ترجمه فریبا ارجمند
ناتان و تِمِرل
میگویند من، روح خبیث، پسازاین که از آسمان فروافتادم تا مردم را به ارتکاب گناه ترغیب کنم، دوباره به آسمان برمیشوم تا متهمشان کنم. حقیقت این است که کسی که اولین بار گناهکار را پیش میراند هم من هستم، اما این کار را چنان زیرکانه انجام میدهم که ارتکاب گناه فضیلت به نظر برسد؛ بهاینترتیب، کافرانِ دیگر، ناتوان از گرفتنِ درس عبرت، به فرورفتن در مغاک ادامه میدهند.
اما اجازه بدهید داستانی برایتان تعریف کنم. روزگاری در شهر فرامپول مردی زندگی میکرد که به خاطر ثروتش و زیادهرویهایش مشهور بود. نامش ناتانِ یوزفف بود، چون در یوزفف کوچک به دنیا آمده بود؛ اما با دختری از اهالی فرامپول ازدواجکرده و همانجا ماندگار شده بود. رِب ناتان، در زمان این داستان، شصت سال داشت، شاید کمی بیشتر. قدِ کوتاه و استخوانبندی درشت و مثل اغلب ثروتمندان شکمی بزرگ داشت. از لابهلای ریش کوتاه سیاهش گونههایی به سرخی شراب به چشم میآمد. بالای چشمان ریز سیاهش ابروهایی پرپشت و ژولیده داشت. تمام عمرش خورده و نوشیده و خوش گذرانده بود. صبحانه، زنش به او جوجه سرد و نان کشمشی میداد، غذایی که رِب ناتان، مثل اربابها، آن را با لیوان بزرگی شراب انگبین فرومیداد. خوراکیهای لذیذی مثل جوجه کبوتر کبابی، هلزِل، کتلت جگر، کوگِلِ تخممرغی و گوشتابه و غیره را ترجیح میداد. مردم شهر پشت سرش پچپچ میکردند که زنش، رویزِه-تِمِرل هرروز برایش کوگل درست میکند و اگر رب ناتان هوس کند وسط هفته برایش شام شبات میپزد. درواقع، تِمِرل هم از شکمچرانی بدش نمیآمد.
زن و شوهر، که بچه نداشتند و پول فراوانی داشتند، ظاهراً معتقد بودند که باید خوش بگذرانند. درنتیجه هر دویشان چاق و تنپرور شدند. بعد از نهار، پشت پنجرهایهای اتاقخواب را میبستند و در رختخوابهای پَرشان چنان خرخر میکردند انگار نیمهشب بود. در طول شبهای زمستان، که مثل آوارگی یهودیان طولانی بود، از رختخواب بیرون میآمدند تا خود را به سنگدان، جگر مرغ و مربا مهمان کنند و آن را با بُرش یا آب سیب فروبدهند. بعد به تختخوابهای آسمانهدارشان برمیگشتند تا خواب هلیم روز بعد را ببینند.
تجارت غله رِب ناتان خودبهخود میچرخید و وقت چندانی از او نمیگرفت. انبار غله بزرگی با دو در از چوب بلوط پشت خانهای واقعشده بود که از پدرزنش به او رسیده بود. چند طویله، انباری و ساختمانهای دیگر هم در حیاط وجود داشت. بسیاری از دهقانان قدیمی روستاهای اطراف غله و الیاف کتانشان را صرفاً به رِب ناتان میفروختند، چون هرچند امکان داشت دیگران پول بیشتری بدهند، دهقانان به درستکاری رِب ناتان اعتماد داشتند. هرگز کسی را دستخالی برنمیگرداند، و حتی گاهی بابت محصول سال آینده پولِ پیش میداد. دهقانانِ سادهدل برای قدرشناسی برایش از جنگل چوب میآوردند و زنهایشان برایش قارچ و انواع توت جمع میکردند. خدمتکاری سالخورده، که در جوانی بیوه شده بود، کارهای خانه را انجام میداد و حتی در کار خریدوفروش هم کمک میکرد. در تمام هفته، بهاستثنای روز بازار، ناتان حتی مجبور نمیشد انگشتش را بلند کند.
از داستان تعریف کردن و پوشیدن لباسهای زیبا لذت میبرد. تابستانها، زیر درختان باغچهاش روی تختی چرت میزد، و کتاب مقدس را به زبان ییدیش مطالعه میکرد یا صرفاً قصه میخواند. در روزهای شبات دوست داشت به سخنان ماگیدها[1] گوش بدهد و گاهی مرد فقیری را به خانهاش دعوت کند. سرگرمیهای زیادی داشت: مثلاً، عاشق این بود که زنش، رویزِه-تِمِرل پاهایش را غلغلک بدهد، و هر وقت دلش میخواست زنش این کار را میکرد. شایع بود که او و زنش باهم به حمام خصوصیشان میروند که در حیاط واقع بود. بعدازظهرها، با لباس منزل ابریشم گلدوزی شده و دمپایی منگولهدار، و در حال دود کردن چپقی که کاسهاش کهربا بود، به ایوان میآمد. کسانی که ازآنجا میگذشتند به او سلام میکردند و رِب ناتان با رفتاری دوستانه جوابشان را میداد. گاهی جلوی دختر رهگذری را میگرفت، از این در و آن در از او میپرسید و بعد با شوخیای روانهاش میکرد. شنبهها پس از خواندن پِرِک[2]، کنار زنها روی نیمکت مینشست و آجیل یا تخمهکدو میخورد، به شایعات گوش میداد و از برخوردهایش با اربابان، کشیشها و خاخامها میگفت. در جوانی زیاد سفرکرده و به کراکوف، برودی و دانزیگ رفته بود.
رویزِه-تِمِرل تقریباً عین شوهرش بود. بهقولمعروف: زنوشوهری که روی یک بالش میخوابند بالاخره سَرشان یکی میشود. کوتاهقد و فربه بود، و علیرغم سنش هنوز گونههای پری داشت، و دهان کوچولویش وراج بود. عبری دستوپاشکستهای که بلد بود، در حدی که فقط میتوانست از کتابهای دعا سر دربیاورد، در بخش زنانه کنیسه به او نقش رهبری میداد. اغلب عروسها را به کنیسه میبرد، هزینه ختنهسورانها را میپرداخت و گاهی برای جهیزیه دختر فقیری پول جمع میکرد. هرچند زن ثروتمندی بود، بلد بود برای بیماران بادکش بیندازد و ماهرانه زبان مرغ آزارگرفته[3] را ببرد. گلدوزی و بافتنی از جمله مهارتهایش بود. جواهر، پیراهن، پالتو و خز زیاد داشت و برای حفاظت از بیدخوردگی و دزد همه را در صندوقهایی از چوب بلوط نگه میداشت.
در قصابی، میقوه و هر جا که میرفت به خاطر رفتار متینش با روی باز پذیرفته میشد. تنها افسوسش این بود که بچه نداشت. برای جبران این کمبود، اعانه میداد و عالِمِ پرهیزگاری را اجیر کرده بود تا پس از مرگ برایش قدیش بخواند. خوشحال بود که توانسته در طول سالها مبلغی برای روز مبادا کنار بگذارد. کیسه پولهایش را جایی مخفی کرده بود و گهگاه از شمردن سکههای طلا لذت میبرد. بااینهمه، ازآنجاکه هر چه لازم داشت ناتان برایش فراهم میکرد، هیچ نمیدانست پولش را چطور خرج کند. هرچند ناتان از اندوخته او خبر داشت، تظاهر به نادانی میکرد چون میدانست «آبِ دزدی گواراتر است» و این سرگرمی بیآزار را از او دریغ نمیکرد.
شیفرا زیرِلِ خدمتکار
روزی خدمتکار پیرشان بیمار شد و کمی بعد مرد. ناتان و زنش عمیقاً غمگین شدند، نهتنها به این خاطر که چنان به او خو گرفته بودند که تقریباً خویشاوندشان شده بود، بلکه چون درستکار، سختکوش و باوفا بود و جایگزین کردنش ساده نبود. ناتان و رویزِه-تِمِرل سر خاکش گریستند و ناتان اولین قدیش را خواند. قول داد پس از طی دوره سیروزه عزاداری به یانف برود تا سنگقبری را که شایسته او بود سفارش بدهد. درواقع ناتان از مرگ او بازنده بیرون نیامد. چون آن زن که بهندرت چیزی از درآمدش را خرج کرده بود و خانوادهای هم نداشت، همهچیز را برای اربابش باقی گذاشته بود.
رویزِه-تِمِرل بلافاصله پس از خاکسپاری جستجوی خدمتکار تازه را آغاز کرد، اما نتوانست کسی را بیابد که با اولی برابری کند. دخترهای فرامپول نهتنها تنبل بودند، بلکه نمیتوانستند در کار پختن و سرخ کردن رضایت رویزِه-تِمِرل را جلب کنند. چند زن بیوه، مطلقه یا وانهاده به او پیشنهاد شد، اما هیچکدام دارای آن خصوصیاتی نبودند که رویزِه-تِمِرل میپسندید. رویزِه-تِمِرل از هر جویای کاری که در خانهاش حاضر میشد چگونگی آماده کردن ماهی، مزهدار کردن بُرش، پختن شیرینی، اشترودل، بیسکویت تخممرغی و غیره را میپرسید؛ اگر شیر یا برش ترش شد چه باید کرد؛ اگر مرغ بیشازحد چغر بود، گوشتابه زیادی چرب بود؛ کوگِلِ شبات زیادی پخته بود؛ هلیم زیادی غلیظ یا زیادی رقیق بود؛ و پرسشهای دشوار دیگر. دخترها بهتزده زبانشان بند میآمد و شرمنده بیرون میرفتند. چندین هفته اینطور گذشت، و رویزِه-تِمِرل نازپرورده، که ناچار بود همه کارها را انجام بدهد، بهروشنی دید که خوردن غذا از درست کردنش آسانتر است.
