فریبا ارجمند

آینه (آیزاک بشویس سینگر)

ترجمه فریبا ارجمند

نوعی از تور وجود دارد که به‌اندازه متوصلاح سالخورده است، لطافت تارعنکبوت را دارد و به همان اندازه پر از سوراخ است، بااین‌همه تا امروز استحکام خود را حفظ کرده است. هر وقت روح پلیدی از دنبال کردن دیروزها یا سوارشدن بر آسیاب بادی و چرخیدن خسته می‌شود، می‌تواند خود را در آینه‌ای جاسازی کند. آنجا مثل عنکبوتی در تار خود، صبر می‌کند و شک نیست که مگس به دام می‌افتد. خداوند به زنان خودبینی داده است. بخصوص به زنان ثروتمند، زیبارویان، نازایان و جوانان، که وقت زیاد و همدم کم دارند.

در روستای کراشنیک چنین زنی را پیدا کردم. پدرش در کار الوار بود؛ شوهرش کنده‌های شناور را به دانزیگ می‌برد؛ روی گور مادرش علف سبز شده بود. دختر در خانه‌ای قدیمی، در میان قفسه‌های چوب بلوط، صندوق‌های چرم‌پوش و کتاب‌هایی که با ابریشم جلد شده بود زندگی می‌کرد. دو خدمتکار داشت، یکی پیر که کر بود و یکی جوان که با ویولن‌زنی سر و سِر داشت. دیگر زن‌های خانه‌دار کراشنیک چکمه‌های مردانه می‌پوشیدند و با دستاس گندم‌سیاه آرد می‌کردند، پَر می‌کندند، آبگوشت می‌پختند، بچه می‌زاییدند و در خاک‌سپاری‌ها شرکت می‌کردند. بدیهی است که زیرِلِ زیبا و به‌خوبی آموزش‌دیده- در کراکوف تربیت‌شده بود- حرفی نداشت باهمسایگان شهرستانی‌اش بزند و ترجیح می‌داد کتاب ترانه‌های آلمانی‌اش را بخواند و روی کرباس موسی و صفورا، داود و بتسابه، و خشایارشا و ملکه استر سوزن‌دوزی کند. پیراهن‌های زیبایی که شوهرش برایش می‌آورد در کمد آویزان بود. مرواریدها و الماس‌هایش در جعبه جواهراتش قرار داشت. نه هیچ‌وقت کسی دمپایی‌های ابریشمی و  زیردامنی‌های توری‌اش را می‌دید، نه موهای قرمزش را که زیر کلاه‌گیس پنهان بود، حتی شوهرش. چون چه وقت می‌شد این‌ها را دید؟ قطعاً نه در طول روز، و شب هم که تاریک است.

اما زیرِل زیرشیروانی‌ای داشت که آن را نشیمن شخصی‌اش می‌نامید، و آنجا آینه بزرگی به رنگ آبیِ آبِ در نقطه انجماد به دیوار زده بودند. آینه از وسط ترک برداشته بود و در قابی طلایی مزین به نقش مار، قبه، گل سرخ و افعی قرار داشت. جلوی آینه پوست خرسی انداخته بودند و صندلی بالشتک‌دار که دسته‌هایش از  عاج بود درست کنار آن قرار داشت. چه لذتی بالاتر از نشستن روی این صندلی، قرار دادن پاها روی پوست خرس و فرورفتن در بحر خود؟ زیرِل خیلی چیزها برای تماشا داشت. پوستش مثل اطلس سفید و پستان‌هایش مثل مشک شراب پر بود، موهایش روی شانه‌هایش می‌ریخت و پاهایش مثل پاهای گوزن ماده کشیده بود. ساعت‌های متمادی می‌نشست و از زیبایی خود لذت می‌برد. تصور می‌کرد دری که بسته و چفت آن را انداخته بود باز و شاهزاده یا شکارچی یا شوالیه یا شاعری وارد می‌شود. زیرا هر چیز پنهانی باید آشکار شود، هر رازی در آرزوی فاش شدن و هر عشقی مشتاق خیانت دیدن است و از هر چیز مقدسی باید هتک حرمت شود. آسمان و زمین دست‌به‌دست هم می‌دهند تا هر آغاز نیکویی به انجامی بد برسد.

