فریبا ارجمند

پیرمرد (آیزاک بشویس سینگر)

ترجمه فریبا ارجمند

 

در آغاز جنگ بزرگ[1]، خایم ساخار، ساکن خیابان کروخمالنا در ورشو، مرد ثروتمندی بود. پس از کنار گذاشتن هزار روبل برای جهیزیه هرکدام از دخترانش، قصد داشت آپارتمان تازه‌ای کرایه کند، آپارتمانی که آن‌قدر جا داشته باشد که دامادی تورات‌خوان در آن بگنجد. در ضمن اتاقی هم برای پدر نودساله‌اش، رِب موشه بِر، حسیدی اهل توریسک داشته باشد که تازه به ورشو آمده بود تا با او زندگی کند.

اما دو سال بعد، آپارتمان خایم ساخار تقریباً خالی‌شده بود. کسی نمی‌دانست دو پسرش، دو نره‌غول که به جبهه اعزام‌شده بودند، کجا به خاک سپرده‌شده‌اند. زن و دو دخترش از حصبه مرده بودند. جنازه‌هایشان را تا گورستان مشایعت کرده بود، برای هر سه نفرشان دعای یادبود خوانده بود، در کنیسه مطلوب‌ترین نقطه جایگاه ویژه عبادت را به انحصار خود درآورده بود، و دشمنی عزاداران دیگر را برانگیخته بود که او را متهم می‌کردند  نامنصفانه از مصائب متعددش بهره می‌برد.

بعدازاین‌که آلمان ورشو را اشغال کرد، خایم ساخار، مردی شصت‌ساله و قدبلند و چهارشانه که غاز زنده می‌خرید و می‌فروخت، مغازه‌اش را بست. اثاثیه‌اش را تکه‌تکه فروخت تا بتواند سیب‌زمینی یخ‌زده و نخود کپک‌زده بخرد، و برای خودش و پدرش کوگِلِ سیاه‌فامِ زبر درست کند، پدری که از نوه‌های خودش بیشتر عمر کرده بود.

هرچند ماه‌ها بود خایم ساخار به هیچ ماکیان زنده‌ای نزدیک نشده بود، خفتان گشادش هنوز پوشیده از پَرِ نرم غاز بود، کلاه بزرگ لبه پهنش از چربی برق می‌زد و چکمه‌های سنگین پنجه پهنش از لکه‌های خون کشتارگاه پر بود. دو چشم ریز ترسیده و قحطی‌زده از زیر ابروهای ژولیده‌اش خیره نگاه می‌کرد؛ حلقه قرمز دور چشم‌هایش یادگار دورانی بود که می‌توانست هرروز صبح بعد از نماز یک بشقاب جگر غاز سرخ‌کرده و تخم‌مرغ آب‌پز سفت را با نیم لیتر ودکا بخورد. حالا، تمام روز در بازار پرسه می‌زد، رایحه قصابی‌ها و رستوران‌ها را فرومی‌داد، مثل سگ بو می‌کشید و گاهی روی گاری باربران چرت می‌زد. شب‌ها اجاقش را با زباله‌ای روشن می‌کرد که در سبد جمع کرده بود؛ بعد آستین‌هایش را روی بازوان پرمویش بالا می‌زد و شلغم رنده می‌کرد. در این اثنا  پدرش جلوی درِ بازِ آشپزخانه می‌نشست و خودش را گرم می‌کرد، با این‌که نیمه تابستان بود. یکی از رساله‌های میشنا روی زانویش باز بود، و مدام از گرسنگی شکایت می‌کرد.

پیرمرد، انگار همه‌چیز تقصیر پسرش باشد، با عصبانیت غر می‌زد «دیگر نمی‌توانم تحمل‌کنم، این شکنجه….»

