فریبا ارجمند

آتش (آیزاک بشویس سینگر)

ترجمه فریبا ارجمند

 

می‌خواهم برایتان داستانی تعریف کنم. در هیچ کتابی نیست- برای شخص خودم پیش‌آمده. در تمام این سال‌ها آن را مخفی نگه‌داشته‌ام، اما حالا می‌دانم که هرگز زنده از این نوانخانه بیرون نمی‌روم. مرا ازاینجا یک‌راست به مرده‌شوی‌خانه می‌برند. به همین خاطر می‌خواهم حقیقت روشن شود. ترجیح می‌دادم خاخام و ریش‌سفیدهای شهر اینجا باشند، و داستانم را در دفتر جامعه یهودی شهر ثبت کنند، اما چرا باعث شرمساری بچه‌ها و نوه‌های برادرم بشوم؟ داستانم این است:

اهل یانف در نزدیکی زاموسک هستم. به دلایل بدیهی آنجا را پادشاهی فقرا می‌نامند. پدرم، یادش به خیر، هفت فرزند داشت، اما پنج‌تا از آن‌ها را از دست داد. مثل درخت بلوط تناور شدند و بعد افتادند. سه پسر و دو دختر! هیچ‌کس نمی‌دانست دردشان چیست. یکی پس از دیگری با تب از پا درآمدند. وقتی کوچک‌ترینشان، خایم یونا مرد، مادرم- الهی در بهشت شفاعتم را بکند- مثل شمعی خاموش شد. بیمار نشد، فقط دست از غذا خوردن برداشت و در رختخواب افتاد. همسایه‌ها سری می‌زدند و می‌پرسیدند «بیله ریوکه، چی شده؟» و مادرم جواب می‌داد «هیچ. فقط می‌خواهم بمیرم.» دکتر آمد و او را حجامت کرد؛ بادکشش کردند و زالو انداختند، آیین دفع چشم‌زخم برایش اجرا کردند، او را با ادرار شستند، اما هیچ‌چیز اثر نکرد. آن‌قدر پژمرد و کوچک شد تا چیزی جز پوست‌واستخوان از او باقی نماند. بعدازاین که به گناهانش اعتراف کرد مرا به بالین خود خواند. گفت «برادرت لیپه راه خودش را در دنیا پیدا می‌کند، اما تو لیبوس، دلم برایت می‌سوزد.»

پدر هیچ‌وقت دوستم نداشت. نمی‌دانم چرا. لیپه از من بلندقدتر بود، به خانواده مادرم رفته بود. در مدرسه زرنگ بود هرچند درس نمی‌خواند. من درس می‌خواندم، اما فایده‌ای نداشت. هر چه می‌شنیدم از این گوش تو می‌رفت و از آن‌یکی بیرون می‌آمد. بااین‌همه از کتاب مقدس سر درمی‌آوردم. خیلی زود مرا از مکتب‌خانه گرفتند.

برادرم لیپه، به‌قول‌معروف، عزیز دردانه پدرم بود. اگر برادرم کار بدی می‌کرد، پدرم به روی خودش نمی‌آورد، اما امان از روزی که من اشتباهی می‌کردم. دست سنگینی داشت؛ هر بار به من کف‌دستی می‌زد، مادربزرگ مرده‌ام پیش چشمم می‌آمد. از وقتی یادم می‌آید همین‌جور بود. به اندک بهانه‌ای کمربندش را می‌کشید. با کتک سیاه و کبودم می‌کرد. همیشه همین بود «این کار را نکن، آن کار را نکن.» مثلاً در کنیسه، بقیه پسرها موقع مراسم شیطنت می‌کردند، اما اگر من یک آمین را جا می‌انداختم، «پاداشم» را می‌گرفتم. در خانه همه کارها را من انجام می‌دادم. دستاس داشتیم، و تمام روز گندم‌سیاه بلغور می‌کردم؛ ضمناً آب‌کِش و هیزم‌شکن هم بودم؛ آتش را روشن و مستراح را تمیز می‌کردم. تا مادرم زنده بود حمایتم می‌کرد، اما پس‌ازاین که او رفت، من شدم فرزند ناتنی. فکر نکنید خون خونم را نمی‌خورد، اما چه‌کار می‌توانستم بکنم؟ برادرم لیپه هم به من زور می‌گفت- «لیبوس، این کار را بکن. لیبوس، آن کار را بکن.» -لیپه دوستانی داشت؛ دوست داشت دمی به خمره بزند؛ در میخانه‌ها وقت می‌گذراند.

