فریبا ارجمند

در نور شمع‌های یادبود (آیزاک بشویس سینگر)

ترجمه فریبا ارجمند

1

با غلیظ‌تر شدن تاریکی، یخ‌بندان هم شدیدتر می‌شد. در بِت میدراش، بااینکه بخاری سفالی را گرم کرده بودند، یخ‌بندان روی شیشه‌ها نقش انداخته بود و از قاب پنجره‌ها قندیل آویزان بود. فراش چراغ‌نفتی‌ها را خاموش کرده بود، اما دو شمع یادبود، یکی بلند دیگری کوتاه، هنوز در منورای کنار دیوار شرقی می‌سوخت. شمع کوتاه که از روز قبل روشن بود براثر پیه مذاب کلفت شده بود. می‌گویند از روی شمع یادبود می‌شود سرنوشت کسی را که شمع به یادش روشن‌شده حدس زد؛ اگر روحِ درگذشته در آرامش نباشد شعله شمع سوسو می‌زند و پِت‌پِت می‌کند. و وقتی شعله بلرزد، هرچیزی دیگری نیز لرزان به نظر می‌رسد؛ ستون‌های میز قرائت، تیرهایی که سقف را نگه می‌دارند، چلچراغ‌های آویخته از زنجیر و حتی تابوت عهد منقش به شیر و الواح ده فرمان. در تابستان، مگس یا بیدی که در شعله می‌افتد باعث سوسوزدن آن می‌شود؛ اما در زمستان نه مگسی هست و نه بیدی.

نیمکت‌هایی که سه طرف بخاری گذاشته بودند شب‌ها پناهگاه گداهای خانه‌به‌دوشی بود که آنجا می‌خوابیدند. اما امشب، هرچند شب از نیمه گذشته بود، خوابشان نمی‌برد. یکی از آن‌ها، مردی کوتاه‌قد و کک‌مکی، با موی کاه‌رنگ، ریش توپی قرمز و چشم‌های خون‌گرفته با چاقوی جیبی ناخن‌های پایش را کوتاه می‌کرد. یکی دیگر، با صورت گوشتالو، چشم‌های معصوم و موی سفیدی که مثل تراشه چوب روی سر بسیار بزرگش فر خورده بود، کهنه پاپیچش را خشک می‌کرد. مردی بلندقد، دودزده مثل پاروی تون‌تاب، سیب‌زمینی تنوری می‌کرد و نور زغال‌های سرخ و گداخته در چهره‌اش منعکس‌شده بود. مردی درشت‌هیکل و آبله‌رو، با غده‌ای در پیشانی و ریشی شبیه پنبه کثیف، انگار فلج باشد بی‌حرکت دراز کشیده و چشم‌هایش را به نقطه‌ای روی دیوار دوخته بود.

مرد سربزرگ شروع به صحبت کرد. جوری کلمات را تف می‌کرد انگار زبانش هم بیش‌ازحد بزرگ باشد. گفت «از کجا می‌شود فهمید مردی قبلاً ازدواج‌کرده؟ اگر من بگویم هنوز مجردم کی می‌تواند بگوید که نیستم؟»

مرد مو قرمز جواب داد «گیرم مجرد باشی، خب که چی؟ فکر می‌کنی مهم‌ترین مرد شهر دخترش را به تو می‌دهد؟ آواره‌ای و آواره باقی می‌مانی؛ راه فراری نیست. با توبره گدایی‌ات به ولگردی در سرتاسر زمین ادامه می‌دهی؛ مثلاً من، روزگاری پیشه‌ور بودم، زین‌ساز؛ برای اشراف‌زاده‌ها زین درست می‌کردم. اما بعدازاین‌که زنم مرد دیگر نتوانستم کارکنم. بی‌قرار بودم و باید می‌زدم به راه. گدا شدم.»

مرد قدبلند با انگشتانی که آتش دیگر بر آن‌ها کارگر نبود یک سیب‌زمینی را از روی زغال‌های سرخ بیرون غلتاند. «کسی یک‌لقمه می‌خواهد؟ من اگر می‌توانستم شغلی پیدا کنم، کار می‌کردم. اما دیگر کسی قلم‌زن لازم ندارد. قدیم‌ها همه‌چیز از زیردست قلم‌زن بیرون می‌آمد، جعبه جواهر، ظرف ترنج عید، جاکتابی برای کتاب اِستِر. تاجک کمد، بالاسری تختخواب و لنگه در قلم‌زنی می‌کردم. یک‌بار به شهری دعوتم کردند تا تابوت عهد کنیسه را قلم‌زنی کنم. مردم از همه‌جای کشور به تماشایش می‌آمدند. دو سال آنجا ماندم. اما این روزها همه‌چیز را آماده می‌خرند، با تزیینات اندک و سرسری. من نبودم، بلکه پدر خدابیامرزم بود که می‌خواست قلم‌زن باشد. پنج نسل خانواده ما قلم‌زن بوده‌اند. اما چه فایده؟ این حرفه روبه‌زوال است. خب، چاره‌ای جز گدایی نمانده بود.»