بی‌آنکه سرش را از روی کتابش، رساله‌ای در باب ناپاکی، بلند کند به گودی شکمش اشاره می‌کرد و زمزمه‌اش را که کلمه «ناپاک» مثل ترجیع‌بندی در آن تکرار می‌شد از سر می‌گرفت. هرچند چشم‌هایش، مثل چشم‌های مردی کور، آبیِ کدر بود، عینک لازم نداشت، هنوز برخی از دندان‌هایش را، زرد و کج‌وکوله مثل میخ زنگ‌زده، حفظ کرده بود، و شب به هر پهلو که می‌خوابید صبح از همان پهلو از خواب برمی‌خاست. تنها چیزی که اذیتش می‌کرد فتقش بود، هرچند آن‌هم مانع از این نبود که هن‌هن‌کنان خیابان‌های ورشو را با عصای نوک‌تیزش، یا آن‌طور که می‌گفت «اسبش»، زیر پا بگذارد. در کنیسه‌ها از جنگ‌ها، ارواح خبیث و وفور نعمت و ارزانی دوران گذشته داستان می‌گفت، از دورانی که مردم در زیرزمین‌ها پوستین خشک می‌کردند و با نی مستقیم از بشکه شراب می‌نوشیدند. به پاداش این کار، رِب موشه بِر را به هویج خام، چند برش ترب، و شلغم مهمان می‌کردند. به آنی همه را تمام می‌کرد، بعد با دست لرزان خرده‌ها را از ریش کم‌پشتش- که هنوز سفید نشده بود- برمی‌چید و از مجارستان حرف می‌زد، آنجا که بیش از هفتادسال پیش، در خانه پدرزنش زندگی کرده بود. «درست بعد از نماز، تنگ بزرگی شراب و تکه‌ای گوشت گوساله به ما می‌دادند، و همراه سوپ، تخم‌مرغ آب پز داشتیم و کوگِلِ[2] ترد.»

مردان ژنده‌پوش با گونه‌های فرورفته و طناب‌هایی که دور کمرشان بسته بودند دوره‌اش می‌کردند، روبه‌جلو خم می‌شدند و با دهان آب افتاده تک‌تک کلماتش را به‌دقت گوش می‌دادند، سفیدی چشم‌هایشان آزمندانه نمایان می‌شد، گویی پیرمرد واقعاً آنجا نشسته و مشغول خوردن بود. شاگردان جوان مدرسه دینی، صورت‌ها نزار از فرط روزه‌داری، چشم‌ها مثل چشم دیوانگان بی‌قرار و دودو زن، بی‌تابانه پئا‌یشان را با انگشت می‌تاباندند، انگار بخواهند درد شکمشان را فروبنشانند چهره در هم می‌کشیدند، و از خود بیخود تکرار می‌کردند «چه دورانی بوده. آدم سهمش از آسمان و زمین را داشته. اما حالا ما هیچی نداریم.»

تا چند ماه رِب موشه بِر در جستجوی ذره‌ای غذا پاکِشان ‌همه‌جا رفت؛ بعد، شبی در اواخر تابستان، به خانه برگشت و دید که خایم ساخار، فرزند اولش، بیمار، پابرهنه و بدون خفتان در رختخواب افتاده است. صورت خایم ساخار چنان قرمز بود انگار به حمام بخار رفته باشد، و ریشش ژولیده و گره‌خورده بود. یکی از زنان همسایه آمد، پیشانی‌اش را لمس کرد و دَم گرفت: «وای بر من، همان بیماری کذایی است. باید برود بیمارستان.»

صبح روز بعد آمبولانس سیاه دوباره در حیاط ظاهر شد. خایم ساخار را به بیمارستان بردند؛ خانه‌اش را اسید کاربولیک پاشیدند و پدرش را به مرکز گندزدایی فرستادند و آنجا به او قبای سفید و کفش تخت‌چوبی دادند. نگهبانان که می‌شناختندش زیرمیزی سهم نانش را دو برابر می‌دادند و به سیگار مهمانش می‌کردند. وقتی به پیرمرد، که ریش تراشیده‌اش را زیر دستمال مخفی کرده بود، اجازه دادند مرکز گندزدایی را ترک کند، عید سایبان‌ها گذشته بود. پسرش مدت‌ها قبل مرده بود و رِب موشه بِر برایش دعای یادبود، قدیش، خواند. حالا در آپارتمان تنها مانده بود و ناچار بود اجاقش را با کاغذ و خرده چوبی روشن کند که از سطل‌های زباله جمع می‌کرد. سیب‌زمینی‌های گندیده‌ای را که در سبدش حمل می‌کرد لای خاکستر می‌پخت و در قابلمه‌ای آهنی کاسنی دشتی دم می‌کرد. خانه‌داری می‌کرد، شمع‌هایش را، با مالیدن تکه‌های موم و پیه دور فتیله، خودش درست می‌کرد؛ پیراهنش را زیر شیر آشپزخانه می‌شست و آن را روی تکه طنابی می‌انداخت تا خشک شود. هر شب تله می‌گذاشت و هرروز صبح موش‌ها را در آب خفه می‌کرد. وقتی بیرون می‌رفت هرگز فراموش نمی‌کرد در را با قفل آویز بزرگ و سنگین قفل کند. در آن زمان هیچ‌کس در ورشو ناچار نبود اجاره بپردازد. علاوه بر این، شلوار و چکمه‌ پسرش را می‌پوشید. آشنایان قدیمش در بِت میدراش به او غبطه می‌خوردند. می‌گفتند «شاهانه زندگی می‌کند! ثروت پسرش را ارث برده!»