دختر زیبایی در شهر ما بود به نام هاوِلِه. پدرش مغازه پارچه و لوازم خیاطی داشت. موقعیت مالی و اجتماعی‌اش تثبیت‌شده بود و درباره دامادش نظر خودش را داشت. نظر برادرم چیز دیگری بود. دامش را با دقت چید. به دلالان ازدواج پول داد تا برای دختر خواستگار نبرند. شایع کرد که در خانواده او یک نفر خودش را دار زده بود. دوستانش هم کمک کردند و در عوض سهمشان را از براندی و کیک خشخاشی گرفتند. از بابت پول کم و کسری نداشت. کافی بود کشوی پدر را باز کند و هر چه دلش خواست بردارد. درنهایت پدر هاوله مغلوب شد و اجازه داد دخترش با لیپه ازدواج کند.

کل شهر نامزدی را جشن گرفت. معمولاً داماد جهیزیه نمی‌برد، اما لیپه پدر را متقاعد کرد دویست گولدن به او بدهد. و چند دست لباس درخور ارباب‌ها هم خرید. عروسی دو گروه نوازنده داشت، یکی از یانف و یکی از بیلگورای. لیپه راه خود را به‌سوی ترقی این‌طور آغاز کرد. اما ماجرای برادر کوچک‌تر فرق داشت؛ حتی یک شلوار نو هم نصیبش نشد. پدر به من قول لباس داده بود، اما سفارشش را روزبه‌روز به تأخیر انداخت، و وقتی سرانجام پارچه را خرید دیگر برای دوختنش خیلی دیر شده بود. با لباس ژنده به عروسی رفتم. دخترها به من خندیدند. قسمتم همین بود.

فکر کردم به همان راه دیگر برادران و خواهرانم می‌روم، اما تقدیرم مردن نبود. لیپه ازدواج کرد؛ به‌قول‌معروف، خشت اول را درست گذاشت. تاجر غله موفقی از آب درآمد. نزدیک یانف یک آسیاب آبی بود که به مرد خوبی به نام ازرائیل داوید پسر مالکا تعلق داشت. از برادرم خوشش آمد و آسیاب را به بهای ناچیزی به او فروخت. نمی‌دانم چرا فروخت؛ برخی می‌گفتند می‌خواهد به ارض موعود برود، دیگران می‌گفتند که در مجارستان بستگانی دارد. دلیلش هر چه بود، مدت کوتاهی پس از فروش آسیاب، از دنیا رفت.

هاوله پشت سر هم بچه می‌زایید، یکی زیباتر از دیگری؛ چنان تحسین‌برانگیز بودند که مردم به تماشایشان می‌آمدند. جهیزیه‌ای که پدر به لیپه داده بود به کسب خودش لطمه زد؛ دستش کاملاً خالی شد. کارش کساد شد و بنیه‌اش هم تحلیل رفت، اما اگر فکر می‌کنید برادرم لیپه زیر بالَش را گرفت، کاملاً در اشتباهید. لیپه نه چیزی می‌دید و نه می‌شنید، و پدر تلافی تلخ‌کامی‌اش را سر من درمی‌آورد. نمی‌دانم چرا با من بد بود؛ گاهی آدم چه نفرتی از بچه خودش پیدا می‌کند. هر چه می‌گفتم غلط بود، هر کار می‌کردم کافی نبود.