تا مدتی هیچ‌کس حرف نزد. گدای ریش‌قرمز که آخرین ناخن پایش را هم کوتاه کرده بود، خرده‌های ناخن را همراه با دو باریکه از چوب نیمکت در تکه‌ای کاغذ پیچید و آن را در آتش انداخت. روز قیامت، آن باریکه‌های چوب شهادت می‌دادند که او از هیچ بخشی از بدنش را در زباله‌ها نینداخته و از آن هتک حرمت نکرده بود. بعد به گدایی که غده داشت چشم دوخت.

«هی، تو، اسمت هر چی هست، تو چطور شد به این روز افتادی؟»

مردی که غده داشت واکنشی نشان نداد.

«چی شده- لالی؟»

«لال نیستم.»

«پس چرا حرف نمی‌زنی؟ خرج دارد؟»

«آدمی که ساکت است، ساکت است.»

قلم‌زن گفت «کلمه برایش حکم سکه طلا را دارد.»

گدای ریش‌قرمز مشغول تیز کردن چاقویش با لبه بخاری شد.

«شبات اینجا می‌مانی؟»

«البته.»

«پس می‌توانیم بعداً حرف بزنیم. خیلی سرد است، نه؟ سقف دارد ترک برمی‌دارد. شنیدم کل کشت زمستانی زیر برف یخ‌زده. این یعنی قحطی.»

«ای‌بابا، مردم چه‌حرف‌ها که نمی‌زنند! زیر برف هیچ‌وقت سرد نیست. هنوز دانه زیر خاک نشکافته، اربابان آن را فروخته‌اند. تاجران غله‌اند که ضرر می‌کنند.»

«آن‌ها چی از دست می‌دهند؟ وقتی محصول بد باشد، قیمت‌ها سر به فلک می‌زند، و این منجر به سود بازهم بیشتری می‌شود. کسانی که همیشه از همه بیشتر رنج می‌کشند مردم فقیرند.»

ریش‌قرمز گفت «خب، چه انتظاری داری؟ نمی‌شود که همه پولدار باشند؛ بعضی‌ها هم باید فقیر باشند. اما قطعاً باید به حال آدمی که محکوم‌به فقر است رحم کرد. نه این‌که نگران گرسنه ماندن در روزهای هفته باشم- اما اگر در شبات آدم خسیسی به تو غذا بدهد بدشانسی آوردی! اگر غذای شبات کم باشد، تمام هفته گرسنه می‌مانی. در ولایت ما، گوشت‌های چرب و چاق را شبانه برای شبات کباب می‌کنند. اما اینجا همه‌چیز بی‌رمق است، حتی پودینگ.»

مردی که غده داشت ناگهان به پرحرفی افتاد. «درهرحال آدم سعی می‌کند گرسنه نماند. چه خیلی زیاد بخورید، چه خیلی کم. به‌قول‌معروف، شکم کِش می‌آید. من اگر یک‌تکه نان و یک پیاز گیرم بیاید راضی‌ام.»

«با نان و پیاز نمی‌شود راه دوری رفت.»

مردی که غده داشت راست نشست.