خب، نمیتوانستم کناری بایستم و بگذاردم ناتان و زنش گرسنگی بکشند. برایشان خدمتکاری فرستادم، اعجوبهای از اعجوبهها.
متولد زاموسک بود و حتی نزد خانوادههای ثروتمند لوبلین کارکرده بود. هرچند ابتدا حاضر نشده بود بهجایی برود که بهاندازه فرامپول بیاهمیت بود- حتی اگر هموزن خودش طلا دستمزد میگرفت- چند نفر پادرمیانی کرده بودند، رویزِه-تِمِرل قبول کرده بود چند گولدن بیش از آن بپردازد که قبلاً پرداخته بود، و آن دختر، شیفرا زیرِل، تصمیم گرفت کار را قبول کند.
مثل عروسی ثروتمند با چند چمدان، سبد و کولهپشتی با کالسکهای آمد که ناچار شدند برای آوردن او و باروبنه زیادش به زاموسک بفرستند. بیستسالگی را خیلی وقت بود که پشت سر گذاشته بود، اما بیش از هجده یا نوزدهساله به نظر نمیرسید. موهایش را دو رشته بافته و دو طرف سرش حلقه کرده بود؛ شال چهارخانه شرابهدار، پیراهنی از پارچه پنبهای محکم و نقشدار و کفش پاشنه میخی پوشیده بود. چانهاش تیزی گرگآسایی داشت، لبهایش باریک بود، چشمهایش موذی و گستاخ. گوشواره به گوش داشت و گردنبندی از مرجان به گردن آویخته بود. بلافاصله از گلولای فرامپول، مزه خاکِ آبِ چاه، و نانِ خانگی پر از کلوخه ایراد گرفت. روز اول، قطرهای از سوپ زیادپزی را که رویزِه-تِمِرل جلواش گذاشت با قاشق برداشت، چهره در هم کشید و غر زد که «ترش و بوگرفته است.»
میخواست دختری یهودی یا نایهودی دستیارش باشد و رویزِه-تِمِرل، پس از جستجویی طاقتفرسا، دختری نایهودی پیدا کرد، دختر خوشبنیه حمامی را.
شیفرا زیرِل بنا کرد به دستور دادن. به دختر گفت زمین را بسابد، اجاق را تمیز کند، تارعنکبوتها را از کنج دیوارها جارو کند و به رویزِه-تِمِرل توصیه کرد اثاثیه زائد، صندلیها، چهارپایهها، میزها و کشوهای زواردررفته را دور بیندازد. شیشهها را شستند، پردههای خاک گرفته را باز کردند و اتاقها پرنورتر و فراختر شد. اولین غذایش رویزِه-تِمِرل و ناتان را شگفتزده کرد. حتی امپراتور هم نمیتوانست آشپزی از این بهتر آرزو کند. پیشغذا خوراک جگر و جگرسفید بود که تا حدی آب پز و تا حدی سرخشده بود و پیش از گوشتابه سرو شد و بوی آن بینیشان را غلغلک داد. چاشنیِ سوپ ترهباری بود که در فرامپول گیر نمیآمد، ترهباری مثل پاپریکا و گُلک که ازقرارمعلوم خدمتکار جدید از زاموسک آورده بود. دسر مخلوطی از سس سیب، کشمش و زردآلو بود که با دارچین، میخک و زعفران معطر شده و بویش خانه را گرفته بود. بعد، بهرسم خانههای ثروتمند لوبلین، دَمکرده کاسنی دشتی سرو کرد. بعد از ناهار ناتان و زنش خواستند مطابق معمول چرتی بزنند اما شیفرا زیرِل به آنان هشدار داد که خوابیدن بلافاصله پس از غذا برای سلامتی خوب نیست چون بخار معده بالا میزند و به مغز میرسد. به اربابانش توصیه کرد چند بار طول باغچه را بروند و برگردند. تا خرخره ناتان پر از غذای خوب بود و قهوه او را گرفته بود. تلوتلو میخورد و مدام تکرار میکرد «خب، زن عزیزم، این خدمتکار یکپارچه جواهر نیست؟»
رویزِه-تِمِرل گفت «امیدوارم کسی او را نبرد». میدانست مردم چقدر حسودند و از چشمزخم میترسید، یا از کسانی که ممکن بود به دختر شرایط بهتری پیشنهاد بدهند.
ذکر جزئیات غذاهای فوقالعادهای که شیفرا زیرِل درست میکرد، بابکا و شیرینیهای بادامی که میپخت و پیشغذاهایی که باب میکرد بیفایده است. همسایهها خانه و حیاط ناتان را بازنمیشناختند. شیفرا دیوارها را دوغاب مالیده بود، انباریها و پستوها را تمیز کرده و کارگری گرفته بود تا باغچه را وجین و حصار و نرده ایوان را تعمیر کند. بیشتر شبیه خانم خانه بود تا خدمتکار، و همهچیز را زیر نظر داشت. شنبهها، وقتی پس از صرف تاسکباب از پیش پختهشده شبات شیفرا زیرِل با پیراهن پشمی و کفشهای نوکتیز به گردش میرفت، نهتنها کارگران معمولی و دختران فقیر، بلکه مردهای جوان و زنان خانوادههای خوب هم به او خیره میشدند. دامنش را باظرافت بالا میگرفت و با گردن افراشته راه میرفت. دستیارش، دختر حمامی، با کیسهای میوه و شیرینی پشت سرش میرفت چون در شبات حمل بار برای یهودیان حرام است. زنها از سکوهای جلوی خانههایشان نگاهش میکردند و سر تکان میدادند. میگفتند «مثل زناربابها متکبر است!» و پیشبینی میکردند دوره اقامتش در فرامپول کوتاه باشد.
وسوسه
سهشنبه روزی، درزمانی که رویزِه-تِمِرل برای دیدن خواهر بیمارش به یانف رفته بود ناتان به دختر نایهودی دستور داد حمام بخار را برایش آماده کند. از صبح دستوپا و استخوانهایش درد داشت و میدانست که عرقریزی فراوان تنها درمان این درد بود. دختر پسازاینکه مقدار زیادی چوب دوروبر آجرها چید، آتش را روشن و تشت را پر از آب کرد و به آشپزخانه برگشت.
وقتی آتش خودبهخود خاموش شد، ناتان لخت شد و بعد یک سطل آب روی آجرهای گداخته ریخت. حمام از بخار پر شد. ناتان از پلهها بالا رفت تا به بالاترین سکو برسد، بهجایی که بخار داغ و متراکم بود؛ و با یک دسته ترکه که قبلاً آماده کرده بود مشغول زدن خودش شد. معمولاً رویزِه-تِمِرل در این کار کمکش میکرد. وقتی ناتان عرق میکرد رویزِه-تِمِرل با سطل آب میریخت و وقتی رویزِه-تِمِرل عرق میکرد ناتان این کار را انجام میداد. پسازاین که یکدیگر را با دستههای ترکه میزدند، رویزِه-تِمِرل او را در تشت چوبی میشست و شانه میزد. اما این بار رویزِه-تِمِرل مجبور شده بود به یانف نزد خواهر بیمارش برود، و ناتان فکر کرد عاقلانه نیست منتظر بازگشتش بماند، چون خواهرزن ناتان خیلی پیر بود و امکان داشت بمیرد و آنوقت رویزِه-تِمِرل مجبور میشد هفت روز آنجا بماند. قبلاً هیچوقت تنهایی حمام نرفته بود. بخار طبق معمول زود فرونشست. ناتان میخواست برود پایین و دوباره روی آجرها آب بریزد، اما تنبل بود و حس میکرد پاهایش سنگین شدهاند. به پشت خوابیده بود و شکمش هوا رفته بود، خودش را با دسته ترکهاش میزد، زانوها و قوزک پایش را میمالید و به تیر خمیده سقفِ سیاه دودزده خیره شده بود. تکهای از آسمان از لای شکاف سرک میکشید. ماه ایلول بود و ناتان دچار مالیخولیا شده بود. خواهرزنش را به شکل زن جوانی که سرشار از زندگی بود به یاد میآورد، و حالا در بستر مرگ افتاده بود. فکر کرد خودش هم تا ابد شیرینی بادامی نمیخورد یا لای پر قو نمیخوابید، چون او را هم روزی در گوری تاریک میگذاشتند، چشمهایش را با خرده سفال میپوشاندند و کرمها جسمی را میخوردند که رویزِه-تِمِرل در طول تقریباً پنجاه سالی که زنش بود آن را تر و خشک کرده بود.
ناتان با شکم برآمدهاش آنجا دراز کشیده و در بحر تفکر فرورفته بود که ناگهان صدای جرنگجرنگ زنجیر و جیرجیر در را شنید. دوروبرش را نگاه کرد و در کمال شگفتی شیفرا زیرِل را دید که آمد تو. پابرهنه، دستمال سفیدی به سرش بسته بود و فقط زیرپیراهنی به تن داشت. ناتان با صدای گرفته فریاد زد «نه!» و با دستپاچگی سعی کرد خود را بپوشاند. برآشفته با تکان سر به شیفرا اشاره کرد که برود بیرون، اما شیفرا گفت «ارباب، نترس، من که شما را گاز نمیگیرم.»
یک سطل آب روی آجرهای داغ ریخت. صدای هیس مانندی فضا را پر کرد و توده بخار سفید بهسرعت به هوا بلند شد و دستوپای ناتان را سوزاند. بعد شیفرا رفت بالا پیش ناتان، جاروی ترکهای را گرفت و شروع کرد به زدن او. زبان ناتان از فرط حیرت بندآمده بود. خفقان گرفته بود و چیزی نمانده بود از سکوی لیز پایین بیفتد. در این میان شیفرا زیرِل همچنان باپشتکار مشغول ترکه زدن و کف مالی کردن او با قالب صابونی بود که با خود آورده بود. ناتان وقتی سرانجام بر خود مسلط شد با صدای دورگهای گفت «تو چه مرگت شده؟ خجالت بکش!»