بعد پدر بیمار شد، و هرکسی می‌توانست ببیند که عمر زیادی نخواهد کرد. برادرم لیپه مشغول پول درآوردن بود. من از پدرم مراقبت می‌کردم. من بودم که برایش لگن می‌آوردم؛ من بودم که او را می‌شستم، حمام می‌کردم و شانه می‌زدم. هیچ غذایی را نمی‌توانست هضم کند؛ هر چه می‌خورد بالا می‌آورد. بیماری به پاهایش هم سرایت کرد، درنتیجه نمی‌توانست راه برود. باید همه‌چیز را برایش می‌بردم، و هر بار مرا می‌دید جوری نگاهم می‌کرد انگار کثافت بودم. گاهی چنان به تنگم می‌آورد که دلم می‌خواست از دستش فرار کنم و به ته دنیا بروم، اما چطور می‌توانید پدرتان را تنها بگذارید؟ بنابراین در سکوت رنج می‌بردم. هفته‌های آخر واقعاً جهنمی بود: پدر می‌نالید و فحش می‌داد. هیچ‌وقت دشنام‌هایی از آن وحشتناک‌تر نشنیده‌ام. برادرم لیپه هفته‌ای دو بار سری می‌زد و با لبخند می‌پرسید «خب، پدر، حالتان چطور است؟ بهتر نشدید؟» و همین‌که پدرم او را می‌دید، چشم‌هایش برق می‌زد. او را بخشیده‌ام، کاش خدا هم او را ببخشد: آدمیزاد واقعاً می‌داند چه می‌کند؟

دو هفته طول کشید تا مرد و حتی ذره‌ای از رنجی را که برد نمی‌توانم وصف کنم. هر بار چشم‌هایش را باز می‌کرد با غضب نگاهم می‌کرد. پس از خاک‌سپاری، وصیت‌نامه‌اش را زیر بالشی پیدا کردند؛ از ارث محرومم کرده بود. همه‌چیز را به لیپه بخشیده بود- خانه، دستاس، کمد، گنجه، کشوها، حتی ظروف. شهر حیرت کرده بود؛ مردم می‌گفتند چنین وصیت‌نامه‌ای خلاف شرع است و حتی در تلمود هم چنین نمونه‌ای وجود داشت. توصیه کردند لیپه خانه را به من بدهد، اما او فقط خندید. در عوض فوری آن را فروخت، و دستاس و اثاثیه را به خانه خودش برد. بالِش برای من ماند. حقیقت صاف و ساده همین است. الهی وقتی به پیشگاه خدا می‌روم همین‌قدر صاف و ساده باشم!

پیش نجاری مشغول کار شدم و به‌سختی معاشم را تأمین می‌کردم. در انبار‌ی می‌خوابیدم؛ لیپه فراموش کرده بود برادری دارد. اما فکر می‌کنید چه کسی برای پدر قدیش می‌خواند؟ همیشه دلیلی وجود داشت که چرا لیپه نمی‌تواند این کار را بکند: من در شهر زندگی می‌کردم، در آسیاب به‌اندازه کافی مرد نبود که به حد نصاب اجرای آداب برسد، راه لیپه دورتر از آن بود که شنبه‌ها به کنیسه برسد. اوایل به خاطر رفتاری که با من داشت پشت سرش حرف می‌زدند، بعد مردم کم‌کم به این نتیجه رسیدند که حتماً دلیلی دارد. وقتی مردی افتاده باشد، همه دوست دارند رویش راه بروند.

حالا دیگر جوان نبودم و هنوز ازدواج‌نکرده بودم. ریش درآورده بودم اما هیچ‌کس به فکرش نمی‌رسید برایم زن پیدا کند. اگر هم دلال ازدواجی سراغم می‌آمد، آنچه پیشنهاد می‌داد تفاله تفاله‌ها بود. اما چرا دروغ بگویم، عاشق شدم. دخترِ مردِ پینه‌دوزی بود و عادت داشتم وقتی پساب را خالی می‌کرد تماشایش کنم. اما با چلیک‌سازی نامزد شد. چه کسی یتیمان را می‌خواهد؟ اما من که ابله نبودم؛ دردآور بود. گاهی شب‌ها خوابم نمی‌برد. انگار تب داشته باشم در رختخواب غلت می‌زدم. چرا؟ به پدرم چه بدی‌ای کرده بودم؟ تصمیم گرفتم دیگر قدیش نخوانم، اما تقریباً یک سال گذشته بود. وانگهی، چطور می‌شود از مرده انتقام گرفت؟

و حالا اجازه بدهید به شما بگویم چه اتفاقی افتاد.

