آیزاک بشویس سینگر
ترجمه فریبا ارجمند
اهل توربینم و آنجا یک زنکُش داشتیم. اسمش پِلتِه بود، پِلتِه زن کش. چهار زن داشت، و خدا از سر تقصیراتش بگذرد، همه را به آن دنیا فرستاد. زنها در او چه میدیدند، نمیدانم. مرد کوتاهقدی بود، فربه، موسفید، با ریش تُنُک و چشمهای وغزده خونگرفته. همین بس که نگاه کردن به او ترسآور بود. و از خَسّتش چه بگویم- امکان ندارد یکی مثل او دیده باشید. تابستان و زمستان با همان خفتان لاییدار و چکمههای پوست دباغی نشده سر میکرد، بااینکه پولدار بود؛ خانه آجری بزرگی داشت، انباری پر از غله و املاکی در شهر. صندوقی از چوب بلوط داشت که تا امروز در خاطرم مانده. روکش آن چرمی بود و برای حفاظت در برابر آتشسوزی با حلقههای مسی محکم شده بود. برای اینکه از دزدان در امان باشد آن را به زمین میخکوب کرده بود. میگفتند پول زیادی در آن نگه میدارد. بااینهمه نمیتوانم درک کنم چطور ممکن است زنی حاضر باشد با چنین مردی زیر حوپای عروسی بایستد. دو زن اولش دستکم عذرشان موجه بود چون از خانواده فقیری بودند. اولی- الهی روح بیچارهاش در آرامش ابدی باشد- یتیم بود و پِلتِه او را همانطور که بود، بدون جهیزیه، گرفته بود. از آنطرف دومی- خدا رحمتش کند- بیوهای بود که حتی یک پول سیاه به نامش نبود، حتی، جسارت نباشد، زیر پیراهن هم نداشت. امروزه مردم از عشق حرف میزنند. خیال میکنند روزی روزگاری مردها فرشته بودند. چه مزخرفاتی. با اینکه موجود زمختی بود، یکدل نه صددل عاشق آن زن شد، جوری که کل توربین پوزخند میزد. پِلتِه در آن زمان چهلوچندساله بود اما زن کودکی بیش نبود، هجدهساله یا حتی کمتر. خلاصه، آدمهای مهربان مداخله کردند. خویشاوندان دستی رساندند و کارها جور شد.
بلافاصله پس از عروسی زن جوان بنا کرد به شکایت که پِلتِه رفتار درستی ندارد. داستانهای عجیبی تعریف میکردند- خدا مرا به خاطر حرفهایم مکافات نکند. پِلتِه همیشه سر جنگ داشت. صبحها پیش از آنکه برای نماز بیرون برود زن از او میپرسید «نهار چی دوست داری؟ سوپ یا بُرش؟» مثلاً میگفت «سوپ» درنتیجه زن سوپ میپخت. بعداً برمیگشت و مدعی میشد «مگر من به تو نگفتم بُرش درست کن؟» زن جواب میداد «خودت گفتی سوپ میخواهی.» و پِلتِه میگفت «پس یعنی من دروغگوام!» و تا چشم به هم بزنی جوش آورده بود، و یکتکه نان و یککله سیر برمیداشت و شتابان به کنیسه برمیگشت تا آنجا غذا بخورد. زن دنبالش میدوید و داد میزد «برایت بُرش میپزم. آبروی مرا جلوی مردم نبر!» اما پِلتِه حتی پشت سرش را هم نگاه نمیکرد. در کنیسه مردان جوان نشسته بودند و مطالعه میکردند. از او میپرسیدند «چی شده که اینجا غذا میخوری؟» میگفت «زنم دنبالم گذاشت و بیرونم کرد.» قصه کوتاه، با این اخلاق بدش زن را به گور فرستاد. وقتی مردم زن را نصیحت میکردند که طلاق بگیرد، پِلتِه تهدید میکرد که میرود و او را ترک میکند. یکبار واقعاً فرار کرد و در راه یانف نزدیک جاده اصلی دستگیرش کردند. زن دید که شکستخورده، برای همین در رختخواب افتاد و مرد. میگفت «از دست او دارم میمیرم. خدا از سر تقصیراتش بگذرد.» تمام شهر خشمگین شده بود. چند نفر از قصابها و جوانان پرشور تصمیم گرفتند به پِلتِه درسی بدهند چون آن زن از طبقه خودشان بود، اما جامعه یهودی اجازه نداد- از هر چه بگذری پِلتِه مرد ثروتمندی بود. بهقولمعروف مردهها را خاک میکنند و خاک سرد است[1].
چند سال گذشت و پِلتِه ازدواج نکرد. شاید نمیخواست، شاید موقعیت مناسبی پیش نمیآمد؛ درهرصورت مردی زن مرده باقی ماند. زنها با بغض و کینه نگاهش میکردند. حتی از قبل هم ناخنخشکتر شد، و چنان چرکین که فیالواقع چندشآور بود. فقط روزهای شنبه کمی گوشت میخورد، آنهم پیه جزغاله یا آشغالگوشت. تمام هفته غذای خشک میخورد. نان ذرت و سبوسش را خودش میپخت. چوب نمیخرید. در عوض شبها با یک گونی بیرون میرفت تا خرده چوبهای اطراف نانوایی را جمع کند. دو جیب بزرگ داشت و هر چه را میدید در آنها میچپاند: استخوان، پوست درخت، ریسمان، خردهریز. همه اینها را در زیرشیروانی خانهاش پنهان میکرد. بلندی بعضی از کپههای خرتوپرتش تا زیر سقف میرسید. میگفت «هر چیز کوچکی به درد میخورد.» علاوه بر اینها عالِم هم بود و در هر موقعیتی از کتاب مقدس نقلقول میکرد، هرچند معمولاً خیلی کم حرف میزد.