خب، وقتی به وجود این لقمه چرب و نرم دلپذیر پی بردم، عزمم را جزم کردم که آن را از آنِ خود کنم. تنها چیزی که لازم داشتم اندکی صبوری بود. دریکی از روزهای تابستان، وقتی نشسته و به نوک پستان چپش خیره شده بود، در آینه چشمش به من افتاد- خودِ خودم، به سیاهی قیر، به درازی پارو، با گوش الاغ، شاخ قوچ، دهان قورباغه و ریش بز. چشم‌هایم به‌تمامی مردمک بود. زیرِل چنان شگفت‌زده شد که ترسیدن یادش رفت. جای این‌که فریاد بزند «بشنو ای بنی‌اسرائیل»، خنده سر داد.

گفت «وای، تو چقدر زشتی.»

جواب دادم «وای، تو چقدر زیبایی.»

از تعارف من خوشش آمد. پرسید «تو کی هستی؟»

گفتم «نترس، من شیطانکم، روح پلید نیستم. انگشتانم ناخن ندارد، دهانم دندان ندارد، دست‌هایم مثل آب‌نباتِ شیرین‌بیان کِش می‌آید، شاخ‌هایم مثل موم انعطاف‌پذیر است. قدرتم در زبانم است؛ حرفه‌ام دلقکی است، آمده‌ام خوشحالت کنم چون تنهایی.»

«تا حالا کجا بودی؟»

«پشت بخاری اتاق‌خواب، جایی که زنجره جیرجیر و موش خش‌خش می‌کند، بین تاج گل خشکیده و ترکه بید پژمرده.»

«آنجا چه می‌کردی؟»

«تو را تماشا می‌کردم.»

«از چند وقت پیش؟»

«از شب عروسی‌ات.»

«چی می‌خوردی؟»

«عطر تنت، برق موهایت، نور چشمانت، اندوه صورتت.»

داد زد «ای چاپلوس! کی هستی؟ اینجا چه‌کار داری؟ از کجا آمدی؟ مأموریتت چیست؟»

داستانی سر هم کردم. گفتم پدرم زرگر بود و مادرم دهار[1]؛ روی توده‌ای ریسمان پوسیده در سردابی هماغوشی کردند و من بچه حرامزاده آن‌ها بودم. مدتی در اقامتگاه شیاطین در کوهستان سِیر[2] زندگی می‌کردم، ساکن سوراخ موش کوری بودم. اما وقتی فهمیدند پدرم آدمیزاد بوده بیرونم کردند. از آن موقع تا حالا بی‌خانمان مانده‌ام. شیاطین ماده از من پرهیز می‌کردند چون آن‌ها را یاد پسران آدم می‌انداختم؛ دختران حوا در وجود من شیطان را می‌دیدند. سگ‌ها به من پارس می‌کردند، بچه‌ها با دیدنم گریه سر می‌دادند. چرا می‌ترسیدند؟ به کسی آزار نمی‌رساندم. تنها خواسته‌ام این بود که زن‌های زیبا را تماشا کنم. نگاهشان کنم و با آن‌ها حرف بزنم.

«چرا حرف بزنی؟ زیبارویان لزوماً خردمند نیستند.»

«در بهشت خردمندان زیردست زیبارویان هستند.»

«معلم من برعکس این را یاد می‌داد.»

«معلمت از کجا می‌دانست؟ مغز نویسندگان کتاب‌ها در حد مغز کک‌ است؛ فقط طوطی‌وار حرف‌های همدیگر را تکرار می‌کنند. هر وقت خواستی چیزی بدانی از من بپرس. خرد فقط تا آسمان اول می‌رسد. از آن بالاتر فقط شهوت هست. نمی‌دانی که فرشتگان سَر ندارند؟ فرشتگان مقرب مثل بچه‌ها شن‌بازی می‌کنند. کروبیان شمردن بلد نیستند؛ شجاعان[3] تنباکویشان را در بارگاه الهی می‌جوند. خدا خودش هم بازیگوش است. وقتش را صرف کشیدن دم لویاتان می‌کند و اجازه می‌دهد گاو نر وحشی او را بلیسد؛ یا شخینا را غلغلک می‌دهد و باعث می‌شود هرروز بی‌شمار تخم بگذارد و هر تخمش یک ستاره است.»

«می‌دانم که داری سربه‌سرم می‌گذاری.»

«یک استخوان خنده‌دار روی دماغم سبز بشود اگر راست نگفته باشم. خیلی وقت پیش سهمیه دروغم را به باد دادم. چاره‌ای جز راست‌گویی ندارم.»