«قدم اول را بردارید پاهایتان بقیه کار را انجام می‌دهند. وقتی خانه باشید، کاری را می‌کنید که دوست دارید؛ اما همین‌که خانه را ترک کردید، باید مدام درحرکت باشید. امروز این شهر، فردا یک شهر دیگر. یک روز اینجا، یک‌شب آنجا. کی از شما مراقبت می‌کند؟ سابقاً پول خوبی درمی‌آوردم. حرفه‌ای داشتم که همیشه برایش تقاضا هست. اهل تشیوکِف هستم و آنجا گورکن بودم. شاید جای کوچکی باشد، اما همه‌جا مردم می‌میرند. گور پیر و جوان را من می‌کندم- فراش جهنم بودم. شهرمان انجمن کفن‌ودفن داشت، اما اعضای انجمن تمام هفته در روستاها مشغول خرید موی خوک از روستاییان بودند تا قلم‌مو درست کنند. همه بار روی دوش من بود. باید جنازه‌ها را می‌شستم و کفنشان را می‌دوختم. در کلبه‌ای روبروی گورستان زندگی می‌کردم. زنم مریض شد. یک روز متوجه شدم به‌زودی می‌میرد. کمی سوپ خورد و همه‌چیز تمام شد. چهل سال، مثل دو تا کبوتر، باهم زندگی کرده بودیم. ناگهان زنم افتاد و مرد. با دست خودم خاکش کردم. مردم از گورکن‌ها بیزارند. آیا تقصیرِ گورکن است؟ اصلاً دلم نمی‌خواست کسی را ناراحت کنم. اگر به من باشد، مردم می‌توانند تا ابد زنده بمانند. اما همین است که هست. خب، وقتی زنم مرد، او را هم ناچار خاک کردم.

«می‌گویند شب‌ها اجساد در گورستان پرسه می‌زنند. آدم قصه روح این‌وآن، آتش‌های کوچک و اشباح را می‌شنود. اما سی سال گورکن بودم و هیچ‌چیز ندیدم. نیمه‌شب به کنیسه می‌رفتم، اما هرگز صدایی مرا پای میز قرائت احضار نکرد. وقتی بمیری، همه‌چیز تمام می‌شود. حتی اگر آن دنیایی هم وجود داشته باشد، در این دنیا جنازه چیزی نیست جز مشتی گوشت و استخوان.

«هرازگاهی، اگر غریبه‌ای در شهر ما می‌مرد، می‌گذاشتیم جنازه شب در غسالخانه بماند. چون نگهبان بودم، دو شمع بالای سرش روشن می‌کردم و مزامیر می‌خواندم. اما چقدر می‌شود مزامیر خواند؟ پلک‌هایم کم‌کم بر هم می‌افتاد؛ روی نیمکت دراز می‌کشیدم و چرت می‌زدم. باد شمع‌ها را خاموش می‌کرد و در تاریکی با جنازه تنها می‌ماندم. یک‌بار یادم رفت بالش کاهم را ببرم. نمی‌توانستم به خانه بروم چون باران می‌بارید و نمی‌خواستم زنم را بیدار کنم، برای همین، ببخشید که این را می‌گویم، جنازه را برداشتم و آن را زیر سرم گذاشتم. همین‌جور که الآن یقین دارید من اینجا در این کنیسه هستم، باور کنید دروغ نمی‌گویم.»

مرد ریش‌قرمز گفت «این کار از هرکسی ساخته نیست.»

گدایی که چشم‌های معصوم و سری بسیار بزرگ داشت گفت «من بودم از ترس دیوانه می‌شدم.»

«آدم به این سادگی دیوانه نمی‌شود. تو از غاز سربریده می‌ترسی؟ جنازه آدم هم مثل غاز مرده است. فکر می‌کنید چرا لازم است یکی مراقب جنازه باشد؟ برای دفع موش‌ها.

«همین‌طور که گفتم، پول خوبی درمی‌آوردم. اما وقتی زنم مرد، تنها شدم. بچه نداشتیم. دلال‌های ازدواج پیشنهادهایی داشتند، اما چطور می‌توانید به یک غریبه اجازه بدهید جای زنی را بگیرد که آن‌همه سال با او زندگی کرده‌اید؟ دیگران شاید بتوانند؛ من نتوانستم. تمامِ روز به گورش زل می‌زدم. یک‌بار دلال ازدواج زنی را به کلبه فرستاد. زن مشغول جارو زدن شد. قرار بود مزه دهن مرا بفهمد، اما همین‌که جارو را برداشت دچار حالت تهوع شدم و ناچار او را فرستادم پی کارش. از وقتی زنم مرده، یاد گرفته‌ام سیب‌زمینی را توی قابلمه باپوست آب پز کنم. حتی جمعه‌ها شروع کردم به نان پختن در اجاق. اما بدون زن، کسی نیست با آدم حرف بزند. بله، تنها بودم، اما مایه داشتم. حتی می‌توانستم به فقرا صدقه بدهم. برادران، دادن صدقه بهترین کار است.»