همه فکر میکردند تا آخر عمر تنها بماند. ناگهان خبر بسیار بدِ نامزدی او با فینکِل دختر رِب فالیک بر سر زبانها افتاد. چطور میتوانم فینکِل را برایتان توصیف کنم! زیباترین زن شهر بود و از بهترین خانواده. پدرش، رِب فالیک، متنفذ و پولدار بود. میگفتند کتابهایش را با ابریشم جلد میکند. هر بار عروسی را به میقوه میبردند، نوازندگان جلوی پنجرههای او میایستادند و آهنگ میزدند. فینکِل تنها فرزندش بود. از هفت بچه فقط همین یکی زنده مانده بود. رِب فالیک او را با مرد جوان ثروتمندی از اهالی برود نامزد کرد، مردی که لنگه نداشت[2]، مردی خردمند و فرهیخته، اشرافزادهای واقعی. فقط یکبار در حال عبور دیدمش، با پئای مرتب و خفتان گلدار و کفشهای فاخر و جوراب سفید. فربه و شاداب. اما تقدیر چیز دیگری بود. درست بعد از خواندن هفت دعای خیر داماد غش کرد. زیشه درمانگر را آوردند، و او زالو انداخت و از بیمار خون گرفت، اما با قسمت چه میشود کرد؟ رب فالیک کالسکهای را شتابان به لوبلین فرستاد تا دکتر بیاورد. اما لوبلین دور است، و تا چشم به هم بزنیم، کار از کار گذشته بود. کل شهر، مثل موقع خواندن کُل نیدرِه در یوم کیپور، گریه میکرد. خاخام پیر خدابیامرز در مدح او موعظه کرد. من زن گناهکاری بیش نیستم و از امور عالِمانه سررشتهای ندارم، اما تا همین امروز حرفهای خاخام یادم مانده است. خطابه مجلس ختم را همه از بَر بودند. خاخام با «سیاه سفارش داد و سفید به دست آورد…» شروع کرد. در گمارا این داستان مردی است که کبوتر سفارش میدهد، اما خاخام، روحش شاد، جوری گفت که معنی لباس عروسی و کفن بدهد. حتی دشمنان هم عزا گرفتند. ما دخترها شبها بالشمان را خیس میکردیم. فینکِل، فینکِل نازپرورده، از غصه زبانش بندآمده بود. مادرش دیگر زنده نبود و رِب فالیک هم چندان دوام نیاورد. فینکل تمام ثروت او را به ارث برد، اما پول به چه دردش میخورد؟ حاضر نبود به حرف کسی گوش کند.
ناگهان شنیدیم که قرار است فینکِل با پِلتِه عروسی کند. خبر در غروب پنجشنبهای زمستانی پخش شد و همه یخ کردند. مادرم داد زد «مردک از پشت ابلیس است. چنین کسی را باید از شهر بیرون کرد.» ما جوانها مات و مبهوت مانده بودیم. شبها تنها میخوابیدم اما آن شب به رختخواب خواهرم خزیدم. تب کرده بودم. بعدها خبردار شدیم که وصلت را مردی جور کرده بود که همه جور کاری میکرد و باعث دردسر همه بود. میگفتند از پِلتِه گمارایی قرض کرده و لای آن یک اسکناس صد روبلی یافته است. پِلتِه عادت داشت اسکناسهایش را لای کتاب مخفی کند. نمیدانستم این دو موضوع چه ربطی به هم داشتند- آن موقع هنوز بچه بودم. اما چه فرق میکند؟ فینکِل قبول کرد. وقتی خدا بخواهد کسی را مجازات کند، او را از عقل محروم میکند. مردم رفتند پیش فینکِل، موهای سرشان را در تلاش برای منصرف کردنش کندند، اما نظرش عوض نشد. عروسی روز شبات بعد از عید شاووعوت برگزار شد. حوپا را جلوی کنیسه برپا کرده بودند، همانطور که موقع ازدواج هر باکرهای رسم است، اما همه ما احساس میکردیم که در تشییعجنازهای شرکت کردهایم. جزو یکی از دو ردیف دخترهایی بودم که شمع در دست میایستند. غروبی تابستانی و هوا آرام بود، اما وقتی داماد را آوردند شمعها سوسو زدند. از ترس میلرزیدم. ویولنها نواختن آهنگ عروسی را آغاز کردند، اما آنچه مینواختند موسیقی نبود، شیون بود. کنترباس مویه میکرد. برای هیچکس آرزو نمیکنم چنین چیزی را بشنود. راستش را بخواهید ترجیح میدهم این داستان را ادامه ندهم چون ممکن است شمارا دچار کابوس کند، و خودم هم فکر نمیکنم از پسش بربیایم. چی؟ دوست دارید بیشتر بشنوید. بسیار خوب. باید مرا به خانه برسانید. امشب راه خانه را تنهایی طی نمیکنم.
2
کجا بودم؟ بله، فینکِل عروس شد. بیشتر شبیه جنازه بود تا عروس. ساقدوشها ناچار شدند نگهش دارند. کسی چه میداند؟ شاید نظرش عوضشده بود. اما تقصیر او بود؟ همهچیز آن بالا مقدر شده بود. شنیده بودم که یکبار عروسی از زیر حوپا فرار کرده بود. اما فینکِل نه. ترجیح میداد زنده بسوزد و به کسی توهین نکند.