«می‌توانی بچه درست کنی؟»

«نه عزیزم. من هم مثل قاطر مقطوع‌النسل هستم. اما چیزی از شهوتم کم نشده. فقط با زنان شوهردار می‌خوابم، چون اعمال خوب گناهان من هستند؛ عبادتم کفر گویی است؛ بدخواهی نان من است؛ نخوت شرابم؛ تکبر، مغز استخوانم. جز وراجی فقط یک کار دیگر هست که می‌توانم انجام بدهم.»

این حرف زیرِل را به خنده انداخت. بعد گفت «مادرم مرا جوری بزرگ نکرده که نشمه ارواح پلید بشوم. گم‌شو، اگرنه جن‌گیر خبر می‌کنم.»

گفتم «زحمت نکش. می‌روم. خودم را به کسی تحمیل نمی‌کنم. آف ویدرزن[4]

مثل مه ناپدید شدم.

2

زیرِل تا هفت روز به نشیمن شخصی‌اش نیامد. در آینه چرت می‌زدم. تور پهن‌شده بود؛ قربانی آماده بود. می‌دانستم کنجکاو شده. خمیازه‌کشان به قدم بعدی‌ام فکر می‌کردم. درست است دختر خاخامی را از راه به درکنم؟ دامادی را از مردی بیندازم؟ دودکش کنیسه را مسدود کنم؟ شراب شبات را سرکه کنم؟ به دختر باکره‌ای گیس جنی بدهم؟ در روش هشانا وارد شاخ قوچ بشوم؟ کاری کنم صدای دعاخوان کنیسه بگیرد؟ جن هیچ‌وقت کار کم نمی‌آورد، بخصوص در یامیم نورائیم[5]، وقتی حتی ماهیان در آب بر خود می‌لرزند.[6] و بعد همان‌طور که نشسته بودم و خواب شهد مهتاب[7] و دان بوقلمون[8] می‌دیدم ، زیرِل وارد شد. دنبالم گشت، اما نمی‌توانست مرا ببیند. جلوی آینه ایستاد اما خودم را نشان ندادم.

زیر لب گفت «حتماً تصور کرده بودم. حتماً خواب‌وخیال بوده.»

لباس‌خوابش را درآورد و برهنه ایستاد. می‌دانستم شوهرش در شهر بود و شب قبل را با او گذرانده بود اما زیرِل به میقوه نرفته و غسل نکرده بود- اما همین‌طور که تلمود می‌گوید «زن ترجیح می‌دهد یک بهره فساد اخلاقی داشته باشد تا ده بهره آزرم.» دلِ زیرِل، دختر رویژه گلیکه، برای من تنگ‌شده بود و چشم‌هایش غمگین بود. با خودم فکر کردم مال من است، مال من. فرشته مرگ با چوبش آماده ایستاده بود؛ در جهنم شیطان کوچک غیرتمندی به آماده کردن دیگی برای او مشغول شده بود؛ گناهکاری که به مقام تون‌تاب ارتقاءیافته بود هیزم جمع می‌کرد. همه‌چیز آماده بود- برفِ بادآورده و زغالِ گداخته، قلاب برای زبانش و گازانبر برای پستان‌هایش، موشی که جگرش را بخورد و کرمی که مثانه‌اش را بجود. اما دلبر کوچولوی من به هیچ چیز شک نکرده بود. پستان چپ خود را نوازش کرد، و بعد پستان راستش را. به شکمش نگاه کرد و ران‌هایش را وارسی کرد و در انگشتان پایش دقیق شد. می‌خواست کتابش را بخواند؟ ناخن‌هایش را بگیرد؟ موهایش را شانه بزند؟ شوهرش از لِنچیتس برایش عطر آورده بود، و بوی گلاب و گل میخک می‌داد. گردنبند مرجانی را که شوهرش به او هدیه داده بود به گردن داشت. اما مگر حوا بدون مار می‌شود؟ و خدا بدون لوسیفر چیست؟ زیرِل سرشار از هوس بود. مثل زنان بدکاره‌ مرا با چشم‌هایش دعوت می‌کرد. با لب‌های لرزان ورد می‌خواند:

باد تند است

گودال ژرف،

گربه سیاه نرم و براق،

بیا دَمِ دست.

                                                شیر قوی است،

ماهی کودن،

از میان سکوت دست دراز کن،

و خوراکت را بردار.