خدمتکار سرخوشانه گفت «از چی خجالت بکشم. من که ارباب را اذیت نمیکنم…»
شیفرا مدت زیادی مشغول شستن و ماساژ دادن، صابون زدن و آبکشی او بود و ناتان ناچار شد بپذیرد که این زن شیطانصفت خیلی ماهرتر از رویزِه-تِمِرل بود. دستهایش هم نرمتر بودند؛ تن ناتان را غلغلک میدادند و او را به هوس میانداختند. بهزودی فراموش کرد که ماه ایلول بود، پیش از یامیم نورائیم؛ و به خدمتکار گفت کلون چوبی در را بیندازد. بعد با صدایی لرزان او را به همخوابگی دعوت کرد.
شیفرا با قاطعیت گفت «نه عمو، هرگز!» و یک سطل آب روی او ریخت.
ناتان که آب از گردن، شکم و دستوپایش چکه میکرد گفت «چرا نه؟»
«چون من مال شوهرم هستم.»
«کدام شوهر؟»
«همانکه اگر خدا بخواهد روزی خواهم داشت.»
ناتان گفت «بیا شیفرا زیرِل، یکچیزی بهت میدهم- گردنبند مرجان یا سنجاقسینه.»
شیفرا گفت «دارید وقتتان را تلف میکنید.»
ناتان التماس کرد «اقلاً یک بوسه!»
شیفرا زیرِل گفت «بوسه بیستوپنج سکه خرج دارد.»
ناتان با زرنگی پرسید «سکه یک گروشی و سه پنسی؟» و شیفرا زیرِل جواب داد «گولدن».
ناتان به فکر فرورفت. بیستوپنج گولدن پول کمی نبود. اما من، اعور[4] پیر، یادش انداختم که آدم تا ابد زنده نمیماند، و اگر چند گولدن کمتر ارث بگذارد هم بهجایی برنمیخورد. بنابراین، ناتان قبول کرد.
شیفرا زیرِل روی ناتان خم شد، دستهایش را دور گردنش انداخت و لبهایش را بوسید؛ بوسهای که نیمی بوسیدن بود نیمی گاز گرفتن، و نفس ناتان را بند آورد. شهوت در او بیدار شد. نمیتوانست از سکو پایین برود چون دستوپایش میلرزید، و شیفرا زیرِل ناچار شد کمکش کند و حتی رو لباسیاش را به او بپوشاند. ناتان زیر لب گفت «پس تو از آنجور زنهایی…»
شیفرا سرزنش کنان گفت «رِب ناتان، توهین نکنید. من پاکم.»
ناتان فکر کرد «به پاکی قوزک پای خوک». در را برای شیفرا باز کرد. دمی بعد، با نگرانی دوروبرش را پایید تا مطمئن شود کسی او را ندیده، و حمام را ترک کرد. زیر لب گفت «فکرش را بکن که چنین پیشامدی بشود! چه بیشرم! روسپی سرخ![5]»
عزمش را جزم کرد که دیگر هرگز کاری به کار او نداشته باشد.
شبهای عذاب
آن شب ناتان پیچیده در پتویی ابریشمی، روی تشک پر قویش خوابید و سرش را به سه بالش تکیه داد اما زن من لیلیت و ندیمههایش خواب از چشمش ربوده بودند. چرت میزد، اما بیدار بود؛ خوابی دید، اما از چیزی که دیده بود ترسید و از خواب پرید. موجودی نادیدنی در گوشش زمزمه میکرد. دمی خیال کرد تشنه است. بعد حس کرد سرش داغ شده. از رختخواب بیرون آمد و دمپاییهایش و لباس منزلش را پوشید و به آشپزخانه رفت تا فنجانی آب بردارد. روی بشکه که خم شد، سُر خورد و نزدیک بود در آب بیفتد. ناگهان متوجه شد که با میل شدیدِ مردی جوان شیفرا زیرِل را میخواهد. زیر لب گفت «چه مرگم شده؟ حتماً کلک شیطان است.» راه افتاد که به اتاق خودش برود، اما دید که به سمت اتاق کوچکی میرود که خدمتکار در آن میخوابید. پشت در ایستاد و گوش داد. از پشت بخاری صدای خشخش میآمد و چیزی در چوب خشک جیرجیر میکرد. بیرون اتاق نور ضعیف فانوسی لحظهای به چشمش خورد؛ آهی شنید. به یاد آورد که ماه ایلول بود، که یهودیان خداترس سحر برای خواندن دعای سلیحوت بیدار میشدند. همینکه خواست برگردد، خدمتکار در را باز کرد و با لحنی نگران پرسید «کی آنجاست؟»
ناتان زمزمه کرد «منم».
«ارباب چه میخواهد؟»
«نمیدانی؟»
زن غرغری کرد و ساکت شد. انگار حیران بود چه کند. بعد گفت «ارباب برگرد به رختخوابت. حرف زدن فایدهای ندارد.»
ناتان یا همان لحنی که گاهی با رویزِه-تِمِرل حرف میزد نالید «اما خوابم نمیبرد، دستبهسرم نکن.»
شیفرا زیرِل با عصبانیت گفت «ارباب، ازاینجا برو، اگرنه جیغ میزنم.»
«هیس، مجبورت نمیکنم، خدا نکند، بهت علاقه دارم. عاشقتم.»
«اگر ارباب عاشق من است پس با من ازدواج کند.»
ناتان شگفتزده گفت «چطور میتوانم؟ زن دارم!»
«خب، که چی؟ فکر میکنی طلاق برای چیست؟» این را گفت و بلند شد نشست.
ناتان فکر کرد «این که زن نیست، شیطان است.» ترسیده از او و حرفهایش، دل سنگین و بهتزده، در درگاه ماند و به چارچوب تکیه داد. فرشته نگهبان که در ماه ایلول در اوج قدرت خود است معیار پرهیزگاری را به یادش آورد- ناتان آن را به زبان ییدیش خوانده بود- داستانهایی درباره مردان زاهدی که زنهای اربابان، شیطانهای ماده و روسپیان اغوایشان کرده بودند اما آنها حاضر نشده بودند تسلیم وسوسه بشوند. ناتان تصمیمش را گرفت «فردا صبح میفرستمش پی کارش، حتی اگر مجبور بشوم حقوق یک سالش را بدهم.» اما گفت «تو چت شده؟ تقریباً پنجاه سال با زنم زندگی کردم! چرا حالا باید طلاقش بدهم؟»
خدمتکار بیشرم جواب داد «پنجاه سال کافی است.»
گستاخیاش، جای آنکه ناتان را بیزار کند، بیشتر جذبش کرد. رفت کنار تختخواب او و بر لبه آن نشست. گرمایی گناهآلود از او برمیخاست. گرفتار هوسی نیرومند گفت «چطور طلاقش بدهم؟ رضایت نمیدهد.»
خدمتکار که ظاهراً اطلاعات کافی داشت جواب داد «میتوانی بدون رضایت او طلاقش بدهی.»
چربزبانیها و وعدهووعیدهای ناتان نظرش را عوض نکرد. هر چه ناتان گفت، نشنیده گرفت. هوا داشت روشن میشد که ناتان به تختخوابش برگشت. دیوارهای اتاق مثل کرباس خاکستری بود. خورشید شبیه زغالی گداخته بر روی تودهای خاکستر از شرق بالا آمد و نوری پراکند که به سرخی آتش جهنم بود. کلاغی روی لبه پنجره نشست و با نوک سیاه خمیدهاش شروع به قارقار کرد، انگار میکوشید خبر بدی را اعلام کند. لرزه بر اندام ناتان افتاد. حس میکرد دیگر صاحباختیار خودش نیست، حس میکرد که اهریمن افسارش را در دست گرفته و او را در راهی ناصواب، خطرناک و پر مانع پیش میراند.
از آن به بعد ناتان دیگر لحظهای آرامش نداشت.
در مدتی که زنش رویزِه-تِمِرل در یانف دوره عزاداری خواهرش را میگذراند، ناتان هر شب بیدار میماند و بهسوی شیفرا زیرِل کشیده میشد و او هر بار دست رد به سینهاش میزد.
عجزولابه و التماس میکرد، هدایای گرانبها وعده میداد، میگفت که جهیزیهای هنگفت به او میدهد و او را در وصیتنامهاش میگنجاند، اما هیچ فایدهای به حالش نداشت. عهد میکرد که نزد او برنگردد، اما هر بار عهدش را میشکست. حرفهای احمقانه میزد، حرفهایی که درخور مردی محترم نبود؛ خود را خوار میکرد. هر بار شیفرا را بیدار میکرد، او نهتنها دنبالش میگذاشت و فراریاش میداد، بلکه سرزنشش میکرد. وقتی در تاریکی از اتاق خودش به اتاق او میرفت، به درودیوار و گنجه و بخاری میخورد و همهجایش کبود شده بود. به لگن پسابی میخورد و آن را بر زمین میریخت. ظرفهای شیشهای را میشکست. سعی میکرد فصلی از مزامیر را از بر بخواند و به درگاه خدا استغاثه میکرد او را از دامی که پهن کرده بودم نجات بدهد، اما کلمات مقدس روی لبهای او تحریف میشدند و ذهنش از افکار ناپاک مغشوش بود. در اتاقش، که من، ابلیس، آن را از مگس، کرم شبتاب، بید و پشه آکنده بودم پیوسته صدای وزوز و همهمه به گوش میرسید. ناتان بیدار و گوشبهزنگ با چشمان باز دراز میکشید و هر خشخشی را میشنید. خروسها قوقولیقوقو میکردند، قورباغههای مرداب قورقور میکردند، زنجرهها آواز میخواندند، آذرخش به نحو غریبی آسمان را روشن میکرد. شیطانک کوچولویی مدام به یادش میآورد: احمق نشو رِب ناتان، منتظرت است؛ میخواهد ببیند تو مردی یا موش. و شیطانک با دهان بسته میخواند: ایلول باشد یا نباشد، زن زن است، اگر در این دنیا از او کام نگیری در آن دنیا دیگر دیر میشود. ناتان شیفرا زیرِل را صدا میزد و منتظر میماند که جواب بدهد. به نظرش میرسید تِپتِپ پاهایی برهنه را میشنود، که سفیدی تن او یا زیرپیراهنیاش را در تاریکی میبیند. سرانجام لرزان و ملتهب از جایش بلند میشد تا به اتاق او برود. اما شیفرا یکدنده بود. میگفت «یا من یا زن ارباب. برو ارباب!»