جمعه‌شبی در انباری‌ام روی توده‌ای تراشه چوب خوابیده بودم. سخت کارکرده بودم؛ آن روزها سحر شروع می‌کردیم، و قیمت شمع را از دستمزد آدم کم می‌کردند. حتی فرصت نکرده بودم حمام بروم. جمعه‌ها به ما نهار نمی‌دادند تا برای شام شبات اشتهای بیشتری داشته باشیم، اما زن نجار موقع شام همیشه برای من کمتر از دیگران غذا می‌کشید. دیگران همه تکه خوبی از ماهی گیرشان می‌آمد، دم ماهی به من می‌رسید. با اولین لقمه تیغ ماهی به سرفه‌ام می‌انداخت. سوپ آبکی و سهم گوشت من ران مرغ بود با چند رشته ماهیچه. موضوع فقط این نبود که نمی‌شد جویدشان، بلکه بنا به تلمود، اگر آن‌ها را فرومی‌دادید، حافظه‌تان  هم ضعیف می‌شد. حتی به‌قدر کافی نان حَلّا هم گیرم نمی‌آمد، و شیرینی‌های دیگر را هم هیچ‌وقت ندادند مزه کنم. به همین دلیل گرسنه خوابیده بودم.

زمستان بود و انباری به‌شدت سرد. سروصدای وحشتناکی می‌آمد- موش. روی توده تراشه‌های چوب دراز کشیده بودم، رواندازم پارچه‌های کهنه بود، و از خشم می‌سوختم. چیزی که دلم می‌خواست این بود که دستم به برادرم لیپه برسد. به هاوله نیز فکر کردم؛ آدم از زن‌برادرش انتظار دارد که مهربان‌تر از برادرش باشد، اما هاوله فقط برای خودش و عروسک‌های کوچولویش وقت داشت. جوری لباس می‌پوشید خیال می‌کردید بانوی عالی‌قدری است؛ چند باری که برای شرکت در مراسم عروسی به کنیسه آمد، کلاه پردار بر سر گذاشته بود. هر جا می‌رفتم می‌شنیدم که می‌گویند لیپه این را خریده، هاوله آن را خریده؛ ظاهراً کار اصلی‌شان خودآرایی بود. هاوله برای خودش پالتویی از پوست راسو خرید، و بعد خز روباه. درحالی‌که مثل سگ افتاده بودم و شکمم از گرسنگی قاروقور می‌کرد، هاوله با یقه‌های چین‌دارش جلوه می‌فروخت. هر دوی‌شان را لعنت کردم. دعا کردم خدا هر دوی‌شان را دچار مصیبت و همه بلاهای دیگری کند که به فکرم می‌رسید. کم‌کم خوابم برد.

اما بعد بیدار شدم؛ نیمه‌شب بود و حس کردم باید انتقام بگیرم. انگار شیطانی مرا از موهایم گرفته بود و فریاد می‌زد «لیبوس، وقت انتقام است!» بلند شدم؛ در تاریکی کیسه‌ای یافتم و آن را از تراشه چوب پر کردم. انجام چنین کارهایی در شبات حرام است، اما مذهبم را از یاد برده بودم: قطعاً دیبوکی در من وجود داشت. بی‌سروصدا لباس پوشیدم، کیسه تراشه‌، دو سنگ چخماق و یک فتیله برداشتم و دزدکی بیرون رفتم. خانه برادرم، آسیاب، انبار غله؛ همه را آتش می‌زنم.