لازم است بگویم آخرش چی شد؟ خودتان نمیتوانید حدس بزنید؟ خدا چنین عاقبتی را نصیب دشمنان بنیاسرائیل کند. باید بگویم این بار پِلتِه کلکهای همیشگیاش را سوار نکرد. برعکس، سعی کرد فینکِل را دلداری بدهد. اما مالیخولیای سیاهی از او ساطع میشد. فینکِل سعی کرد خود را در کارهای خانه غرق کند. زنهای جوان به دیدنش میرفتند. رفتوآمدی دائمی در جریان بود، مثل مواقعی که زنی زایمان میکند. قصه میگفتند، بافتنی میبافتند، خیاطی میکردند و چیستان میپرسیدند، هر کاری که سرِ فینکِل را گرم کند. برخی حتی اشاره میکردند که شاید این وصلت چندان هم ناخوشایند نباشد. پِلتِه پولدار بود، و عالِم هم بود. امکان نداشت با زندگی در کنار فینکِل آدم بشود؟ تصور بر این بود که فینکِل باردار میشود و بچهای به دنیا میآورد و به سرنوشتش عادت میکند. این همه ازدواج نامناسب در دنیا هست! اما تقدیر این نبود. فینکِل سقطجنین کرد و به خونریزی افتاد. ناچار شدند از زاموسک دکتر بیاورند. دکتر توصیه کرد فینکل خودش را مشغول نگه دارد. دیگر باردار نشد، و بعد دردسرهایش شروع شد. پِلتِه عذابش میداد، همه میدانستند. اما وقتی از فینکِل میپرسیدند «چه بلایی سرت میآورد» فقط میگفت «هیچ». «اگر هیچ کاری نمیکند چرا دور چشمهایت سیاه و کبود شده؟ و چرا مثل ارواح سرگردان زندگی میکنی؟» اما فینکِل جواب میداد «خودم هم نمیدانم چرا.»
این داستان تا کی ادامه داشت؟ بیش از آنکه انتظار میرفت. همه ما فکر میکردیم بیش از یک سال دوام نمیآورد، اما فینکِل سه سال و نیم رنج کشید. مثل چراغ خاموش شد. خویشانش سعی کردند او را به حمامهای آب گرم بفرستند، اما حاضر به رفتن نشد. شرایط جوری شد که مردم دعا میکردند فینکِل راحت بشود. آدم نباید این حرف را بزند، اما مرگ به چنین زندگیای شرف دارد. فینکِل هم خودش را نفرین میکرد. پیش از مرگ فرستاد دنبال خاخام تا وصیتنامهاش را بنویسد. احتمالاً میخواست ثروتش را وقف کارهای خیر کند. اگرنه چی؟ آن را برای قاتلش به ارث بگذارد؟ اما دوباره تقدیر دخالت کرد. ناگهان دختری فریاد زد «آتش!» و همه رفتند دنبال چیزهای خودشان. معلوم شد آتشی در کار نبوده. از دختر پرسیدند «چرا داد زدی آتش؟» و توضیح داد که او نبوده که داد زده، بلکه چیزی در درون او فریاد زده بود. در این فاصله فینکِل مرد و پِلتِه دارایی او را ارث برد. حالا ثروتمندترین مرد شهر بود، اما آنقدر سر قیمت قبر چانه زد تا آن را نیمبها خرید.
تا آن موقع هنوز به او زنکُش نمیگفتند. مردی دو بار زنش را از دست میدهد- این چیزها پیش میآید. اما از آن به بعد همیشه او را پِلتِه زنکُش صدا میزدند. پسرهای مکتبخانه او را با دست نشان میدادند «زنکُش دارد میآید.» در پایان هفت روزِ عزاداری خاخام فرستاد دنبالش. گفت «رِب پِلتِه، تو حالا ثروتمندترین مرد توربینی. نیمی از مغازههای بازارچه مال توست. به یاری خدا آدم مهمی شدهای. وقتش رسیده رفتارت را عوض کنی. تا کی میخواهی جدا از دیگران زندگی کنی؟» اما هیچ حرفی بر او اثر نداشت. درباره موضوعی با او حرف بزنید، و او چیزی بهکل متفاوت جواب میدهد؛ یا لبهایش را میجود و هیچ نمیگوید- انگار دارید با دیوار حرف میزنید. وقتی خاخام دید دارد وقتش را تلف میکند، اجازه داد پِلتِه برود.
تا مدتی ساکت بود. دوباره پختن نانِ خودش را از سر گرفت و مشغول جمعکردن خرده چوب و میوههای کاج و تاپاله برای سوختن شد. مردم مثل طاعون از او دوری میکردند. بهندرت به کنیسه میآمد. همه از ندیدنش خوشحال بودند. پنجشنبهها با دفتر و دستکش دنبال پس گرفتن پولهایی که قرض داده بود و جمعکردن سود آنها میرفت. همهچیز را نوشته بود و هرگز چیزی را فراموش نمیکرد. اگر مغازهداری میگفت پول ندارد و از او میخواست وقت دیگری برگردد، نمیرفت بلکه همانجا میماند، با چشمهای وغزدهاش زل میزد تا مغازهدار خسته میشد و آخرین پشیزش را به او میداد. پِلتِه مابقی هفته را در آشپزخانهاش پنهان میشد. دستکم ده سال به این روال گذشت، شاید یازده سال؛ درست یادم نیست. احتمالاً به اواخر پنجاه یا اوایل شست سالگی رسیده بود. هیچکس سعی نمیکرد برایش زن پیدا کند.