و جارویی از بالای تل خاکروبه برمیداشت و آن را بر پشت او میزد. آنوقت رِب ناتان یوزففی، ثروتمندترین مرد فرامپول، مورداحترام پیر و جوان، مغلوب و کتکخورده به تختخواب آسمانهدارش برمیگشت تا تبزده تا سحر در آن این پهلو آن پهلو شود.
جاده جنگلی
رویزِه-تِمِرل، از یانف که برگشت و شوهرش را دید، بدجوری ترسید. صورت ناتان خاکستر فام شده بود؛ زیر چشمهایش کیسه داشت؛ در ریشش که تا همین اواخر سیاه بود تارهای سفید پیداشده بود؛ شکمش شل و مثل کیسه آویزان بود. شبیه آدمی که بیماری خطرناکی دارد، پاهایش را بهدشواری روی زمین میکشید. رویزِه-تِمِرل با تعجب فریاد زد «وای بر من، چیزهایی از این بهتر را میگذارند توی گور!» شوهرش را به باد پرسش گرفت، اما ازآنجاکه ناتان نمیتوانست حقیقت را بگوید، گفت که از سردرد، سوزش معده، قولنج و ناخوشیهای مشابه رنج میبرد. رویزِه-تِمِرل، هرچند مشتاقانه منتظر دیدن شوهرش بود و امید بسته بود با او خوش بگذراند، کالسکهای با چند اسب سفارش داد و به شوهرش گفت به لوبلین برود و به دکتر مراجعه کند. چمدانی را از شیرینی، مربا، آبمیوه و دیگر خوراکیهای نیروبخش پر و تأکید کرد که در خرج کردن پول مضایقه نکند بلکه بهترین پزشک را پیدا و هر دارویی تجویز کرد مصرف کند. شیفرا زیرِل هم اربابش را بدرقه کرد و پای پیاده تا پل همراهش رفت و برایش بهبودی سریع آرزو کرد.
دیروقت شب، زیر نور ماه، وقتی کالسکه در جاده جنگلی درحرکت بود و سایهها پیشاپیش آن روان بودند، من، روح خبیث، به سراغ رِب ناتان رفتم و پرسیدم «کجا میروی؟»
«نمیبینی؟ میروم دکتر.»
گفتم «دکتر نمیتواند دردت را درمان کند.»
«پس چه کنم؟ زن پیرم را طلاق بدهم؟»
گفتم «چرا نه؟ مگر ابراهیم کنیزش هاجر را دستخالی و فقط با یک بطری آب روانه بیابان نکرد چون ساره را بیشتر دوست داشت؟ و بعدها، مگر قطوره را نگرفت و از او صاحب شش پسر نشد؟ مگر موسی، آموزگار همه یهودیان، علاوه بر صفورا زن دیگری از سرزمین کوش نگرفت؛ و وقتی میریام خواهرش علیه او حرف زد جذامی نشد؟ ناتان، نمیدانی تقدیر تو این است که چند پسر و دختر داشته باشی، و بر اساس شریعت، میبایست رویزِه-تِمِرل را ده سال پس از ازدواج طلاق میدادی؟ خب، تو نباید بیفرزند از دنیا بروی و به همین خاطر خدا شیفرا زیرِل را فرستاده تا روی پای تو بخوابد و باردار شود و بچههای سالم به دنیا بیاورد که پس از مرگ تو برایت قدیش بخوانند و داراییات را ارث ببرند. بنابراین سعی نکن مقاومت کنی ناتان، چون این فرمان خداوند است و اگر تو اجرایش نکنی، مکافات میشوی، بهزودی میمیری و رویزِه-تِمِرل درهرحال بیوه و جهنم نصیب تو میشود.»
ناتان با شنیدن این حرفها ترسید. سرتاپا لرزان گفت «اگر اینطور است، چرا بروم لوبلین؟ بهتر است به راننده دستور بدهم به فرامپول برگردد.»
و من جواب دادم «نه ناتان، چرا به زنت بگویی چه نقشهای داری؟ اگر بفهمد قصد داری طلاقش بدهی خیلی غصه میخورد، و ممکن است تلافیاش را سر تو یا خدمتکار دربیاورد. بهتر است به توصیه شیفرا زیرِل عمل کنی. در لوبلین طلاقنامه را بگیر و آن را لای لباسهای زنت بگذار؛ این کار طلاق را معتبر میکند. بعد به او بگو که دکترها توصیه کردند برای جراحی به وین بروی چون غدهای در بدنت داری. و قبل از رفتن، همه پولها را جمع کن و با خودت ببر و فقط خانه و اثاثیه و متعلقات زنت را برایش باقی بگذار. وقتی از خانه خیلی دور شدی و شیفرا زیرِل با تو بود، میتوانی به رویزِه-تِمِرل بگویی که مطلقه شده است. بهاینترتیب از رسوایی پرهیز میکنی. اما معطل نکن ناتان، چون شیفرا زیرِل صبر نمیکند، و اگر تو را ترک کند، ممکن است مکافات و هلاک شوی و هم این دنیا را از دست بدهی هم آن دنیا را.»
حرفهای دیگری هم زدم، حرفهای پرهیزکارانه و ناپرهیزکارانه، و هوا که روشن شد، وقتی ناتان خواب رفت، شیفرا زیرِل را برهنه پیشش آوردم و تصویر کودکانی را که به دنیا میآورد، نرینه و مادینه، نشانش دادم، با پئایشان و موهای فرفریشان، و وادارش کردم غذاهای خیالیای را بخورد که شیفرا زیرِل برایش درست کرده بود: مزه بهشت میدادند. بیتاب از گرسنگی و دستخوش هوس از این خوابوخیالها بیدار شد. کالسکه درراه شهر در مهمانخانهای توقف کرد، آنجا به ناتان صبحانه دادند و رختخواب نرمی برایش مهیا کردند. اما هنوز مزه کوکویی که در خواب چشیده بود زیر زبانش بود و تقریباً میتوانست بوسههای شیفرا زیرِل را روی لبهایش حس کند. بیمارِ هوس، دوباره پالتویش را پوشید و به میزبانهایش گفت باید باعجله به دیدن چند تاجر برود.
در پسکوچهای که نشانش دادم کاتب مفلوکی را پیدا کرد که در ازای پنج گولدن طلاقنامه را نوشت و آن را بهمقتضای شریعت به امضای شهود رساند. آنوقت ناتان، پس از خرید چند نوع قرص و شربت از داروخانه به فرامپول برگشت. به زنش گفت که سه دکتر معاینهاش کرده بودند، و هر سه به این نتیجه رسیده بودند که غدهای در شکمش دارد و باید فوری به وین برود تا متخصصان بزرگ آنجا درمانش کنند اگرنه امسال را به آخر نمیرساند. رویزِه-تِمِرل که از شنیدن این قصه بهشدت تکان خورده بود گفت «پول چیست؟ سلامتی تو برای من خیلی مهمتر است.» میخواست همراهش برود، اما ناتان قانعش کرد و گفت «خرج سفر دو برابر میشود؛ از این گذشته یک نفر باید اینجا حواسش به کسبوکارمان باشد. نه، همینجا بمان و اگر به خواست خدا همهچیز خوب پیش برود، برمیگردم و باهم خوش میگذرانیم.» قصه کوتاه، رویزِه-تِمِرل قبول کرد و ماند.
همان شب، بعدازاین که رویزِه-تِمِرل خواب رفت، ناتان بهآرامی از جایش بلند شد و طلاقنامه را در صندوق لباسهای او گذاشت. به اتاق شیفرا زیرِل هم رفت تا او را ببیند و خبر بدهد که چه کرده بود. شیفرا زیرِل او را بوسید و در آغوش گرفت و قول داد زن خوبی برای او و مادر فداکاری برای بچههایش باشد. اما در دل مسخرهاش میکرد و میگفت: پیرمرد ابله، عشق این روسپی برایت خیلی گران تمام میشود.
و حالا برویم سراغ داستان این که چطور من و همراهانم آن گناهکار پیر، ناتان یوزففی را مجبور کردیم مردی بشود که میبیند اما دیده نمیشود؛ چنانکه استخوانهایش هرگز مطابق آداب به خاک سپرده نشدند؛ مجازات شهوترانی همین است.
ناتان برمیگردد
یک سال گذشت، رویزِه-تِمِرل حالا شوهر دومش را داشت، با موشه مِخِلِس، یکی از غله فروشان فرامپول ازدواجکرده بود که همان زمانی زنش را از دست داده بود که رویزِه-تِمِرل مطلقه شده بود. موشه مِخِلِس مرد کوچک اندام ریش قرمزی بود با ابروهای پرپشت قرمز و چشمهای زرد نافذ. اغلب با خاخام فرامپول مباحثه میکرد، موقع نماز دو جفت تفیلین میبست و صاحب یک آسیای آبی بود. همیشه پوشیده از گرد سفید آرد بود. از پیش پولدار بود، و پس از ازدواج با رویزِه-تِمِرل اختیار انبارهای غله و مشتریان او را هم به دست گرفت و وزنهای شد.