2

مرد ریش‌قرمز پرسید «پس چرا آواره شدی؟»

«هیس. عجله نکن. عجله کار شیطان است.[1] قبلاً گفتم که جنازه چیزی ندارد آدم از آن بترسد. اما این قصه را گوش کنید. حدود پنج سال پیش، بیماری واگیرداری در منطقه ما شیوع پیدا کرد. هرسال، به‌ویژه در پاییز، بیماری‌های واگیرداری می‌آید که بخصوص بچه‌های نوزاد را می‌کشد. مثل مگس از آبله، سرخک، مخملک و خروسک می‌میرند. یک‌بار در یک روز هشت بچه را خاک کردم. کار سختی نیست. کفن لازم ندارند، یک‌تکه پارچه نخی کفایت می‌کند، گودال کم‌عمقی می‌کنید- و خلاص. تطهیرشان هم کاری ندارد. ولی مادرها گریه می‌کنند. خب، مادر همین است. اما این بار آدم‌بزرگ‌ها بودند که گرفتار بیماری واگیردار می‌شدند- وبا. عضلات پایشان می‌گرفت؛ مالش با الکل هم کمکی نمی‌کرد. استفراغ می‌کردند، اسهال می‌گرفتند- همان عوارض همیشگی. حتی سلمانی-درمانگر هم مبتلا شد و مرد. مردی که سعی کرد از زاموسک دکتر بیاورد درراه دچار گرفتگی عضله شد و به‌محض رسیدنِ به مهمانخانه مرد. بله، فرشته مرگ محصولش را درو می‌کرد.

«شده بودم انجمن کفن‌ودفن یک نفره چون بقیه اعضا می‌ترسیدند به شهر برگردند. با یک مرد لال، دنبال جنازه از خانه‌ای به خانه دیگر می‌رفتیم و فوری جنازه‌ها را می‌بردیم، چون بیشتر خانواده‌های ما در یک اتاق زندگی می‌کنند و نمی‌شود مرده‌ها را با بیماران قاتی کرد. روزهای بدی بود. چون جنازه‌ها باید شسته و کفن می‌شدند، نمی‌شد همان روز خاکشان کنیم. مرده‌شوی‌خانه پر از جنازه بود. شب‌ها شمع روشن می‌کردم و می‌نشستم به خواندن مزامیر. یک‌شب نه جسد داشتیم، پنج مرد و چهار زن. ملافه به‌زحمت رویشان را می‌پوشاند. موقع شیوع بیماری همه‌چیز وارونه می‌شود.

«و می‌دانید کسانی که از وبا می‌میرند شکلک‌های عجیبی درمی‌آورند؟ مجبور شدم چانه مرد جوانی را ببندم که انگار می‌خندید. زنی انگار داشت جیغ می‌کشید. دست بر قضا وقتی زنده بود هم زیاد جیغ می‌زد.

«جنازه سرد است، اما آن‌هایی که از وبا می‌میرند گرم می‌مانند. اگر به پیشانی‌شان دست بزنید داغ است. شب‌های دیگر کمی می‌خوابیدم، اما آن شب چشم بر هم نگذاشتم.

«می‌گویند گورکن دلسوزی ندارد. چرند می‌گویند. دلم برای آن جوان‌ها خون بود. چرا باید عمرشان کوتاه می‌شد؟ بیرون به‌شدت باران می‌بارید. هرچند ماه هِشوان بود، مثل تابستان رعدوبرق می‌شد. آسمان گریه می‌کرد. گورهایی که کنده بودم پر از آب شده بود.

«یکی از جنازه‌ها دختری هفده‌ساله بود، نامزد داشت، دختر کفاشی بود. زِلیگِ کفاش، پدرش، چکمه‌های مرا تعمیر می‌کرد. سه پسر داشت اما این دختر را می‌پرستید، چون تنها دخترش بود. اما کل خانواده مریض شده بود و نمی‌توانستم جنازه را میان آن‌ها باقی بگذارم. قبل از بردن جنازه، بینی‌اش را با پر آزمایش کردم، اما تکان نخورد. در مرده‌شوی‌خانه رویش را با کیسه‌ای پوشاندم. گونه‌هایش سرخ مانده بود، اما در بیماران وبایی، همان‌طور که گفتم، صورت جنازه رنگ زندگی دارد. گفتم «خدای آسمان‌ها، چرا قسمتشان این است؟ والدین باید سال‌ها صبر کنند تا بتوانند از وجود بچه‌هایشان لذت ببرند، بعد تا چشم به هم بزنند رقص تمام‌شده.