و بعد اتفاقی افتاد، و این چیزی است که میخواهم برایتان تعریف کنم. به جان خودم آدم میتواند دربارهاش کتاب بنویسد؛ اما کوتاهش میکنم. زنی در توربین بود که او را زلاتِه سلیطه صدا میزدند. بعضیها به او زلاتِه قزاق میگفتند. از روی القابش خودتان میتوانید حدس بزنید چه جور آدمی بود. خوب نیست آدم پشت سر مرده حرف بزند، اما حقیقت را باید گفت- از پایینترین و رذلترین قماش بود. زلاتِه ماهیفروش و شوهر سابقش ماهیگیر بود. تعریف کارهایی که در جوانیاش کرده بود شرمآور است. زن هرزهای بود، همه این را میدانستند. جایی بچه حرامزادهای هم داشت. شوهرش در نوانخانه کار میکرد. آنجا بیماران را میزد و از آنها میدزدید. چطور ناگهان ماهیگیر شد، نمیدانم، اما فرقی هم نمیکند. جمعهها دونفری با سبد ماهی در بازارچه میایستادند و همه را نفرین میکردند، چه از آنها خرید کرده بودند و چه نکرده بودند. نفرین جوری از دهانش بیرون میریخت انگار از گونی پارهای. اگر کسی اعتراض میکرد که زلاتِه کمفروشی میکند ماهی را از دمش میگرفت و حمله میکرد. کلاهگیس چند زن را از روی سرشان کشیده و برداشته بود. یکبار به دزدی متهم شد، برای همین رفت پیش خاخام و جلوی شمعهای سیاه و تخته مردهشویی قسم دروغ خورد که بیگناه است. اسم شوهرش اِبِر بود، اسمی عجیب؛ از جای دوری در لهستان آمده بود. اِبِر مُرد و زلاتِه بیوه شد. چنان خبیث بود که در تمام مدت خاکسپاری عربده میکشید « اِبِر، یادت باشد همه مشکلات را با خودت ببری». دوره هفتروزه عزاداری که تمام شد دوباره در بازار ماهی میفروخت. ازآنجاکه اهل دعوا بود و با همه بدرفتاری میکرد، مردم دستش میانداختند. زنی از او پرسید « زلاتِه ، قصد نداری دوباره ازدواج کنی؟» جواب داد «چراکه نه؟ هنوز خوشخوراکم.» بااینکه همان وقت هم عفریته پیری بود. مردم پرسیدند « زلاتِه ، با کی ازدواج میکنی؟» لحظهای فکر کرد و گفت «پِلتِه».
زنها خندیدند چون فکر کردند شوخی میکند. اما همینطور که بهزودی خواهید دید، شوخی نمیکرد.
3
زنی گفت «اما او زنکُش است!» و زلاتِه جواب داد «اگر او زنکُش باشد، من شوهر کش بدتری هستم». کی میدانست زلاتِه قبلاً چند بار شوهر کرده بود؟ در توربین به دنیا نیامده بود- شیطان او را از جایی در آنطرف ویستولا به توربین آورده بود. کسی به حرفهای او توجه نکرد، اما هنوز یک هفته نگذشته بود که همه فهمیدند زلاتِه حرف مفت نمیزده. کسی نمیدانست که دلال ازدواجی را واسطه کرده بود یا خودش وصلت را ترتیب داده بود، اما عروسی داشت سر میگرفت. کل شهر میخندید- عجب جفت متناسبی، فریبکاری و شرارت. همه یکچیز میگفتند «اگر فینکِل زنده بود و میدید چه کسی جانشینش شده از غصه میمرد.» شاگرد خیاطها و زنان دوزنده فوری شرط بستند که کی بیشتر دوام میآورد. شاگرد خیاطها میگفتند کسی حریف پِلتِه نیست، و زنان دوزنده جواب میدادند که زلاتِه چند سالی جوانتر است و وقتی دهانش را باز کند حتی پِلتِه هم شانسی ندارد. بههرحال، عروسی برگزار شد. من آنجا نبودم. میدانید که وقتی مرد زن مردهای زن بیوهای را میگیرد از رقص و پایکوبی چندان خبری نیست. اما به آنهایی که آنجا بودند خیلی خوش گذشته بود. عروس خیلی به خودش رسیده بوده. شنبه با کلاهی پردار به قسمت زنانه کنیسه آمد. خواندن بلد نبود. آن روز برحسب اتفاق تازهعروسی را به کنیسه برده بودم، و زلاتِه درست کنارم ایستاد. صندلی فینکِل را اشغال کرد. تمام مدت حرف زد و مزخرف بافت جوری که از خجالت نمیدانستم با خودم چه کنم. و میدانید چی گفت؟ به شوهرش فحش داد. گفت «کنار من زیاد دوام نمیآورد.» به همین سادگی. سلیطه بود. در این شکی نیست.