چرا رویزِه-تِمِرل با او ازدواج کرد؟ اول، چون آدمهای دیگر پادرمیانی کردند. دوم، رویزِه-تِمِرل تنها بود و فکر کرد شوهر دوم دستکم تا حدی جای خالی ناتان را پر میکند. سوم، من، وسوسهگر بزرگ، به دلایل شخصی دلم میخواست رویزِه-تِمِرل ازدواج کند. خب، پس از ازدواج، به این نتیجه رسید که اشتباه کرده. موشه مِخِلِس رفتار غریبی داشت. لاغر بود و رویزِه-تِمِرل سعی کرد پروارش کند، اما او به کرِپلاخ، کوکو و مرغ رویزِه-تِمِرل لب نمیزد. نان و سیر، سیبزمینی باپوست، پیاز و ترب را ترجیح میداد و روزی یکبار تکهای گوشت گاو پخته بیچربی میخورد. دکمههای خفتان پر لکهاش را هیچوقت نمیبست؛ شلوارش را با ریسمان بالا نگه میداشت، حاضر نبود به حمامی برود که رویزِه-تِمِرل برایش گرم میکرد، و تا مجبورش نمیکردند پیراهن یا لباسزیرش را عوض نمیکرد. از آن گذشته بهندرت خانه بود؛ یا به سفر کاری میرفت یا در جلسات انجمن یهودیان شرکت میکرد. دیر میخوابید و در رختخواب مینالید و خرخر میکرد. خورشید که بالا میآمد موشه مِخِلِس هم، درحالیکه مثل زنبور وزوز میکرد، از خواب برمیخاست. هرچند رویزِه-تِمِرل نزدیک شصت سال داشت، ازآنچه دیگران دوست داشتند بدش نمیآمد، اما موشه مِخِلِس بهندرت به سراغش میرفت، و تازه آنهم انجاموظیفه بود. زن سرانجام پذیرفت که مرتکب اشتباه احمقانهای شده، اما چه میشد کرد؟ غرورش را زیر پا گذاشت و سکوت کرد و رنج برد.
یک روز بعدازظهر حوالی ایلول، وقتی رویزِه-تِمِرل به حیاط رفت تا پساب را خالی کند، چهره عجیبی دید. فریادی کشید؛ لگن از دستش افتاد و پساب روی پاهایش ریخت. شوهر سابقش ناتان ده قدم آنطرفتر ایستاده بود. مثل گداها لباس پوشیده بود؛ خفتانش پاره و کفشهایش سوراخ بود، ریسمانی به کمر بسته بود و فقط آستر کیپایی بر سر داشت. موهای ریشش دستهدسته سفید و کیسههای زیر چشمهایش شل و آویزان شده بود. از زیر ابروهای ژولیدهاش به رویزِه-تِمِرل خیره شده بود. لحظهای از خاطر زن گذشت که حتماً ناتان مرده بود، و این روحش بود که پیش روی او ایستاده بود. نزدیک بود فریاد بزند «روح بیچاره، برگرد به آرامگاهت!» اما ازآنجاکه این ماجرا در روز روشن جریان داشت، رویزِه-تِمِرل بهزودی از غافلگیری بیرون آمد و با صدای لرزان پرسید:
«چشمم گولم میزند؟»
ناتان گفت «نه، خودم هستم.»
زن و شوهر مدت زیادی ساکت ماندند و به یکدیگر خیره شدند. رویزِه-تِمِرل چنان مبهوت مانده بود که نمیتوانست حرف بزند. پاهایش به لرزه افتاد و مجبور شد دستش را به درختی بگیرد تا نیفتد.
فریاد زد «وای بر من، چه بهروزت آمده؟»
ناتان پرسید «شوهرت خانه است؟»
«شوهرم؟» رویزِه-تِمِرل گیج شده بود. «نه…»
میخواست به خانه دعوتش کند، اما یادش آمد که ازنظر شرعی مجاز نبود با او زیر یک سقف باشد. ضمناً میترسید که خدمتکار ناتان را بهجا بیاورد. خم شد و لگن پساب را برداشت.
پرسید «چی شد؟»
ناتان شکستهبسته تعریف کرد که چطور شیفرا زیرِل را در لوبلین دیده و با او ازدواجکرده بود، و چطور آن زن متقاعدش کرده بود باهم به مجارستان پیش خویشان او بروند. در مهمانخانهای نزدیک مرز، شیفرا زیرِل او را رها کرده و همهچیزش را دزدیده بود، حتی لباسهایش را. از آنوقت تا حالا ناتان در مملکت آواره شده بود، در نوانخانهها خوابیده بود و مثل گداها درِ خانه مردم رفته بود. اول فکر کرده بود حکمی با امضای صد خاخام بگیرد که به او اجازه ازدواج مجدد بدهد، و راهی فرامپول شده بود. بعد فهمیده بود که رویزِه-تِمِرل دوباره ازدواجکرده، و آمده بود از او تقاضای بخشش کند.
رویزِه-تِمِرل که باورش نمیشد چه میبیند خیره نگاهش میکرد. ناتان مثل گداها به چوبدستی کجوکولهاش تکیه داده بود و حتی یکبار هم سرش را بلند نکرد. موی انبوهی از گوشها و بینیاش بیرون زده بود. رویزِه-تِمِرل از لای پالتوی پارهاش پیراهن کرباسش را میدید و از شکاف آن تنش را. به نظر میرسید ناتان کوچکتر شده است.
پرسید «کسی از مردم شهر تو را دید؟»
«نه. از وسط کشتزارها آمدم.»
رویزِه-تِمِرل با شور و حرارت گفت «وای بر من. حالا با تو چه کنم؟ من شوهردارم.»
ناتان گفت «از تو هیچی نمیخواهم. خداحافظ.»
رویزِه-تِمِرل گفت «نرو! آه، چقدر من بدشانسم!»
صورتش را با دست پوشاند و گریه سر داد. ناتان کنار رفت.
گفت «برای من گریه نکن. هنوز نمردم.»
رویزِه-تِمِرل جواب داد «کاش مرده بودی. راضیتر بودم.»
خب، من، نابودگر بزرگ، هنوز همه کلکهای نابکارانهام را رو نکرده بودم. هنوز ترازوی گناه و عذاب متعادل نشده بود. بنابراین، درحرکتی پرشور، با زن به زبان دلسوزی حرف زدم، چون معلوم است که دلسوزی، مثل هر احساس دیگری، میتواند به همان خوبی نیات خیر، در خدمت شیطان باشد. گفتم رویزِه-تِمِرل، این شوهرت است؛ پنجاه سال با او زندگی کردی، حالا که به بدبختی افتاده نمیتوانی ولش کنی. و وقتی پرسید «چکار کنم؟ وانگهی، نمیتوانم اینجا بایستم و خودم را مایه خنده و تمسخر بکنم»، پیشنهادی دادم. رویزِه-تِمِرل بر خود لرزید، سرش را بلند کرد و به ناتان اشاره کرد دنبالش برود. ناتان، مثل هر مهمان فقیری که هرچه خانم خانه بگوید انجام میدهد، سربهزیر پشت سرش راه افتاد.
راز ویرانه
در حیاط، پشت انبار غله و نزدیک حمام ویرانهای بود که سالها پیش پدر و مادر رویزِه-تِمِرل در آن زندگی کرده بودند. حالا خالی بود، پنجرههای طبقه همکفش را تخته کوبیده بودند اما در طبقه دومش هنوز چند اتاق خوب مانده بود. کبوترها روی بامش مینشستند و پرستوها زیر ناودانش لانه ساخته بودند. جاروی کهنهای در دودکشش گیرکرده بود. ناتان بارها گفته بود باید آن ساختمان را صاف کنند اما رویزِه-تِمِرل اصرار داشت تا وقتی زنده است خانه پدر و مادرش تخریب نشود. زیرشیروانی پر از خرتوپرتهای کهنه و بهدردنخور بود. پسرهای مدرسهای میگفتند که نیمهشبها نوری از آن ساختمان ساطع میشود، که شیاطین در آن ویرانه زندگی میکنند. آن روز رویزِه-تِمِرل ناتان را به آن ویرانه برد. ورود به آن آسان نبود. علفهای هرز تیغدار و سوزشآور راه را بسته بودند. دامن رویزِه-تِمِرل به خارهایی به تیزی میخ گیر میکرد. همه جا لانه موش کور بود. پرده ضخیمی از تارعنکبوت درگاه را پوشانده بود. رویزِه-تِمِرل با شاخه پوسیدهای آن را کنار زد. پلهها لق بود. پاهای رویزِه-تِمِرل خسته بودند و ناچار شد به بازوی ناتان تکیه کند. گردوخاک غلیظی به هوا برخاست و ناتان به سرفه و عطسه افتاد.
بهتزده پرسید «داری مرا کجا میبری؟»
رویزِه-تِمِرل گفت «نترس، اشکالی ندارد.»
او را در ویرانه تنها گذاشت و به خانه برگشت. به خدمتکار گفت باقی روز را مرخصی بگیرد و او بیدرنگ پذیرفت. وقتی رفت، رویزِه-تِمِرل قفسههایی را که هنوز پر از لباسهای ناتان بودند باز کرد، لباسهای زیرش را از صندوق بیرون آورد و همه را به ویرانه برد. دوباره آنجا را ترک کرد، و وقتی برگشت سبدی غذا با خود آورد: برنج و کبابدیگی، سیرابی و پاچه گوساله، نان سفید و آلوی پخته. بعدازاینکه ناتان غذا را بلعید و ته بشقاب آلو را لیسید، رویزِه-تِمِرل یک سطل آب از چاه کشید و به ناتان گفت به آنیکی اتاق برود و خودش را بشوید. داشت شب میشد، اما گرگومیش غروب مدت زیادی دوام آورد. ناتان کاری را که رویزِه-تِمِرل گفته بود انجام داد، و رویزِه-تِمِرل صدایش را از آن اتاق میشنید که چلپچلوپ میکرد و آه میکشید. بعد ناتان لباسش را عوض کرد. وقتی رویزِه-تِمِرل او را دید، اشک از چشمانش جاری شد. ماهِ تمام که از پنجره به اتاق میتابید آنجا را مثل روز روشن کرده بود و ناتان با پیراهن تمیز، لباس منزل گلدوزی شده، کیپای ابریشمی و دمپایی مخملش، دوباره شبیه خودِ سابقش شده بود.