زمستان سختی بود. زغالی در کار نبود، و چون چندین عدد از کاشی‌های اجاق افتاده بود، هر بار پیرمرد آتش روشن می‌کرد آپارتمان از دود سیاه غلیظی پر می‌شد. نوامبر که رسید، دیگر لایه‌ای از برف و یخ آبی‌رنگ شیشه پنجره‌ها را پوشانده و باعث شده بود اتاق‌ها همواره تاریک و کم‌نور باشند. در طول شب، آبی که در دیگ روی میز کنار تختخوابش بود یخ می‌زد. فرقی نمی‌کرد موقع خواب چند دست لباس روی خودش بیندازد چون هیچ‌وقت گرم نمی‌شد؛ پاهایش چوب شده می‌ماند و همین‌که چشمش گرم می‌شد تل لباس فرومی‌ریخت و او ناچار می‌شد برهنه بلند شود و دوباره رختخوابش را درست کند. نفت چراغ گیر نمی‌آمد و حتی قیمت کبریت هم بالا رفته بود. هرچند فصل از پی فصل مزامیر را از بَر می‌خواند، خوابش نمی‌برد. باد که آزادانه در اتاق‌ها می‌چرخید درها را به هم می‌کوبید؛ حتی موش‌ها رفته بودند. پیراهنش را که برای خشک شدن آویزان می‌کرد، مثل شیشه خمش‌ناپذیر می‌شد و می‌شکست. دست از شستشوی خودش برداشت؛ صورتش به سیاهی زغال شد. تمام روز در بِت میدراش کنار بخاری آهنی گداخته می‌نشست. کتاب‌های قدیمی، مثل توده‌ای لباس ژنده، در قفسه‌ها افتاده بود. مردان آسمان‌جل، با موی بلند گوریده و کهنه‌هایی که دور پاهایشان پیچیده بودند دور میزهای حلبی‌پوش می‌ایستادند- مردانی که داروندارشان را در جنگ ازدست‌داده بودند و حالا نیمه برهنه بودند یا صرفاً با لباس‌های پاره خود را پوشانده بودند و توبره بر دوش انداخته بودند. تمام روز، درحالی‌که یتیمان قدیش می‌خواندند، زن‌ها دسته‌دسته دور تابوت عهد می‌ایستادند، با صدای بلند برای بیماران دعا می‌کردند و گوش پیرمرد را از ناله‌ها و زاری‌هایشان می‌آکندند. اتاق کم‌نور و خفه، در اثر وجود چندین شمع روشن، بوی اتاقی را می‌داد که مرده را تا زمان خاک‌سپاری در آن نگه می‌دارند. هر بار رِب موشه بِر، با سرِ خم‌شده بر روی سینه به خواب می‌رفت خودش را با بخاری می‌سوزاند. شب‌ها باید کسی تا خانه همراهش می‌رفت، چون تختِ کفش‌هایش گل‌میخ داشت و می‌ترسید روی یخ سر بخورد. دیگر ساکنان ساختمان حتم داشتند به‌زودی می‌میرد. «بیچاره- پاک از پا افتاده.»