تا مدتی کسی دربارهشان حرفی نمیزد. هر چه نباشد، کل شهر که نمیتواند مدام دلمشغول چنین آشغالهایی باشد. بعد ناگهان سروصدا دوباره بالا گرفت. زلاتِه خدمتکار گرفته بود، زن کوچک اندامی که شوهرش رهایش کرده بود. آن خدمتکار داستانهای خیلی بدی تعریف میکرد. پِلتِه و زلاتِه در جنگ بودند، یعنی نهفقط خودشان، بلکه ستارههایشان هم. همه جور اتفاقی میافتاد. یکبار زلاتِه وسط اتاقی ایستاده بود و چلچراغ سقوط کرد؛ بافاصله کمی جان دربرد. زلاتِه میگفت « زنکُش دوباره کلکهایش را شروع کرده. نشانش میدهم.» روز بعد پِلتِه در بازارچه راه میرفت. سُر خورد و در گودالی افتاد و نزدیک بود گردنش بشکند. هرروز پیشامدی میشد. یکبار دوده دودکش آتش گرفت و نزدیک بود تمام خانه بسوزد و خراب شود؛ یکبار دیگر تاجک بالای کمد افتاد و چیزی نمانده بود به کله پِلتِه بخورد. برای همه روشن بود که یکی از این دو نفر باید برود. نوشتهاند که چندین شیطان هر مردی را دنبال میکنند- هزارتا طرف چپ و ده هزارتا طرف راست. در شهر ملایی داشتیم[3]، رِب ایتخه نامی که به سربریده[4] مشهور بود- به این نام صدایش میزدند- مرد خیلی خوبی بود و از «اینجور» چیزها سر درمیآورد. گفت این جنگی میان «آنها» است. ابتدا همهچیز تقریباً بیسروصدا بود؛ یعنی مردم حرف میزدند اما زوج بداقبال هیچ نمیگفت. اما سرانجام زلاتِه شتابان و سرتاپا لرزان رفت پیش خاخام «دیگر نمیتوانم تحملکنم. فکرش را بکنید. در تغار خمیر کردم و رویش را با بالش پوشاندم. میخواستم صبح زود بلند شوم نان بپزم. نصف شب میبینم خمیر توی رختخوابم است. رَبای، کار خودش است. تصمیم گرفته کارم را تمام کند.» آن زمان رِب ایشِلِه تومیم خاخام شهر بود، قدیسی واقعی. نمیتوانست چیزی را که میشنید باور کند. گفت «چرا باید مردی چنین کلکهایی سوار کند؟» زلاتِه جواب داد «چرا؟ شما به من بگویید چرا! رَبای، بفرستید دنبالش، بگذارید خودش تعریف کند.» خادم کنیسه را فرستادند و او پِلتِه را آورد. طبعاً پِلتِه همهچیز را انکار کرد. داد زد «دارد بدنامم میکند. میخواهد از دستم خلاص شود و پولهایم را بالا بکشد. وردی خوانده که باعث شده زیرزمین پر از آب بشود. رفته بودم آنجا یک تکه طناب بیاورم نزدیک بود غرق بشوم. از آن گذشته، موش هم با خودش آورده.» پِلتِه قسم خورد که زلاتِه شبها در رختخواب سوت میزند و گفت که تا سوت زدنش شروع میشود صدای جیرجیر موشها بلند میشود و از همه سوراخها هجوم میآورند. به زخمی در بالای ابرویش اشاره کرد و گفت موشی او را گاز گرفته. وقتی رَبای متوجه شد با چه کسانی سروکار دارد گفت «نصیحت مرا گوش کنید و طلاق بگیرید. برای هر دویتان بهتر است.» زلاتِه گفت «خاخام راست میگوید. من حاضرم، همین دقیقه، اما بگویید نصف داراییاش را به من واگذار کند.» پِلتِه داد زد «حتی پول یک انگشت انفیه را هم به تو نمیدهم! تازه، باید به من تاوان هم بدهی.» عصایش را برداشت تا زلاتِه را بزند. بهسختی جلواش را گرفتند. خاخام که دید در این قضیه بهجایی نمیرسد گفت «بروید دنبال کارتان و بگذارید به مطالعاتم برسم.» بنابراین آنها دنبال کارشان رفتند.
از آن زمان به بعد شهر روی آرامش ندید. گذشتن از کنار خانهشان ترس داشت. پشت پنجرهایها همیشه، حتی در طول روز، بسته بود. زلاتِه ماهیفروشی را کنار گذاشت و تنها کاری که آن دو میکردند دعوا بود. زلاتِه زن قویهیکلی بود. سابقاً به برکههای صاحبان زمین میرفت و در پهن کردن تور کمک میکرد. زمستانها نیمهشب از خواب بلند میشد و حتی در بدترین یخبندان هم هیچوقت آتشدان نداشت. میگفت «شیطان مرا نمیبرد. هیچوقت سردم نمیشود.» و حالا ناگهان پیر شده بود. صورتش سیاه و مثل صورت زنی هفتادساله چروک شده بود. به خانه غریبهها سر میزد و مشورت میخواست. یکبار آمد پیش مادرم- خدا رحمتش کند- و التماس کرد اجازه بدهد شب بماند. مادرم جوری نگاهش میکرد انگار زلاتِه عقلش را ازدستداده باشد. پرسید «چی شده؟» زلاتِه جواب داد «ازش میترسم. میخواهد کلکم را بکند. در خانه باد راه میاندازد.» گفت هرچند پنجرهها را از بیرون با گل رس و از داخل با پوشال درزبندی کرده بودند، در اتاقخوابش باد شدیدی میوزید. قسم خورد که شبها رختخوابش زیر تنش بلند میشود، و گفت که پِلتِه نیمی از شب را در آبریزگاه میگذراند. مادرم پرسید «آنهمه وقت آنجا چه میکند؟» زلاتِه گفت «آنجا معشوقهای دارد.» از قضا در فرورفتگی کنج اتاق بودم و همه اینها را شنیدم. پِلتِه حتماً با موجودات ناپاک سروکار داشت. مادرم از ترس میلرزید. گفت « زلاتِه ، گوش کن. فاتحهاش[5] را بخوان و جانت را بردار و فرار کن. اگر به من هموزن خودم طلا میدادند با چنین آدمی زیر یک سقف نمیماندم.» اما قزاق هیچوقت عوض نمیشود. زلاتِه گفت «اینجوری از دستم راحت نمیشود. باید با من توافق کند.» آخرسر، مادرم برایش روی نیمکت جا انداخت. آن شب چشم بر هم نگذاشتیم. زلاتِه پیش از سپیده بلند شد و رفت. مادرم دیگر نتوانست بخوابد و در آشپزخانه یک شمع مومی روشن کرد. گفت «میدانی، احساس میکنم از دست پِلتِه جان سالم به درنمیبرد. خب، چندان حیفی به سرش نیست.» اما زلاتِه فینکِل نبود. بهزودی میشنوید که او به این سادگی تسلیم نمیشد.