ازقضا موشه مِخِلِس خارج شهر بود و رویزِه-تِمِرل هیچ عجلهای نداشت. دوباره به خانه رفت و با لحاف و تشک برگشت. تختخواب فقط چند تکه تخته کم داشت. رویزِه-تِمِرل که نمیخواست شمع روشن کند مبادا کسی نورش را ببیند در تاریکی اینطرف و آنطرف میرفت. با ناتان به زیرشیروانی رفت و کورمالکورمال توانست چندتخته کهنه باریک برای تختخواب پیدا کند. بعد تشک، ملافه و بالش را روی تخت گذاشت. حتی یادش مانده بود مربا و یک جعبه شیرینی با خودش بیاورد تا ناتان بتواند پیش از خواب تجدیدقوا کند. تازه آنوقت بود که روی چهارپایه زواردررفته نشست تا خستگی درکند. ناتان روی لبه تختخواب نشست.
پس از سکوتی طولانی گفت «چه فایده؟ مجبورم فردا بروم.»
رویزِه-تِمِرل گفت «چرا فردا؟ استراحت کن. برای پوسیدن در نوانخانه همیشه وقت هست.»
تا دیروقت شب نشستند، حرف زدند، زمزمه کردند. رویزِه-تِمِرل گریست و دست از گریستن برداشت؛ دوباره گریه سرداد و دوباره آرام شد. اصرار کرد ناتان به همهچیز، بدون حذف جزئیات، اعتراف کند، و ناتان دوباره تعریف کرد که چطور شیفرا زیرِل را دیده بود، چطور ازدواجکرده بودند، چطور شیفرا زیرِل قانعش کرده بود با او به پرسبورگ برود، و چطور شیفرا زیرِل شبی را در مهمانخانه به شیرینزبانی و نوازش او گذرانده بود و وقتی هوا روشنشده و ناتان خوابرفته بود، شیفرا زیرِل برخاسته و کیسه را از دور گردن او بازکرده بود. این را هم گفت که چطور مجبور شده بود خجالت را کنار بگذارد، در خوابگاههای گدایان بخوابد و سر میز غریبهها غذا بخورد. هرچند روایتش رویزِه-تِمِرل را عصبانی کرد و او ناتان را کلهپوک، احمقِ بیشعور، الاغ و ابله خطاب کرد، از فرط ترحم دلش ضعف رفت.
بارها و بارها با خود گفت «حالا چه میشود کرد؟» و من، روح خبیث، جواب دادم: نگذار برود. زندگی گدایی برایش خوب نیست. ممکت است از غصه یا خجالت بمیرد. و وقتی رویزِه-تِمِرل گفت که چون شوهر دارد حق ندارد کنار ناتان بماند من گفتم: دوازده خط طلاقنامه میتواند دو انسان را از هم جدا کند که بهواسطه پنجاه سال زندگی مشترک به هم جوشخوردهاند؟ شرع میتواند خواهر و برادر را باهم غریبه کند؟ آیا ناتان بخشی از وجود تو نشده؟ هر شب خوابش را نمیبینی؟ تمام داراییات حاصل کاردانی و تلاش او نیست؟ و موشه مِخِلِس چیست؟ یک غریبه، یک آدم نفهم. بهتر نیست با ناتان در جهنم کباب شوی تا اینکه در بهشت زیرپاییِ موشه مِخِلِس باشی؟ حکایتی از یک کتاب قصه را هم به یادش آوردم، آنجا که اربابی زنش را که با رام کننده خرس فرار کرده بود بخشید و او را دوباره به خانهاش راه داد.
وقتی ساعت کلیسای فرامپول یازده بار نواخت رویزِه-تِمِرل به خانه برگشت. در تختخواب آسمانهدار مجللش مثل آدمی تبدار پهلوبهپهلو میشد. ناتان مدت زیادی پشت پنجره ایستاد و بیرون را تماشا کرد. آسمان ایلول پر از ستاره بود. جغدی روی بام کنیسه با صدایی انسانی جیغ میکشید. میومیوی گربههای فحل او را به یاد زنان در حال زایمان میانداخت. زنجرهها میخواندند و انگار ارههایی نادیدنی خِرخِرکنان از میان تنه درختان میگذشتند. ازآنجاکه ناتان در تراز بالاتری ایستاده بود میتوانست با یک نگاه تمام شهر کوچک، کنیسه، کلیسا، کشتارگاه، حمام عمومی، بازارچه و خیابانهای فرعیای را ببیند که محل زندگی نایهودیان بود. تکتک انباریها، اتاقکهای چوبی و تختههای حیاط خودش را تشخیص میداد. بزی داشت پوست درختی را میکند. یک موش صحرایی از انبار غله بیرون آمد تا به لانهاش برگردد. ناتان مدت زیادی تماشا کرد. همهچیزهای دوروبرش آشنا و درعینحال غریبه بودند، واقعی و شبحمانند، انگار دیگر در میان زندگان نبود- فقط روحش آنجا شناور بود. یادش آمد که عبارتی عبری وجود داشت که درباره او صدق میکرد، اما نمیتوانست آن را درست به خاطر بیاورد. سرانجام، پس از تلاش فراوان، یادش آمد: آنکه میبیند اما دیده نمیشود.
آنکه میبیند بیآنکه دیده شود
در فرامپول شایع شد که رویزِه-تِمِرل با خدمتکارش دعوایش شده و او را پیش از پایان دورهاش اخراج کرده است. این موضوع زنهای خانهدار را متعجب کرد چون دخترک بین مردم به سختکوشی و درستکاری شهره بود. درواقع رویزِه-تِمِرل دختر را اخراج کرده بود تا نفهمد که ناتان در ویرانه زندگی میکند. مثل همه وقتهایی که گناهکاران را وسوسه میکنم آن زوج را متقاعد کردم که این وضعیت موقتی است، که ناتان فقط تا وقتی میماند که خستگی آوارگی را درکند. اما کاری کردم که رویزِه-تِمِرل از حضور مهمان مخفیاش استقبال کند و ناتان از بودن در آنجا لذت ببرد. هرچند هر بار باهم بودند از جدایی آیندهشان حرف میزدند، رویزِه-تِمِرل به محل زندگی ناتان حال و هوایی دائمی داده بود. غذا پختن برای او را از سر گرفته بود و خوراکهای باب میلش را برایش میآورد. پس از چند روز ظاهر ناتان تغییر چشمگیری کرد. صورتش در اثر خوردن شیرینی و پودینگ باز هم گلگون شد و شکمش مثل شکم مردان ثروتمند دوباره بیرون زد. حالا دوباره پیراهن گلدوزی شده و دمپایی مخمل و لباس منزل ابریشم میپوشید و دستمال پاتیس داشت. برای اینکه حوصلهاش سر نرود رویزِه-تِمِرل برایش کتاب مقدس به زبان ییدیش، نسخهای از میراث گوزن و چندین کتاب قصه آورد. حتی موفق شد مقداری توتون برای چپقش جور کند چون ناتان چپق کشیدن دوست داشت، و از سرداب برایش شراب و شهدابی آورد که ناتان در طول سالها انبار کرده بود. زوج طلاق گرفته در آن ویرانه برای خودشان ضیافت ترتیب میدادند.
کاری کردم که موشه مِخِلِس بهندرت خانه باشد؛ او را به انواع بازار مکاره میفرستادم و بهعنوان حَکَمِ اختلافات توصیهاش میکردم. طولی نکشید که ویرانه تنها دلخوشی رویزِه-تِمِرل شد. همانطور که فکر آدم خسیس همیشه مشغول گنجی است که دور از دسترس دیگران مخفی کرده، رویزِه-تِمِرل هم فقط به خرابه و رازی که در دل داشت فکر میکرد. گاهی فکر میکرد ناتان مرده بوده و او توانسته با سحر و جادو مدتی او را به زندگی برگرداند؛ وقتهای دیگر تصور میکرد که همه اینها خوابوخیال بوده. هر بار از پنجره اتاقش بام خزهپوش ویرانه را مینگریست فکر میکرد: نه! باورکردنی نیست که ناتان آنجا باشد؛ حتماً خیالاتی شدهام. ناچار میشد فوری بهسوی ویرانه بدود، از پلههای زواردررفته بالا برود تا در نیمهراه با شخص ناتان، با آن لبخند آشنا و بوی خوشایندش روبرو شود؛ میپرسید «ناتان، اینجایی؟» و او جواب میداد «بله، رویزِه-تِمِرل، اینجا هستم و منتظر تو.»
میپرسید «دلت برایم تنگ میشود؟» و او جواب میداد:
«البته. عیدم وقتی است که صدای پایت را میشنوم.»
رویزِه-تِمِرل ادامه میداد «ناتان، ناتان، پارسال باورت میشد آخرش اینطور بشود؟»
و او زیر لب میگفت «نه، رویزِه-تِمِرل، مثل کابوس است.»
رویزِه-تِمِرل میگفت «وای ناتان، این دنیا را که از دست دادیم، میترسم آن دنیا را هم از دست بدهیم.»
و او جواب میداد «خب، این هیچ خوب نیست، اما بالاخره جهنم هم مال آدمهاست، مال سگها که نیست.»