همین‌که آخرین کلمه را بر زبان آورد، ظاهر شدم. گل ازگلش شکفت.

«پس اینجایی.»

گفتم «رفته بودم، اما برگشتم.»

«کجا رفته بودی؟»

«به ناکجاآباد.  در کاخ راحابِ روسپی بودم، در باغ پرندگان طلایی نزدیک قلعه آسمودئوس[9]

«به آن دوری؟»

«جواهر من، اگر حرفم را باور نمی‌کنی، با من بیا. پشتم بنشین و شاخ‌هایم را بگیر و من بال‌هایم را باز می‌کنم و باهم تا پشت قله کوه‌ها پرواز می‌کنیم.»

«اما من هیچی تنم نیست.»

«آنجا هیچ‌کس لباس نمی‌پوشد.»

«شوهرم نمی‌داند کجا رفته‌ام.»

«خیلی زود می‌فهمد.»

«این سفر چقدر طول می‌کشد؟»

«کمتر از یک ثانیه.»

«کی برمی‌گردم؟»

«کسانی که می‌روند آنجا دلشان نمی‌خواهد برگردند.»

«آنجا باید چه‌کار کنم؟»

«روی پای آسمودئوس می‌نشینی و ریشش را دسته‌دسته می‌بافی. بادام می‌خوری و آبجوی سیاه می‌نوشی؛ شب‌ها برایش می‌رقصی. به قوزک پایت زنگوله می‌بندند و شیاطین با تو چرخ می‌خورند.»

«و بعد؟»

«اگر اربابم از تو خوشش بیاید، مال او می‌شوی. اگرنه، یکی از زیردستانش کارت را راه می‌اندازد.»

«و صبح‌ها؟»

«آنجا صبح نمی‌شود.»

«تو با من می‌مانی؟»

«شاید به خاطر تو استخوان کوچکی بدهند بلیسم.»

«شیطانک بیچاره، دلم برایت می‌سوزد، اما نمی‌توانم بیایم. شوهری دارم، پدری دارم، طلا و نقره و پیراهن و خز دارم. در کراشنیک پاشنه‌های من از مال همه بلندترند.»

«خب، پس بدرود.»

«این‌قدر باعجله نرو. چه‌کار باید بکنم؟»

«کم‌کم داری سر عقل می‌آیی. با سفیدترینِ آردها مقداری خمیر درست کن. عسل، خون قاعدگی، یک تخم‌مرغ که خال خونی داشته باشد، مقداری چربی خوک، یک انگشتانه پیه و یک پیمانه شراب نذری به آن اضافه کن. روز شبات آتش روشن کن و این مخلوط را روی زغال بپز. بعد شوهرت را به بسترت دعوت کن و وادارش کن کیکی را که پخته‌ای بخورد. با دروغ بیدارش کن و با بی‌حرمتی به مقدسات بخوابانش. بعد وقتی خرخرش بلند شد، نصف ریش و یکی از پئاهایش را ببر، طلایش را بدزد، اوراق تعهدآورش را بسوزان و عقدنامه را پاره کن. بعد جواهراتت را بینداز زیر پنجره سلاخِ خوک- این می‌شود هدیه نامزدی من. قبل از ترک خانه کتاب دعا را در زباله‌ها بینداز و به مزوزا تف کن، دقیقاً به همان‌جایی که کلمه شادای[10] نوشته‌شده. بعد یک‌راست بیا پیش من. تو را سوار بر بال‌هایم از کراشنیک به بیابان می‌برم. بر فراز دشت‌های پر از قارچ و جنگل‌هایی که محل زندگی گرگین‌هاست پرواز می‌کنیم، و بر فراز خرابه‌های سودوم؛ آنجا که مارها عالِم‌اند، کفتارها خواننده و کلاغ‌ها واعظ‌ند و پول‌های خیریه را به امانت به دست دزدان می‌سپارند. جایی که زشتی زیبایی است، و ناراست راست؛ شکنجه سرگرمی است و تمسخر بالاترین حد تمجید. اما شتاب کن، چون ابدیت ما کوتاه است.»

«می‌ترسم، شیطانک، می‌ترسم.»

«هر که با ما بیاید می‌ترسد.»

هنوز می‌خواست سؤال کند، مرا در تناقض‌هایم گیر بیندازد، اما راه افتادم. لب‌هایش را به آینه فشرد که نوک دمم را لمس کردند.