4
چه کرد؟ نمیدانم. همه جور داستانی تعریف میکردند، اما همهچیز را که نمیشود باور کرد. زن روستایی فقیری در شهر داشتیم به نام گونِهگوندِه. احتمالاً صدسالی داشت، شاید هم بیشتر. همه میدانستند جادوگر است. صورتش پوشیده از زگیل بود و تقریباً چهار دستوپا راه میرفت. آلونکش ته شهر، روی شن، و پر از انواع جانور بود: خرگوش و خوکچههندی، سگ و گربه، و انواع و اقسام حشرات موذی. پرندگان از پنجرههایش وارد و خارج میشدند. بوی گند میداد. اما زلاتِه مرتب به آنجا میرفت و تمامِ روز میماند. بلد بود فال موم بگیرد. روستاییانی که بیمار میشدند به او مراجعه میکردند، و او موم مذاب را میریخت که به اشکال عجیبی درمیآمد و نشان میداد بیماری از کجا آمده بود- هرچند فایده زیادی نداشت.
داشتم میگفتم، مردم شهر میگفتند که گونِهگوندِه به زلاتِه وردی یاد داده بود. بههرحال پِلتِه عوض شد، مثل موم[6] نرم شد. زلاتِه خواست که پِلتِه خانه را به نامش کند، برای همین او چند اسب کرایه کرد و به شهر رفت تا کار انتقال را انجام دهد. بعد زلاتِه شروع کرد به دخالت در کار مغازههای او. حالا زلاتِه بود که پنجشنبهها با دفاتر اجاره و ربح دوره میافتاد. فوری قیمتها را بالا برد. مغازهدارها شکوه میکردند که دارند لباس تنشان را هم از دست میدهند، برای همین زلاتِه گفت «در این صورت میتوانید گدایی کنید.» جلسهای تشکیل شد و پِلتِه را فراخواندند. آنقدر ضعیف شده بود که بهزور راه میرفت. کاملاً بیاعتنا شده بود. گفت «هیچ کاری از دستم برنمیآید. همهچیز مال زلاتِه است. اگر بخواهد میتواند مرا از خانه بیرون کند.» قطعاً این کار را میکرد، اما هنوز پِلتِه همهچیز را به نامش نکرده بود. هنوز داشت چانه میزد. همسایهها میگفتند زلاتِه او را گرسنگی میدهد. پِلتِه به خانههای مردم میرفت و تکهای نان گدایی میکرد. دستش میلرزید. همه میدیدند که زلاتِه دارد پیش میبرد. بعضیها خوشحال بودند. داشت تقاص فینکِل را پس میداد. بقیه میگفتند زلاتِه شهر را به ورشکستگی میکشاند. وقتی اینهمه دارایی به دست چنین هیولایی بیفتد شوخیبردار نیست. زلاتِه مشغول ساختوساز و حفاری شد. از یانف استادکار آورد و اندازهگیری خیابانها را شروع کرد. مثل اشرافزادهای واقعی کلاهگیسی با شانههای نقره بر سر میگذاشت و چتر آفتابی و کیف دست میگرفت. صبحها، هنوز مردم رختخوابشان را جمع نکرده بودند، به خانهشان میآمد، روی میز میکوبید و فریاد میزد «شما و آشغالهایتان را میریزم بیرون. در زندان یانف حبستان میکنم! کاری میکنم همهتان به گدایی بیفتید!» فقرا سعی میکردند تملقش را بگویند، اما حتی گوش نمیداد. بعد مردم متوجه شدند هر که گریزد ز خراجات شهر، جورکش غول بیابان شود.[7] یک روز بعدازظهر درِ نوانخانه باز و پِلتِه که شبیه گداها لباس پوشیده بود وارد شد. مردی که مسئول نوانخانه بود مثل روح سفید شد. گفت «رِب پِلتِه، اینجا چه میکنید؟» پِلتِه جواب داد «آمدم اینجا زندگی کنم. زنم از خانه بیرونم کرد.» داستانش مفصل است، اما خلاصه کنم، پِلتِه تمام داراییاش را به نام زلاتِه کرده بود، همهچیزش را، تا ذره آخر، و بعد زلاتِه بیرونش کرده بود. از او پرسیدند «اما آدم چطور چنین کاری میکند؟» جواب داد «اصلاً نپرسید. به تنگم آورد! بهزور جان سالم دربردم.» در نوانخانه ولوله شد. بعضیها فحشش میدادند. فریاد میزدند «انگار ثروتمندان همینجوری هم بهقدر کافی ندارند- حالا آمدهاند غذای فقرا را بخورند.» بقیه تظاهر به همدردی میکردند. خلاصه یک بغل کاه به پِلتِه دادند تا در گوشهای پهن کند، و او همانجا میخوابید. کل شهر دواندوان آمد تا منظره را ببیند. من هم کنجکاو بودم و رفتم تماشا. مثل عزاداران روی زمین نشسته و با چشمهای وغزدهاش به همه زل زده بود. مردم میپرسیدند «رِب پِلتِه، چرا اینجا نشستی، چه بر سر آنهمه قدرتت آمد؟» اول اصلاً جواب نمیداد، انگارنهانگار که با او حرف میزدند، بعد گفت «هنوز کارش با من تمام نشده.» گداها نیشخندزنان گفتند «میخواهی چهکارش کنی؟» به ریشش میخندیدند. اما درنتیجه گیری عجله نکنید. حتماً آن ضربالمثل قدیمی را شنیدهاید: جوجهها را آخر پاییز میشمرند[8].