ازآنجاکه موشه مِخِلِس حسیدی بود، من، شورشی پیر، فرستادمش تا یامیم نورائیم را با خاخام خودش بگذراند. رویزِه-تِمِرل که تنها مانده بود برای ناتان شال نماز، ردای سفید و کتاب دعا آورد و غذای مخصوص عید را برایش پخت. ازآنجاکه در روش هشانا ماه در آسمان نیست ناتان شامش را در تاریکی خورد، کورمالکورمال تکهای نان در عسل زد و یک سیب، یک هویج و سرِ یک ماهی کپور را خورد و دعای برکت میوه نوبرانه را موقع خوردن انار خواند. روز را با ردا و شالش به نماز ایستاد. از کنیسه صدای ضعیف شوفار به گوشش میرسید. در فاصله نمازها، رویزِه-تِمِرل با پیراهن طلایی و پالتوی سفیدی که آستر اطلس داشت و شالی که با نخ نقرهای گلدوزی شده بود به دیدنش آمد تا سال نو را شادباش بگوید. زنجیر طلایی را که ناتان موقع نامزدیشان به او هدیه داده بود به گردن داشت. گل سینهای که از دانزیگ برایش آورده بود روی سینهاش میلرزید و دستبندی را که از برودی برایش خریده بود به دست داشت. بوی کیک عسلی و بخش زنانه کنیسه از او به مشام میرسید. شب پیش از روز توبه خروس سفیدی برای ناتان آورد تا قربانی کند و غذایی آماده کرد که پیش از روزه گرفتن بخورد. یک شمع مومی هم برای شادی روح او به کنیسه داد. پیش از آنکه برای نماز عصر راهی کنیسه شود برای خداحافظی آمد و با چنان صدای بلندی بنای گریه و زاری گذاشت که ناتان ترسید صدایش را بشنوند. در آغوش ناتان افتاد و به او آویخت و نمیشد جدایش کرد. صورت ناتان را خیس اشک کرد و جوری زوزه میکشید انگار جنزده شده باشد. مینالید «ناتان، ناتان، الهی بدبختیمان به آخر برسد.» و چیزهای دیگری را هم بارها تکرار کرد که مردم وقتی یکی از اعضای خانوادهشان در بستر مرگ باشد بر زبان میآورند. از ترس اینکه از حال برود و بیفتد ناتان تا پایین پلهها همراهش رفت. و بعد پشت پنجره ایستاد و مردم فرامپول را درراه کنیسه تماشا کرد. زنها مجدانه و تند راه میرفتند، انگار شتاب داشتند برای کسی دعا کنند که در بستر مرگ بود؛ دامنهایشان را بالا میگرفتند و وقتی دو نفرشان به هم میرسیدند یکدیگر را در آغوش میگرفتند و به جلو و عقب تاب میخوردند، انگار گرم کشمکشی اسرارآمیز باشند، و مثل دیوانگان میگریستند. مردان سالخورده پیش از ترک خانه کفششان را درمیآوردند و ردای سفید، شال نماز و کیپای سفید میپوشیدند. در حیاط کنیسه، فقرا با جعبههای صدقه روی نیمکتها نشسته بودند. نور سرخفامی روی بامها پخش شد، در شیشه پنجرهها بازتابید و چهرههای رنگپریده را روشن کرد. در غرب، خورشید عظیم شد؛ ابرهای اطراف آن آتش گرفتند تا جایی که شعلهها نیمی از آسمان را پر کردند. ناتان به یاد رودِ آتش افتاد، رودی که همه ارواح باید خود را در آن تطهیر کنند. اندکی بعد خورشید در افق فرورفت. دخترهای سفیدپوش بیرون آمدند و پشت پنجرهایها را با دقت بستند. شعلههای کوچکی روی شیشههای بالایی کنیسه میرقصید و داخل ساختمان شبیه جرقهای بسیار بزرگ بود. ناتان کفشهایش را کند و خود را در ردا و شال نمازش پیچید. با نیمنگاهی به کتاب و تا حدی به کمک حافظه سرود کُل نیدرِه را خواند، سرودی که نهتنها زندگان، بلکه مردگان هم در گورشان آن را میخوانند. مگر ناتان یوزففی چه بود جز مردهای که بهجای آرام گرفتن در گور خویش در جهانی سرگردان شده بود که وجود نداشت؟
رد پا در برف
یامیم نورائیم گذشت. زمستان رسیده بود. اما ناتان هنوز در ویرانه بود. آنجا را نمیشد گرم کرد، نهفقط چون بخاری را اوراق کرده بودند، بلکه چون دودی که از دودکش برمیخاست مردم را به شک میانداخت. رویزِه-تِمِرل برای حفظ ناتان از یخزدگی، برایش لباس گرم و آتشدان زغالی فراهم کرد. ناتان شبها خود را با دو لحاف پَر میپوشاند. در طول روز پوستِ روباهش را میپوشید و چکمه نمدی به پا میکرد. رویزِه-تِمِرل برایش بشکه کوچک مشروبی هم آورده بود که نی داشت و ناتان هر وقت سردش بود ضمن خوردن تکهای گوشت خشک گوسفند جرعهای از آن میخورد. در اثر غذاهای چربی که رویزِه-تِمِرل برایش میپخت چاق و سنگین شده بود. شبها پشت پنجره میایستاد و کنجکاوانه زنانی را که به میقوه میرفتند تماشا میکرد. در روزهای بازار از پشت پنجره تکان نمیخورد. گاریها به حیاط میآمدند و دهقانان کیسههای غله را خالی میکردند. موشه مِخِلِس، با کت پنبهدوزی شده پسوپیش میدوید و با صدای گرفته فریاد میزد. هرچند فکر اینکه این مردک مسخره اختیار دارایی او را در دست دارد و با زنش میخوابد برای ناتان دردناک بود، ظاهر موشه مِخِلِس او را میخنداند، گویی این وضعیت نوعی شوخی خرکی بود که ناتان با رقیبش میکرد. گاهی میخواست صدایش بزند: هی، ببین، موشه مِخِلِس! و تکهای گچ یا یک استخوان به طرفش پرت کند.
تا وقتی برف نباریده بود، هر چه ناتان لازم داشت در اختیارش بود. رویزِه-تِمِرل اغلب به دیدنش میآمد. شبها برای قدم زدن در راهی که به رودخانه منتهی میشد بیرون میرفت. اما یکشب برف سنگینی بارید و روز بعد رویزِه-تِمِرل به او سر نزد، چون میترسید کسی متوجه جای پایش در برف بشود. ناتان هم نمیتوانست برای قضای حاجت بیرون برود. دو روز تمام هیچچیز گرمی برای خوردن نداشت و آب سطل هم یخزده بود. روز سوم رویزِه-تِمِرل دهقانی را اجیر کرد تا برف بین خانه و انبار غله را بروبد و به او گفت برف بین انبار غله و ویرانه را هم پارو کند. وقتی موشه مِخِلِس به خانه برگشت تعجب کرد و پرسید «چرا؟» اما رویزِه-تِمِرل موضوع را عوض کرد و چون موشه مِخِلِس به چیزی شک نکرده بود، خیلی زود ماجرا را فراموش کرد.
از آن به بعد، زندگی ناتان مدام دشوارتر شد. پس از بارش هر برف تازه، رویزِه-تِمِرل مسیر را با پارو تمیز میکرد. برای اینکه نگذارد همسایههایش ببینند در حیاط چه خبر است، داد حصار را تعمیر کردند. و تا برای رفتن به ویرانه بهانهای داشته باشد، داد جایی در نزدیکی آن گودالی برای پساب کندند. هر بار ناتان را میدید، او میگفت که وقتش رسیده بقچهاش را بردارد و برود، اما رویزِه-تِمِرل قانعش میکرد که بماند. میپرسید «کجا بروی؟ ممکن است خدانکرده از خستگی زمین بخوری.» رویزِه-تِمِرل میگفت که بر اساس سالنما امسال زمستان ملایم است و تابستان زود، هفتهها پیش از پوریم میرسد و کافی است ناتان نیمی از ماه کیسلِو بهعلاوه طِوِت و شِواط را طاقت بیاورد. چیزهای دیگری هم به او میگفت. گاهی حتی حرف نمیزدند، بلکه ساکت مینشستند، دست یکدیگر را میگرفتند و اشک میریختند. درواقع، هرروز که میگذشت، بنیه هر دویشان تحلیل میرفت. ناتان چاقتر و حجیمتر شده بود؛ شکمش پر از باد بود؛ حس میکرد پاهایش سربیاند؛ و سوی چشمش داشت کم میشد. دیگر نمیتوانست کتابهای قصهاش را بخواند. رویزِه-تِمِرل مثل مسلولها لاغر شده بود، اشتهایش را ازدستداده بود و نمیتوانست بخوابد. شبها بیدار دراز میکشید و میگریست. و اگر موشه مِخِلِس چرایش را میپرسید، میگفت چون بچهای ندارد که پس از رفتنش برایش قدیش بخواند.
یک روز باران بارید و برفها را شست. چون دو روز بود رویزِه-تِمِرل به ویرانه نرفته بود، ناتان هرلحظه منتظر آمدنش بود. دیگر غذا نداشت، فقط اندکی براندی ته بشکه باقیمانده بود. در انتظار او چندین ساعت پشت پنجره ایستاد که در اثر یخبندان تار شده بود، اما رویزِه-تِمِرل نیامد. شب سخت تاریک و سرد بود. سگها پارس میکردند و باد میوزید. دیوارهای ویرانه میلرزید؛ نفیر باد در دودکش میپیچید و قرنیزهای بام تکان میخورد. انگار در خانه ناتان، که حالا خانه موشه مِخِلِس بود، چندین چراغ روشن کرده بودند؛ به نحو خارقالعادهای روشن به نظر میرسید، و روشنایی آن تاریکی اطراف را غلیظتر میکرد. ناتان گمان کرد صدای حرکت چرخها را میشنود، گویی کالسکهای به خانه آمده بود. در تاریکی کسی از چاه آب کشید و یک نفر پساب را دور ریخت. شب بهکندی میگذشت، اما با اینکه دیروقت بود پشت پنجرهایها باز مانده بودند. ناتان با دیدن سایههایی که پسوپیش میرفتند فکر کرد چند مهمان مهم به خانه آمدهاند و برایشان ضیافتی ترتیب دادهشده. خیره به شب ماند تا پاهایش سست شد و او با تهمانده توانش خود را به رختخواب انداخت و به خواب عمیقی فرورفت.