بیرون کاملاً تاریک بود و راه درازی در پیش داشتم. از شهر دوری می‌کردم. از میان چراگاه‌های باتلاقی، کشتزارها و علفزارها می‌گذشتم. می‌دانستم که همه‌چیز را از دست می‌دهم- این دنیا و آن دنیا را. حتی به مادرم که در گور خوابیده بود نیز فکر کردم: چه می‌گوید؟ اما دیوانه که باشید نمی‌توانید دست نگه‌دارید. به‌قول‌معروف برای این‌که دل همسایه را بسوزانید بچه‌تان را کتک می‌زنید.[1] حتی نگران نبودم به کسی بربخورم که می‌شناختم. واقعاً خودم نبودم.

می‌رفتم و می‌رفتم، و باد می‌وزید؛ سرما امانم را بریده بود. تا بالای زانو در برف فرومی‌رفتم، و از چاله‌ای بیرون می‌آمدم تا به چاله دیگری بیفتم. وقتی از کنار دهکده‌ای رد می‌شدم که «کاج‌ها[2]» نام دارد سگ‌ها به من حمله کردند. می‌دانید که چه طوری است: یک سگ که پارس کند، بقیه با او هم‌صدا می‌شوند. گله‌ای دنبالم می‌کرد و فکر می‌کردم که پاره‌پاره خواهم شد. معجزه شد که روستاییان بیدار نشدند و مرا جای دزد اسب نگرفتند؛ همان‌جا حسابم را می‌رسیدند. نزدیک بود از خیر کل موضوع بگذرم؛ دلم می‌خواست کیسه را بیندازم و شتابان به بسترم برگردم. یا فکر کردم صرفاً آن دوروبر پرسه بزنم، اما دیبوک درونم مدام تحریکم می‌کرد: «حالا یا هیچ‌وقت!» به‌زحمت پیش می‌رفتم. تراشه چوب سنگین نیست، اما اگر کیسه پری را مدت زیادی حمل کنید حس می‌کنید سنگین است. کم‌کم عرق کرده بودم، اما خطر را به جان خریدم و به رفتن ادامه دادم.

و حالا به این هم‌زمانی گوش بدهید.

همان‌طور که می‌رفتم ناگهان پرتو سرخی را در آسمان دیدم. می‌شد سحر شده باشد؟ نه، ظاهراً ممکن نبود. اوایل زمستان بود؛ شب‌ها بلند بودند. به آسیاب بسیار نزدیک بودم و پا تند کردم. تقریباً می‌دویدم. خب، قصه کوتاه، به آسیاب رسیدم و دیدم در آتش می‌سوزد. می‌توانید تصورش را بکنید؟ آمده بودم ساختمانی را آتش بزنم و قبلاً آتش‌گرفته بود. خشکم زده بود گویی فلج شده باشم، سرم گیج می‌رفت؛ به نظرم می‌رسید دارم عقلم را از دست می‌دهم. شاید این‌طور بود؛ چون دمی بعد کیسه تراشه را انداختم و فریاد زنان کمک خواستم. می‌خواستم به سمت آسیاب بدوم که به یاد لیپه و خانواده‌اش افتادم، به همین خاطر به‌سوی خانه دویدم؛ جهنمی سوزان بود. ظاهراً دود همه‌شان را از پا درآورده بود. تیرهای سقف می‌سوخت؛ به‌روشنی عید سیمخات تورا بود. داخل خانه مثل کوره بود، اما من به اتاق‌خواب دویدم، یکی از پنجره‌ها را شکستم، برادرم را گرفتم و او را در برف انداختم. با زن و بچه‌هایش هم همین کار را کردم. نزدیک بود از خفگی بمیرم اما همه را نجات دادم. همین‌که کارم تمام شد سقف فروریخت. فریادهای من روستاییان را بیدار کرده بود و حالا دوان‌دوان می‌آمدند. برادرم و خانواده‌اش را به هوش آوردند. از خانه فقط دودکشی و تلی از خاکستر باقی ‌مانده بود اما روستاییان توانستند آتش آسیاب را خاموش کنند. چشمم به کیسه تراشه افتاد و آن را در آتش انداختم. همسایگان به برادرم و خانواده‌اش پناه دادند. هوا دیگر روشن‌شده بود.