«همین‌طور که مزامیر می‌خواندم، روانداز جنازه جابجا شد. فکر کردم خیالاتی شده‌ام؛ جنازه که حرکت نمی‌کند. بازهم مزامیر خواندم. و دوباره روانداز تکان خورد. حالا دیگر باید معلومتان شده باشد که من به این سادگی‌ها نمی‌ترسم؛ بااین‌همه تیره پشتم یخ کرد. خودم را قانع کردم: حتماً موش یا راسویی کیسه را کشیده. اما درست همان وقت کیسه افتاد. جنازه سرش را بلند کرد. شنیدم که نفس‌نفس‌زنان گفت «آب، آب!» دقیقاً همین را گفت.

«حالا می‌دانم که چقدر احمق بودم؛ دختر هنوز زنده بود. مرده که تشنه نمی‌شود. احتمالاً در وضعیتی بوده که به آن بیهوشی خلسه‌ مانند[2] می‌گویند. اما در آن موقع آن‌قدر ترسیده بودم که فریادزنان از مرده‌شوی‌خانه بیرون دویدم و کمک خواستم. چنان تند می‌دویدم که پاهایم داشت می‌شکست. همچنان فریاد می‌زدم، اما کسی صدایم را نمی‌شنید. گورستان از شهر دور بود و باران شدیدی می‌بارید. با صدای بلند می‌گفتم «بشنو ای بنی‌اسرائیل» و هر چیز دیگری که به ذهنم می‌آمد. به هر زحمتی بود خودم را به حاشیه شهر رساندم. اما وقتی به پشت پنجره‌ای‌های خانه‌ها می‌زدم مردم می‌ترسیدند در را باز کنند. گمانم فکر می‌کردند دیوانه شده‌ام. بالاخره چند قصاب و کالسکه‌چی بیدار شدند و فانوس به دست همراهم آمدند. درراه گورستان دستم می‌انداختند و می‌گفتند «گِتز»- اسمم گِتز است- «باید از خودت خجالت بکشی. صرفاً ترس است که باعث شده این چیزها را ببینی. مردم به ریشت می‌خندند.» هرچند هارت‌وپورت می‌کردند، خودشان هم ترسیده بودند.

«در شهر ما، هر وقت باران ببارد آبروها سرریز می‌کنند. تا زانو در آب راه می‌رفتیم. زیاد هوشمندانه نیست که آدم در دوران شیوع بیماری همه‌گیر سرما هم بخورد. خیس آب شده بودیم.

«وقتی وارد مرده‌شوی‌خانه شدیم دختر را دیدیم که با دست‌های از هم گشوده بدون روانداز خوابیده بود. مالشش دادند، تکانش دادند، به‌صورتش فوت کردند، اما این بار واقعاً مرده بود. بنا کردند به مسخره کردن و سرزنش من. قصاب همیشه قصاب است. قسم خوردم که خودم او را با کیسه پوشانده بودم و وقتی سعی کرده بود بلند شود و بنشیند آن را انداخته بود، اما گفتند این‌جوری به نظرت رسیده. یکی گفت سراب بوده، دیگری گفت خیال بوده، رؤیا بوده، و خدا می‌داند دیگر چه. کاری کردند احمق جلوه کنم. اما وقت چندانی برای جروبحث نداشتیم، چون همه باید به خانه برمی‌گشتند. دست و پای دختر را جمع کردم، با کیسه پوشاندمش و دوباره مشغول خواندن مزامیر شدم. اما حالا دیگر عصبی بودم. قلبم مثل طبل می‌کوبید. از شیشه‌ای که دم دست داشتم کمی ویسکی خوردم، اما کمکی نکرد. یک چشمم به مزامیر بود، یک چشمم به جنازه‌ها. وقتی چنین چیزی امکان داشت، آدم چطور می‌توانست خاطرجمع بماند؟ باد سعی می‌کرد شمع‌ها را خاموش کند. یک قوطی کبریت با خودم داشتم، و قصد نداشتم حتی یک‌لحظه در تاریکی تنها بمانم. از آمدن صبح خوشحال شدم.

«یادم رفت بگویم که به پدر و مادر دختر چیزی نگفتیم، چون هول می‌کردند. و کسی چه می‌داند، شاید هنوز می‌شد نجاتش داد. اما کار از کار گذشته بود. آماده بودم روز بعد شهر را ترک کنم، اما در بحبوحه بیماری همه‌گیر نمی‌شود ول کرد و رفت. دیگر حاضر نبودم تنهایی نگهبان جنازه‌ها باشم، برای همین آن مرد لال را استخدام کردم تا کنارم باشد. درست است که تمام مدت می‌خوابید، اما بالاخره آدم بود.