سرما صبح زود بیدارش کرد. با دست و پای چوب شده از جا برخاست و به هر زحمتی بود خود را به پنجره رساند. در طول شب بازهم برف باریده و یخبندان شدیدی شروعشده بود. با شگفتی، گروهی از زنان و مردان را دید که دوروبر خانهاش ایستاده بودند. نگران شد و فکر کرد چه پیشآمده، اما لازم نشد مدت زیادی حیران بماند، چون ناگهان در باز شد و چهار مرد تابوتی را بیرون آوردند که با پارچه سیاهی پوشانده شده بود. ناتان فکر کرد «موشه مِخِلِس مرده!» اما بعد موشه مِخِلِس را دید که دنبال تابوت میرود. نه موشه مِخِلِس، بلکه رویزِه-تِمِرل بود که مرده بود.
ناتان نتوانست اشک بریزد. انگار سرما اشکهایش را منجمد کرده بود. آشفته و لرزان، مردانی را دید که تابوت را میبردند، خادم کنیسه را که صدای تقتق جعبه صدقهاش را درمیآورد، و عزاداران را که بهزحمت در میان انبوه برف بادآورده راه میرفتند. آسمان، به سفیدی کتان، پایین آمده و به زمین پوشیده از برف رسیده بود. درختان دشت، گویی بر سیلابی روان باشند، در سفیدی شناور به نظر میرسیدند. ناتان از پنجرهاش تمام راه تا گورستان را میدید. تابوت بالا و پایین میرفت، جمعیتی که بدرقهاش میکرد کم و گاهی بهکلی محو میشد، انگار در زمین فرومیرفت و بعد بیرون میآمد. ناتان لحظهای خیال کرد که تشییعکنندگان ایستادهاند و دیگر پیش نمیروند، و بعد خیال کرد که مردم، و همینطور جنازه، رو به عقب حرکت میکنند. جماعت تشییعکننده کمکم کوچکتر و سرانجام به نقطهای سیاه تبدیل شد. چون نقطه از حرکت بازایستاد، ناتان به این نتیجه رسید که تابوتبَران به گورستان رسیده بودند و او شاهد به خاک سپردن زن وفادارش بود. چون آبی که در سطل بود یخزده بود دستهایش را با آنچه از براندی مانده بود شست و شروع کرد به خواندن دعای یادبود مردگان.
دو چهره
ناتان نیت کرده بود در طول شب باروبنهاش را جمع کند و برود، اما من، رئیس شیاطین، او را از اجرای نقشهاش بازداشتم. پیش از طلوع آفتاب شکمش بهشدت درد گرفت؛ سرش داغ شد و زانوانش چنان سست که نمیتوانست راه برود. کفشهایش خشکشده بود؛ نمیتوانست آنها را بپوشد؛ و پاهایش چاق شده بود. فرشته نگهبانش توصیه کرد کمک بخواهد، فریاد بزند تا مردم بشنوند و به نجاتش بیایند، چون هیچکس نباید باعث مرگ خودش بشود، اما به او گفتم «کلام داودِ نبی را به یاد نداری: «بهتر است به دست خداوند بیفتم تا به دست انسان؟»[6] تو که نمیخواهی به موشه مِخِلِس و نوکرانش این دلخوشی را بدهی که دق دلیشان را سر تو خالی کنند و سرکوفتت بزنند. بهتر است مثل سگ بمیری. خلاصه، حرفم را گوش کرد، اول چون مغرور بود و دوم چون سرنوشتش این نبود که مطابق شریعت به خاک سپرده شود.
تهمانده نیرویش را جمع کرد، تختخوابش را هل داد کنار پنجره تا آنجا بخوابد و تماشا کند. زود خواب رفت و بیدار شد. روز بود و بعد شب شد. گاهی از حیاط صدای فریاد میشنید. گاهی فکر میکرد کسی او را به نام صدا میزند. خیال میکرد سرش غولآسا بزرگشده و مزاحمش است، انگار سنگ آسیابی به گردن بسته باشد. انگشتهایش چوب و زبانش سفت شده بود؛ بزرگتر از فضایی که در اختیار داشت به نظر میرسید. دستیاران من، ارواح خبیث و زشتسیما[7] به خوابش میآمدند، جیغ میکشیدند، سوت میزدند، آتش روشن میکردند، با چوبپا راه میرفتند و مثل بازیگران پوریم ادا درمیآوردند. خواب سیل میدید، بعد خواب آتشسوزی، تصور میکرد دنیا ویرانشده، و بعد خواب میدید با بالهایی شبیه خفاش بالای مغاکی سرگردان است. در خواب کوکو، کرِپلاخ و رشته پهن و پنیر هم میدید و وقتی بیدار میشد شکمش چنان سیر بود انگار واقعاً غذاخورده باشد؛ بادگلو میکرد و آه میکشید و به شکمش، که همهجایش درد میکرد، دست میزد.
یکبار در رختخواب نشست و از پنجره بیرون را نگاه کرد و در کمال شگفتی دید که آدمها پَسپَس راه میروند و از این امر حیرت کرد. کمی بعد چیزهای نامعمول دیگری هم دید. در میان کسانی که میگذشتند مردانی را دید که سالها پیش مرده بودند. فکر کرد «چشمهایم فریبم میدهند یا ماشیح آمده و مردهها را از گور بلند کرده؟» هرچه بیشتر نگاه میکرد حیرتزدهتر میشد. مردم نسل از پی نسل از شهر رد میشدند؛ مردان و زنانی که بقچه بر پشت و عصا در دست داشتند. در میان آنها پدر و پدربزرگش، مادربزرگهایش و خالهها و عمههای پدر و مادرش را شناخت. کارگرانی را تماشا کرد که کنیسه فرامپول را میساختند. آجر میآوردند، چوب اره میکردند، گچ میساختند و قرنیزها را میخ میکردند. پسرهای مدرسهای ایستاده بودند، بالا را نگاه میکردند و کلمهای عجیب، چیزی شبیه به زبانی بیگانه را بر زبان میآوردند که او تشخیص نمیداد. دو لکلک، انگار مشغول رقصیدن دور تورات باشند، ساختمان را دور میزدند. بعد ساختمان و سازندگان آن ناپدید شدند، و ناتان عدهای از مردم را دید، مردمی پابرهنه، ریشو، با چشمان خشمگین، که صلیب بهدست مردی یهودی را بهسوی دار میراندند. هرچند مرد جوان ریشسیاه به نحو دلخراشی گریه میکرد، او را با طناب بسته بودند و پیش میراندند. ناقوسها مینواختند؛ مردم در خیابان میدویدند و پنهان میشدند. نیمروز بود، اما هوا مثل زمان خورشیدگرفتگی تاریک شد. سرانجام مرد جوان فریاد زد «بشنو ای بنیاسرائیل، خداوند ما، خدا یکی است.» و با زبان بیرون آمده از دار آویزان ماند. پاهایش تا مدت زیادی تاب میخوردند، و کلاغها دستهدسته بالای سرش میپریدند.
ناتان در شب آخرش خواب دید که شیفرا زیرِل و رویزِه-تِمِرل یک زن هستند با دو چهره. از دیدن این زن غرق شادی شد. فکر کرد «چرا قبلاً متوجه نشده بودم؟» زن دوچهره را بوسید و زن با دو جفت لبش بوسه او را پاسخ داد و دو جفت پستانش را به او فشرد. ناتان با او از عشق حرف زد و زن با دو صدا جواب داد. ناتان در میان چهار بازو و در دو آغوش او پاسخ همه پرسشهایش را یافت. دیگر نه زندگی وجود داشت نه مرگ، نه اینجا نه آنجا، نه آغاز و نه انجام. بانگ زد «حقیقت دوگانه است. این رازِ همه رازهاست.»
آن شب بیآنکه برای آخرین بار به گناهانش اعتراف کند از دنیا رفت. بیدرنگ روحش را به اعماق دوزخ منتقل کردم. تا امروز همچنان در مکانهای متروکه سرگردان است، هنوز اجازه ورود به جهنم را پیدا نکرده. موشه مِخِلِس دوباره ازدواج کرد، این بار با زنی جوان. زن وادارش کرد بهای گزافی بپردازد، خیلی زود وارث ثروت او شد و همه را به باد داد. شیفرا زیرِل در پرسبورگ روسپی شد و در نوانخانه مرد. ویرانه هنوز مثل گذشته پابرجاست و استخوانهای ناتان هنوز آنجا افتادهاند. و کسی چه میداند، شاید مرد دیگری، مردی که میبیند بیآنکه دیده شود آنجا مخفیشده باشد.
[1] به معنی واعظ یا راوی به کسی گفته میشود که تجربهای عرفانی را که در رؤیا یا خیال از سر گذرانده روایت میکند.
[2] متن کهن یهودی که چند روایت مختلف دارد و ترجمهاش میشود فصلی شعر یا فصلی ترانه
[3] Pip زبان مرغ مبتلا به پیپ دلمه میبندد و سخت میشود
[4] طبق سفینهالبحار اعور نام شیطانی است که برصیصای پیر را وسوسه کرد با دختری زنا کند.
[5] اشاره به روسپی بابِل
[6] کتاب دوم ساموئل، بخشی از 24:14
[7] Goblin