روزی در ماه دسامبر، رِب موشه بِر بالاخره سر خورد و ضربه سختی به بازوی راستش وارد شد. مرد جوانی که همراهش بود، رِب موشه بِر را کول کرد و به خانه برد. جوان بعدازآنکه پیرمرد را با لباس روی تختش خواباند جوری پا به فرار گذاشت انگار دزدی کرده باشد. دو روز تمام پیرمرد نالید، کمک خواست و اشک ریخت، اما هیچ‌کس نیامد. روزی چند بار، درحالی‌که دست چپش را به سینه می‌کوبید، به درگاه خدا توبه و دعا کرد مرگش زودتر برسد. در طول روز بیرون ساکت بود، گویی همه مرده بودند؛ شفق مات سبزرنگی از پنجره به درون می‌تابید. شب‌ها صدای پنجه کشیدن می‌شنید، انگار گربه‌ای بخواهد از دیوار بالا برود؛ انگار از زیرزمین صدای غرش خفه‌ای مکرراً به گوش می‌رسید. پیرمرد در تاریکی خیال می‌کرد تختخوابش وسط اتاق است و همه پنجره‌ها بازند. بعد از غروب روز دوم در خیال دید که در اتاق ناگهان باز شد و اسبی را راه داد که ملافه سیاهی روی پشتش بود. سری به درازی الاغ و چشم‌های بی‌شمار داشت. پیرمرد فوری فهمید که این فرشته مرگ است. ترسید و از تختخواب افتاد و چنان سروصدایی به پا کرد که دو نفر از همسایگان شنیدند. حیاط شلوغ شد؛ عده‌ای جمع شدند  و آمبولانس خبر کردند. وقتی رِب موشه به هوش آمد خود را، زخم‌بندی شده و سرتاپا پوشیده، در جعبه سیاهی دید. مطمئن بود که در نعش‌کش است و نگران شد که بازمانده‌ای نداشت تا برایش قدیش بخواند و به همین خاطر آرامش گورش مختل می‌شد. ناگهان به یاد آیاتی افتاد که باید برای دوما، فرشته مرگ بخواند، و چهره زخمی و متورمش به لبخندی جنازه وار کج‌وکوله شد:

کدام آدمی است که مرگ را نخواهد دید،

و جان خویش را از دست قبر خلاص خواهد ساخت.[3]

2

رِب موشه بِر پس از عید پسح از بیمارستان مرخص شد. کاملاً بهبودیافته و دوباره اشتهایش بازشده بود اما چیزی برای خوردن نداشت. داروندارش را دزدیده بودند؛ از آپارتمان فقط دیوارهای طبله کرده باقی‌مانده بود. به یاد یوزِفُف افتاد، دهکده کوچکی نزدیک مرز گالیسیا، جایی که پنجاه سال زندگی کرده و در محفل حسیدی‌های توریسک از اقتدار زیادی بهره برده بود چون شخصاً خاخام پیر را می‌شناخت. درباره امکانات رفتن به آنجا پرس‌وجو کرد، اما کسانی که پرسش‌هایش را شنیدند صرفاً شانه بالا انداختند و هرکسی چیزی گفت. برخی به او اطمینان دادند که یوزفف کاملاً سوخته و از روی زمین محوشده. از سوی دیگر گدای خانه‌به‌دوشی که آن ناحیه را دیده بود گفت که یوزِفُف از همیشه آبادتر است و ساکنان آن حتی در روزهای هفته نانِ سفیدِ شبات می‌خورند. اما یوزِفُف در طرف اتریشی مرز بود و هر بار رِب موشه بِر حرف سفر را پیش می‌کشید، همه آن مردهای ریشو پوزخند می‌زدند و دستشان را تکان می‌دادند. «احمق نشو رِب موشه بِر، حتی جوان‌ها هم نمی‌توانند این کار را بکنند.»

اما رِب موشه بِر گرسنه بود. آن‌همه شلغم، هویج و سوپ آبکی که در آشپزخانه‌های عمومی می‌خورد باعث شده بود حس کند شکمش حفره‌ای خالی است. تمام شب خواب پیراشکی‌های پر از گوشت چرخ‌کرده و پیاز یوزِفُف را می‌دید، خواب خوراک‌های خوشمزه‌ای که با سیرابی و پاچه گاو، با چربی مرغ و گوشت لخت گوساله درست می‌کردند. همین‌که چشم بر هم می‌گذاشت خود را در مراسم عروسی یا ختنه سوران می‌دید. نان‌های قهوه‌ای بزرگ روی میز دراز روی‌هم توده شده بود، حسیدی‌های توریسک با خفتان‌های ابریشمی و کلاه‌های مخملی که روی کیپا‌هایشان می‌پوشیدند، لیوان براندی در دست می‌رقصیدند و می‌خواندند:

آدم فقیر برای شام چی می‌پزد؟

بُرش و سیب‌زمینی!