3

پدرش گریست؛ شوهرش موهایش را کند؛ خدمتکارانش در جستجوی او سرداب و هیزم‌دان را گشتند؛ مادر شوهرش پارو را در دودکش فروکرد؛ گاریچی‌ها و قصاب‌ها در جنگل پی‌اش گشتند. شب مشعل روشن کردند و صدای جستجو کنندگان بارها پژواک یافت «زیرِل، زیرِل، کجایی؟» گمان بردند به صومعه‌ای گریخته اما کشیش به صلیب سوگند خورد که چنین نبوده. معجزه‌گری را خبر کردند؛ بعد ساحره‌ای را، زن نایهودی پیری که آدمک‌های مومی درست می‌کرد؛ و سرانجام مردی را که مرده‌ها و گمشدگان را با کمک آینه سیاهی پیدا می‌کرد؛ کشاورزی سگ‌های شکاری‌اش را در اختیارشان گذاشت. اما وقتی شکارم را بگیرم، کسی نمی‌تواند مجازاتش را به تأخیر بیندازد. بال‌هایم را باز کردم و راه افتادیم. زیرِل با من حرف می‌زد، اما جوابش را نمی‌دادم. وقتی به سودوم رسیدیم، لحظه‌ای بالای سر زن لوط معطل کردم. سه گاو نر مشغول لیسیدن بینی‌اش بودند. لوط، مثل همیشه مست، با دخترانش در غاری خوابیده بود.

در این دره اشباح که دنیا نامیده می‌شود همه‌چیز در معرض تغییر قرار دارد. اما برای ما زمان از حرکت بازمی‌ایستد! آدم برهنه می‌ماند، مار همچنان حوای شهوت‌ران را وسوسه می‌کند. قابیل هابیل را می‌کشد، کک با فیل می‌خوابد، طوفان از آسمان نازل می‌شود، یهودیان در مصر گل رس را ورز می‌دهند، ایوب بدن پوشیده از زخمش را می‌خاراند. تا آخرالزمان به خاراندن ادامه خواهد داد، اما به آرامش نخواهد رسید.

زیرِل می‌خواست حرفی بزند، اما بال و پری زدم و غیب شدم. مأموریتم را انجام داده بودم. مثل خفاشی که با چشمان نابینایش پلک می‌زند روی صخره‌ای با شیب تند دراز کشیدم. زمین قهوه‌ای بود، آسمان زرد. شیاطین حلقه‌زده بودند و دم می‌جنباندند. دو لاک‌پشت یکدیگر را تنگ در آغوش گرفته بودند و سنگ نری سوار سنگ ماده‌ای شده بود. شَبریری و بَریری ظاهر شدند. شبریری خود را به شکل ارباب‌ها درآورده بود. کلاه نوک‌داری به‌سر داشت و شمشیر خمیده‌ای بسته بود؛ پای غاز و ریشِ ‌بز داشت. عینکی روی پوزه‌اش گذاشته بود و به یکی از لهجه‌های محلی آلمانی حرف می‌زد. بَریری هم‌زمان بوزینه، طوطی، موش صحرایی و خفاش بود. شَبریری تعظیمی کرد و مثل دلقکِ مراسم عروسی شروع کرد به خواندن:

اجی مجی

لاترجی

سنجاب خوشگل

به اسم زیرِل

در را بازکن

برای عشق ناپاک

می‌خواست زیرل را در آغوش بگیرد که بَریری داد زد «نگذار بهت دست بزند. سرش جرب دارد، پاهایش جراحت، و چیزی را که زن‌ها لازم دارند او ندارد. ادای عشاق ماهر را درمی‌آورد، اما خروس اخته از او حشری‌تر است. پدرش هم همین‌جور بود، و پدربزرگش هم. بگذار من عاشق تو باشم. من نوه رئیس دروغ‌گویانم. علاوه بر این مردی هستم متمول و خانواده‌دار. مادربزرگم ندیمه ماخلات دختر نماح بود. مادرم افتخار شستن پای آسمودئوس را داشت. پدرم، کاش تا ابد در جهنم بماند، انفیه‌دان شیطان را حمل می‌کرد.»

شَبریری[11] و بَریری زیرِل را از مویش گرفته بودند، و هر بار که می‌کشیدند دسته‌ای از آن را می‌کندند. زیرِل دیگر فهمیده بود که داستان از چه قرار بود و فریاد می‌زد «رحم کنید! رحم کنید!»