«دیگر هر گوری که می‌کندم، هر مرده‌ای که می‌شستم، نگرانم می‌کرد. مدام به آن دختر فکر می‌کردم، به نشستن و با صدای آرام «آب، آب!» گفتنش. وقتی می‌خوابیدم به خوابم می‌آمد. همه جور فکری به سرم می‌زد. کسی چه می‌داند؟ شاید فقط آن دختر نبود. شاید جنازه‌های دیگری هم در گور بیدار شده بودند. پشیمان بودم که زنم را همان روزی که مرد خاک کرده بودم. تا آن موقع هیچ‌وقت از نگاه به‌صورت جنازه‌ نترسیده بودم. می‌گویند اگر به‌صورت جنازه نگاه کنید هر چه می‌دانید یادتان می‌رود. اما من چه می‌دانستم؟ هیچ! اما از آن به بعد هر بار جنازه‌ای می‌آوردند نگاهش نمی‌کردم. همیشه به نظرم می‌آمد مرده دارد چشمک می‌زند، سعی می‌کند چیزی بگوید و نمی‌تواند. در این میان زمستان از راه رسیده و مثل هفت ساحره که خود را دار زده بودند زوزه می‌کشید و سوت می‌زد. و تنها بودم، چون آن مرد لال حاضر به ماندن نشده بود. اما آدم که کارش را به این راحتی ول نمی‌کند. شب‌ها نمی‌توانستم بخوابم و مدام در رختخواب غلت می‌زدم و به خود می‌پیچیدم.

«یک‌شب در گوشم خش‌خشی حس کردم، نه از بیرون، بلکه از درون. بیدار شدم و صدای زنم را شنیدم. آهسته گفت «گِتز!» حتماً خواب‌دیده بودم؛ مرده که حرف نمی‌زند. اما گوش ظریف است. تحمل همه جور دردی را دارم، اما تحمل خارش گوشم را نه. می‌دانید که گوش به مغز نزدیک است. باد ساکت شده بود. آقایان، حالا برایتان تعریف می‌کنم. شمع روشن کردم و لباس پوشیدم. لباس زیر، یک پالتو و یک قرص نان در کیسه‌ای چپاندم و همان نیمه‌شب بی‌خداحافظی راه افتادم. از شهر یک ماه حقوق طلبکار بودم، اما مهم نبود. حتی با گور زنم هم خداحافظی نکردم، که باید می‌کردم. همه‌چیز را رها کردم و رفتم.»

«بی‌پول؟»

«در کیف کوچکی چند روبل داشتم.»

گدای ریش‌قرمز پرسید «ترسیده بودی؟»

«نترسیده بودم، مضطرب بودم. نیتم این بود که کاسب‌کار بشوم، اما هیچ جوری نتوانستم حواسم را جمع کارکنم. مرد تنها چه نیازی دارد؟ تکه‌ای نان و لیوانی آب. مردم با آدم خوب هستند.»

«و گوشِت؟ زنت هنوز صدایت می‌زند؟»

«هیچ‌کس صدا نمی‌زند. گوشم پر پنبه است.»

«چرا پنبه؟»

«برای این‌که سرما نخورد. دلیل دیگری ندارد.»

گداها ساکت شدند. در آن سکون، صدای خش‌خش زغال‌های بخاری را هم می‌شنیدید. اولین کسی که حرف زد گدایی بود که سرِ بسیار بزرگی داشت.

«اگر برای من پیش‌آمده بود، می‌افتادم و می‌مردم.»

«اگر قسمت باشد زنده بمانی، زنده می‌مانی.»

قلم‌زن گفت «شاید واقعاً زنت بود.»

گورکن جواب داد «و شاید تو هم خاخام لوبلینی.»

مرد ریش‌قرمز گفت «شاید می‌خواسته چیزی به تو بگوید.»

«چی داشت بگوید؟ هیچ‌وقت کسی را به جای او نیاوردم.»

شمع یادبود کوتاه پت‌پتی کرد و خاموش شد. در بِت میدراش، نور کم‌تر شد. از منورای کنار دیوار شرقی، بوی پیه و فتیله سوخته بلند شد. گداها به‌کندی و در سکوت روی نیمکت‌هایشان دراز کشیدند.

 

[1] Haste makes waste آدم زرنگ سالی دو جفت کفش پاره می‌کند به معنی اصلی نزدیک‌تر است اما من عجله کار شیطان است را ترجیح دادم

[2] Cataleptic Trance