بُرش و سیب‌زمینی!

تندتر، تندتر، بپر، بپر، بپر!

سازمان‌دهنده اصلی همه مهمانی‌ها خودش بود؛ با مسئولان تدارک غذا دعوا و با نوازندگان اوقات‌تلخی می‌کرد، بر همه جزئیات نظارت داشت، و چون مطلقاً وقت نداشت چیزی بخورد، غذا خوردن را به بعد موکول می‌کرد. هرروز صبح با دهان آب افتاده بیدار می‌شد، ناراحت از این‌که حتی در خواب هم نتوانسته بود به هیچ‌یک از آن خوراک‌های فوق‌العاده لب بزند. قلبش تند می‌کوبید؛ تنش از عرق سرد پوشیده بود. نور بیرون هرروز درخشان‌تر به نظر می‌رسید و صبح‌ها، لکه‌های چهارگوش آفتاب روی دیوارهای طبله‌کرده پرپر می‌زدند و می‌چرخیدند، انگار انعکاس نور بر امواج شتابان رودخانه‌ای در آن نزدیکی باشند. مگس‌ها دور قلاب خالی چلچراغی در سقفِ رو به ویرانی وزوز می‌کردند. پرتو طلایی خنک بامداد پنجره‌ها را روشن می‌کرد، و همیشه تصویر کج‌ومعوج پرنده‌ای در حال پرواز روی آن‌ها می‌افتاد. پایین در حیاط، گدایان و ازکارافتاد‌گان آوازهایشان را می‌خواندند، ویولنشان را می‌زدند و در شیپورهای کوچک برنجی می‌دمیدند. رِب موشه بِر، پیراهن به تن، از تنها تختخواب باقیمانده بیرون می‌خزید تا پاها و شکمش را گرم و دخترهای پابرهنه‌ای را تماشا کند که با زیرپیراهنی‌های کوتاهشان لحاف‌های قرمز را می‌تکاندند. پرها، مثل شکوفه‌های سفید، در همه جهات در هوا شناور بودند و بوی آشنای کاه پوسیده و قطران می‌آمد. پیرمرد انگشتان کج‌وکوله‌اش را صاف می‌کرد، گوش‌های دراز پرمویش را، گویی بخواهد صداهای دوردست را بشنود، تیز و برای هزارمین بار فکر می‌کرد اگر این تابستان ازاینجا نرود، هرگز نخواهد رفت.

با خود می‌گفت «خدا کمکم می‌کند. اگر خدا بخواهد، در یوزِفُف دریکی از آلاچیق‌های عید غذا می‌خورم.»

روزهای اول، با گوش دادن به حرف کسانی که می‌گفتند گذرنامه بگیرد و درخواست ویزا بدهد، وقت زیادی تلف کرد. پس از این‌که عکسش را گرفتند، کارت زردی به دستش دادند و بعد مجبور شد با گروه بی‌شماری از مردم هفته‌ها پشت در کنسولگری اتریش در خیابان باریک و پیچ‌درپیچی جایی نزدیک ویستولا انتظار بکشد. مدام به آلمانی فحش می‌خوردند و سربازان ریشوی چپق به دست با قنداق تفنگ آن‌ها را کنار می‌زدند. زنان بچه به بغل می‌گریستند و از حال می‌رفتند. شایع بود که فقط زنان روسپی و مردانی که سکه طلا می‌دهند ویزا می‌گیرند. رِب موشه بِر که هرروز صبح موقع طلوع آفتاب آنجا بود، روی زمین می‌نشست و رساله بنی ایساخارش را می‌خواند و سر تکان می‌داد و خود را با شلغم رنده شده و تربچه گندیده سیر می‌کرد. اما ازآنجاکه جمعیت مرتب زیاد می‌شد، روزی تصمیم گرفت دیگر ادامه ندهد. با فروش خفتان پنبه‌دوزی شده‌اش به دست‌فروش، نانی خرید و توبره‌ای که شال نماز و تفیلینش را در آن بگذارد، به‌اضافه چند جلد کتاب برای شگون؛ و مصمم به عبور غیرقانونی از مرز، پای پیاده به راه افتاد.