کتِو مَریری پرسید «این دیگر کیست؟»

«زن لوندی از اهالی کراشنیک.»

«از این بهتر نداشتند؟»

«نه، بهترینی که داشتند همین بود.»

«کی او را کشیده و آورده اینجا؟»

«شیطانکی.»

«بیایید شروع کنیم.»

زیرِل ناله می‌کرد «کمک، کمک.»

«دارش بزنید.» غضب، پسر خشم، جیغ کشید. «اینجا داد زدن فایده‌ای ندارد. زمان و تغییر را پشت سر گذاشته‌ایم. کاری را بکن که بهت می‌گویند؛ تو نه پیری نه جوان.»

زیرِل بنا کرد به گریه و زاری. صدایش لیلیت را از خواب بیدار کرد. لیلیت ریش آسمودئوس را کنار زد و سرش را از غار بیرون آورد. هر تار مویش مار چنبره‌زده‌ای بود.

پرسید «این سلیطه چه مرگش شده؟ چرا این‌همه جیغ‌وداد می‌کند؟»

«دارند رویش کار می‌کنند.»

«همین؟ نمک اضافه کنید.»

«و سربار چربی‌اش را بگیرید.»

این تفریح هزار سال طول کشیده، اما اراذل تاریکی از آن خسته نمی‌شوند. هر شیطانی کار خودش را می‌کند؛ هر جنی مزه خودش را می‌ریزد. می‌کشند و پاره می‌کنند و دندان می‌زنند و نیشگون می‌گیرند. بااین‌همه، شیاطین مذکر زیاد بد نیستند؛ مؤنث‌ها واقعاً از فرمان‌هایی که می‌دهند لذت می‌برند: چربی آبگوشت در حال جوشیدن را با دست جمع کن! بدون استفاده از انگشتانت گیس بباف! بی‌آب رخت بشور! از شن داغ ماهی بگیر! در خانه بمان و در خیابان قدم بزن! حمام کن بی‌آنکه خیس بشوی! از سنگ کره بگیر! خمره را بشکن بی‌آنکه شراب بریزد! و تمام مدت زنان پاک‌دامن بهشت غیبت می‌کنند؛ و مردان روی صندلی‌های طلا می‌نشینند و در حال لاف زدن از کارهای نیکشان، شکمشان را با گوشت لویاتان پر می‌کنند.

خدا وجود دارد؟ بخشنده است؟ زیرِل هیچ‌وقت آمرزیده می‌شود؟ یا شاید گیتی ماری کهن است که پلیدی از آن می‌بارد؟ از کجا بدانم؟ هنوز شیطانی تازه‌کارم. شیطانک‌ها به‌ندرت ترفیع می‌گیرند. در این میان نسل‌ها می‌آیند و می‌روند، زیرِل‌ از پی زیرِل می‌آید، در رشته بی‌پایانی از بازتاب‌ها-  در رشته بی‌پایانی از آینه‌ها.

 

[1] روح پلید ماده‌ای که در خواب با مردان همبستر می‌شود

[2] رشته‌کوهی که از دریای مرده تا خلیج عقبه امتداد دارد و امروز جبل‌الشراع نامیده می‌شود

[3] یکی از ده نوع فرشته‌ای که در میشناه نام  برده شده است

[4] Auf wiedersehen خداحافظ به آلمانی

[5] مهم‌ترین اعیاد یهودی یعنی روش هشانا (روز اول سال) و یوم کیپور (روز داوری) جمعا یامیم نوراییم خوانده می‌شوند. گاهی این اصطلاح درباره ده روزی که بین این دو عید قرار دارد نیز به کار می رود

[6] اشاره‌ای است به این باور که در ماه ایلول (ششمین ماه تقویم عبری، شهریور) ماهیان دریا در انتظار فرارسیدن روز داوری بر خود می‌لرزند.

[7] Moon Juice

[8] Turkey Seed

[9] بنا به برخی از افسانه های یهودی، سلطان شیاطین و شوهر لیلیت است

[10] به معنی قادر متعال و همچنین کوتاه شده عبارت «نگهبان درهای بنی اسرائیل» است

[11] در افسانه‌های یهودی شبریری ابلیس کوری است که شب‌ها روی آب‌های روباز می‌خوابد. کسی که چنین آبی را بنوشد کور می‌شود. برای بی‌اثر کردن طلسمش باید قبل از نوشیدن آب بگویند شبریری