اولین پرسش برادرم این بود «چطور این اتفاق افتاد؟ چطور تو اینجایی؟» زن‌برادرم به طرفم دوید تا چشم‌هایم را از کاسه دربیاورد. «کار اوست! او آتش زده!» روستاییان هم مرا به باد پرسش گرفتند. «کدام شیطانی تو را اینجا آورده؟» نمی‌دانستم چه بگویم. با چماق به جانم افتادند. درست پیش از آن‌که خردوخمیرم کنند برادرم دستش را بالا برد. «همسایه‌ها، بس است. خدایی هست و خودش او را مجازات می‌کند.» و با گفتن این حرف به صورتم تف انداخت.

هر جور بود خودم را به خانه رساندم؛ راه نمی‌رفتم، خودم را می‌کشیدم. مثل حیوان ناتوانی چهاردست‌وپا روی زمین می‌خزیدم. چند بار توقف کردم تا زخم‌هایم را با برف خنک‌کنم. اما دردسر واقعی‌ام وقتی شروع شد که به خانه رسیدم. همه می‌پرسیدند «کجا بودی؟ از کجا فهمیدی خانه برادرت آتش‌گرفته؟» بعد متوجه شدند که مظنون بوده‌ام. مردی که برایش کار می‌کردم به انباری آمد و وقتی فهمید یکی از کیسه‌هایش گم‌شده خانه را روی سرش گذاشت. در تمام یانف می‌گفتند که خانه برادرم را من آتش زده بودم، و آن‌هم در شبات.

وضع نمی‌توانست از این بدتر بشود. درخطر زندانی شدن، یا تحقیر و تنبیه شدن در حیاط کنیسه بودم. درنگ نکردم، فرار را بر قرار ترجیح دادم. راننده گاری‌ای دلش به حالم سوخت  و آن شنبه‌شب مرا به زاموسک رساند. مسافر نمی‌برد، فقط بار داشت و مرا لابه‌لای بشکه‌ها چپاند. وقتی خبر آتش‌سوزی به زاموسک رسید، به لوبلین رفتم. آنجا نجار شدم و ازدواج کردم. زنم برایم بچه نزایید؛ سخت کار می‌کردم اما شانس نداشتم. برادرم لیپه میلیونر شد- نیمی از یانف مال او بود- اما هیچ‌وقت یک خط نامه به من ننوشت. بچه‌هایش با خاخام‌ها و تاجران ثروتمند عروسی کردند. حالا دیگر زنده نیست- غرق ثروت و افتخار مرد.

تا حالا این قصه را برای کسی تعریف نکرده بودم. کی باورش می‌شد؟ حتی مخفی کردم که اهل یانف‌ هستم. همیشه می‌گفتم که اهل شبرشین هستم. اما حالا که در بستر مرگم، چرا دروغ بگویم؟ آنچه گفتم حقیقت است، حقیقت محضِ محض. فقط یک‌چیز است که نمی‌فهمم و تا روزی که در گور بخوابم هم نخواهم فهمید: چرا خانه برادرم درست همان شب باید آتش می‌گرفت؟ چند وقت پیش به فکرم رسید که خشم من بود که آتش را روشن کرده بود. شما چی فکر می‌کنید؟

«خشم باعث نمی‌شود خانه بسوزد.»

«می‌دانم…بااین‌همه اصطلاحی داریم، «خشم سوزان!»

«آه، این فقط اصطلاح است.»

خب، وقتی آن آتش را دیدم همه‌چیز را از یاد بردم و به نجاتشان شتافتم. بدون من همگی خاکستر می‌شدند. حالا که دارم می‌میرم، می‌خواهم حقیقت معلوم شود.

[1] در متن انگلیسی «از لج صورتتان زبانتان را با دندان می‌کنید»

[2] The Pines چون در متن انگلیسی نیز اسم دهکده درواقع ترجمه‌شده اینجا هم ترجمه شد.