تا چند هفته زلاتِه اهریمنی تمامعیار بود. کلِ شهر را زیرورو کرد. درست وسط بازارچه، نزدیک مغازهها، داد گودالی کندند و چند مرد را به خدمت گرفت تا آهک آماده کنند. کنده و آجر آوردند و کپه کردند طوری که کسی نمیتوانست رد شود. سقفها را خراب کردند و محضرداری از یانف آمد تا لیست دارایی مستأجران را تنظیم کند. زلاتِه کالسکهای خریده بود و چند اسب تندرو و هرروز عصر به سواری میرفت. کفش نوکتیز میپوشید و موهایش را گذاشته بود بلند شود. باب رفتوآمد و دوستی با نایهودیان شهر را هم باز کرد. دو سگ شرور خرید، دو قاتل تمامعیار، درنتیجه رد شدن از کنار خانه او خطرناک بود. از ماهیفروشی دست برداشت. به چهکارش میآمد؟ اما طبق عادت، دوست داشت ماهی دوروبرش باشد، برای همین تشتهای خانهاش را پر کرد تا انواع ماهی و ماهی کپور و اردکماهی در آنها غوطه بخورند. حتی تشتی را از ماهیهای مکروه و خرچنگ و مارماهی پر کرد. در شهر شایع شده بود که زلاتِه یکی از همین روزها از دین خارج میشود. برخی میگفتند که روز عید پسح کشیش به خانهاش آمده و به آن آب متبرک پاشیده است. مردم نگران بودند جاسوسیِ جامعه یهودی را بکند- از چنین کسی همه کار برمیآمد.
ناگهان، شتابان نزد خاخام رفت. گفت «رَبای، بفرستید دنبال پِلتِه. میخواهم طلاق بگیرم.» خاخام پرسید «طلاق برای چی؟ میخواهی دوباره ازدواج کنی؟» گفت «نمیدانم، شاید بله، شاید نه. اما نمیخواهم زن این زنکُش باشم. حاضرم چیزی هم به او غرامت بدهم.» خاخام دنبال پِلتِه فرستاد و او افتانوخیزان آمد. همه مردم شهر بیرون خانه خاخام ایستاده بودند. پِلتِه بدبخت، همهچیز را پذیرفت. دستش میلرزید، انگار تب داشته باشد. رِب مویشه کاتب نشست تا طلاقنامه را بنویسد. خوب یادم است، انگار همین دیروز بود. مرد کوچک اندامی بود و تیک عصبی داشت. کاغذ را با چاقوی جیبیاش خطکشی و بعد قلم پر غاز را با کیپایش پاک کرد. به شهود یاد دادند چطور طلاقنامه را امضا کنند. شوهر خدابیامرز من یکی از شهود بود، چون خط خوبی داشت. زلاتِه با خیال راحت روی صندلی نشسته بود و آبنبات میمکید. و بله، یادم رفت بگویم، دویست روبل گذاشت روی میز. پِلتِه پولها را شناخت- عادت داشت پولهایش را نشانهگذاری کند. خاخام امر به سکوت کرد، اما زلاتِه جلوی زنان لاف میزد که در فکر ازدواج با یکی از اربابهاست، اما «تا وقتی زنکُش شوهرم باشد مطمئن نیستم زنده میمانم.» این را که گفت جوری خندید که همه کسانی که بیرون بودند صدایش را شنیدند.
وقتی همهچیز آماده شد خاخام پرسش از زن و شوهر را آغاز کرد. هنوز حرفهایش یادم مانده. «به من گوش کن، پالتیِل، پسر شنئور زالمان»- پِلتِه را با این اسم برای خواندن تورات صدا میزدند- «میخواهی زنت را طلاق بدهی؟» از گمارا هم چیزی نقل کرد، اما نمیتوانم آن را شبیه او بگویم. به پِلتِه دستور داد «بگو بله. یکبار بگو، نه دو بار.» پِلتِه گفت «بله.» صدایش را بهزور میشنیدیم. «گوش کن زلاتِه گُلدِه، دختر یهودا ترتیل، میخواهی از شوهرت پالتیِل طلاق بگیری؟» زلاتِه داد زد «بله!» و این را که گفت غش کرد و بر زمین افتاد. خودم دیدم، و راستش را میگویم؛ حس کردم مغز سرم منفجر میشود. فکر کردم من هم میافتم. هیاهوی زیادی به پا شد. همه دویدند تا زلاتِه را به هوش بیاورند. رویش آب ریختند و سوزن به تنش فروکردند و سرکه مالیاش کردند و موهایش را کشیدند. آزریل درمانگر بهسرعت آمد و درجا بادکشش کرد. هنوز نفس میکشید، اما دیگر همان زلاتِه نبود. خدا نگهدارمان باشد. دهانش به یکطرف پیچخورده بود و آب دهانش راه افتاده بود. چشمهایش برگشته و بینیاش مثل بینی جنازه سفید شده بود. زنهایی که نزدیک ایستاده بودند شنیدند که بهزحمت میگوید «زنکُش! برنده شد!» این آخرین حرفش بود.
در خاکسپاریاش تقریباً بلوا به پا شد. پِلتِه دوباره سوار خر مراد شده بود. علاوه بر دارایی خودش حالا ثروت زلاتِه را هم داشت. فقط جواهرات آن زن بهتنهایی ثروتی بود. انجمن کفنودفن مبلغ زیادی میخواست، اما پِلتِه کوتاه نیامد. داد زدند، اخطار دادند، بدرفتاری کردند. او را تهدید به تکفیر کردند. انگار با دیوار حرف میزدند! میگفت «یک پشیز هم نمیدهم. بگذارید بگندد.» حاضر بودند بگذارند همانجا بماند، اما تابستان بود و همان روزها گرما به اوج رسیده بود و مردم از بیماریهای واگیردار میترسیدند. خلاصه، زنی آداب کفنودفن را بهجا آورد- مگر چاره دیگری هم بود؟ تابوتبرها حاضر نشدند جنازه را ببرند برای همین گاری اجاره کردند. زلاتِه را درست پای حصار دفن کردند، کنار بچههایی که مرده به دنیا آمده بودند. بااینهمه، پِلتِه برایش قدیش خواند- اینیک کار را کرد.
از آن به بعد زنکُش تنها ماند. مردم چنان از او میترسیدند که از خانهاش هم دوری میکردند. مادرهایی که دختر جوانشان باردار بود اجازه نمیدادند کسی اسمش را بیاورد، مگر اینکه اول دو پیشبند ببندد. پسرهای مکتبخانه قبل از بر زبان آوردن اسمش به چتریهایشان دست میزدند. و آنهمه ساختوساز و نوسازی بهجایی نرسید. آجرها را بردند، آهک را دزدیدند. کالسکه و اسبهایش ناپدید شدند. شاید پِلتِه آنها را فروخته بود. آب تشتها خشکید و ماهیها مردند. قفسی با یک طوطی در خانه بود. طوطی آنقدر گفت «گرسنهام»- ییدیش بلد بود- تا بالاخره از گرسنگی مرد. پِلتِه داد پشت پنجرهایها را میخ کردند و دیگر هیچوقت بازشان نکرد. دیگر حتی برای پول گرفتن سراغ مغازهدارها نمیرفت. تمامِ روز روی نیمکتش میخوابید و خرناس میکشید، یا فقط چرت میزد. شبها بیرون میرفت تا خرده چوب جمع کند. یکبار در هفته، از نانوایی برایش دو نان میفرستادند، و زن نانوا برایش مقداری پیاز، سیر، ترب و گهگاه تکهای پنیر خشک میخرید. هرگز گوشت نمیخورد. شنبهها به کنیسه نمیآمد. در خانهاش جارو نبود و کپه کپه خاک جمع شده بود. حتی روزها همهجا پر از موش بود و از تیرهای سقف تارعنکبوت آویزان شده بود. بام که چکه میکرد تعمیر نشد. دیوارها پوسیدند و شکم دادند. هرچند هفته یکبار شایع میشد که اوضاع زنکُش خوب نیست، که مریض است یا دارد میمیرد. انجمن کفنودفن چشمبهراه دستهایش را به هم میمالید. اما اتفاقی نمیافتاد. از همه بیشتر عمر کرد. آنقدر عمر کرد که مردم توربین کمکم کنایه میزدند که شاید تا ابد زنده بماند. چراکه نه؟ شاید نوعی رحمت خاص شامل حالش بود، یا فرشته مرگ فراموشش کرده بود. هر اتفاقی امکان دارد.
خیالتان تخت که فرشته مرگ او را از یاد نبرده بود. اما وقتی آن اتفاق افتاد من دیگر در توربین نبودم. احتمالاً صدسال داشت، شاید بیشتر. بعد از خاکسپاری تمام خانهاش را زیرورو کردند، اما هیچچیز باارزشی پیدا نشد. صندوقچهها پوسیده بود. طلا و نقرهای در کار نبود. پولها و اسکناسها بهمحض اینکه باد به آنها خورد خاک شدند. آنهمه کندوکاو در انبوه زباله بیثمر بود. زنکُش از همهچیز بیشتر عمر کرده بود: زنهایش، دشمنانش، پولهایش، املاکش، همنسلانش. تنها چیزی که از او مانده بود- خدا مرا به خاطر این حرف ببخشد- تلی از خاک بود.
[1] در متن اصلی: هر چه را خاک ببلعد زود فراموش میشود.
[2] در متن اصلی: یک در میلیون
[3] Malamed معلم عبری و سنت در مکتبخانههای یهودی
[4] Slauthered
[5] در متن اصلی «برایش دوازده خط را بخوان» چیزی نیافتم که بفهمم منظور از دوازده خط چیست
[6] در متن اصلی «مثل کره»
[7] در متن اصلی «آرزوی شاه جدید داشتن عاقلانه نیست.»
[8] در متن اصلی: آنکه آخرسر میخندد بیش از همه میخندد.