پنج هفته طول کشید تا به ایوانگورود برسد. روزها، وقتی هوا گرم بود، به سبک روستاییان چکمه‌هایش را دور گردنش می‌انداخت و پابرهنه در کشتزارها راه می‌رفت. از غلات نارس تغذیه می‌کرد و در طویله‌ می‌خوابید. بارها پلیس نظامی آلمان جلواش را گرفت؛ مدت زیادی گذرنامه روسی‌اش را زیرورو می‌کردند، بازرسی‌اش می‌کردند تا مطمئن شوند جنس قاچاق ندارد، بعد اجازه می‌دادند برود. چندین بار، موقع راه رفتن، دل‌وروده‌اش بیرون زد؛ روی زمین دراز می‌کشید و همه را با دست سر جایشان برمی‌گرداند. در روستایی نزدیک ایوانگورود گروهی از حسیدی‌های توریسک را دید که اغلبشان جوان بودند. وقتی شنیدند مقصدش کجاست و شنیدند که می‌خواهد  وارد گالیسیا شود با دهان باز، پلک‌زنان نگاهش کردند، بعد بین خودشان پچ‌پچ کردند و به او هشدار دادند «در شرایط فعلی داری خطر می‌کنی. به کمترین بهانه می‌فرستندت بالای دار.»

می‌ترسیدند با او حرف بزنند، مبادا مقامات مشکوک شوند، برای همین چند مارک به او دادند و دست‌به‌سرش کردند. چند روز بعد، در آن روستا، مردم در خفا درباره پیرمردی یهودی حرف می‌زدند که جایی درراه دستگیر و به جوخه اعدام سپرده‌شده بود. اما رِب موشه بِر نه‌تنها در آن زمان زنده بود بلکه در طرف اتریشی مرز به سر می‌برد. دهقانی در اِزای چند مارک او را زیر بار کاه گاری‌اش مخفی کرده و از مرز گذرانده بود. پیرمرد بی‌درنگ راهی راژویک شد. آنجا اسهال گرفت و چندین روز در نوانخانه ماند. همه فکر می‌کردند می‌میرد، اما به‌تدریج بهبود یافت.

حالا دیگر از بابت غذا کم و کسری نداشت. زن‌های خانه‌دار رِب موشه بِر را به کاشا مهمان می‌کردند، و شنبه‌ها حتی یخنی پاچه گاو هم می‌خورد و لیوانی براندی می‌نوشید. همین‌که بنیه‌اش را بازیافت، دوباره به راه افتاد. اینجا جاده‌ها آشنا بودند. در این منطقه، روستاییان هنوز بلوز کتان سفید می‌پوشیدند و کلاه چهارگوش منگوله‌دار بر سر می‌گذاشتند، همان لباسی که پنجاه سال پیش هم پوشیده بودند؛ ریش داشتند و اوکراینی حرف می‌زدند. در زاموسک پیرمرد را دستگیر و همراه دو دهقان جوان زندانی کردند. پلیس توبره‌اش را ضبط کرد. حاضر نبود غذای نایهودیان را بخورد و فقط آب‌ونان قبول می‌کرد. فرمانده یک روز در میان او را فرامی‌خواند و گویی رِب موشه بِر کر باشد، به زبانی خشن صاف در گوشش فریاد می‌زد. رِب موشه بِر که هیچ نمی‌فهمید، صرفاً سر تکان می‌داد و می‌کوشید خود را به‌پای فرمانده بیندازد. این ماجرا تا بعد از روش هشانا ادامه داشت؛ تازه آن‌وقت بود که یهودیان زاموسک خبر یافتند که پیرمردی خارجی زندانی‌شده است. خاخام و رئیس جماعت یهودی به فرمانده باج دادند و آزادی‌اش را خریدند.

از رِب موشه بِر دعوت کردند تا بعد از یوم کیپور در زاموسک بماند، اما قبول نکرد. شب آنجا ماند، مقداری نان برداشت و سحر پای پیاده راهی بیلگورای شد. به‌زحمت در زمین‌های درو شده پیش می‌رفت، از خاک شلغم بیرون می‌کشید و می‌خورد و در جنگل‌های انبوه کاج با خوردن توت‌های تقریباً سفید درشت، ترش و آبداری که در نقاط مرطوب می‌رویند و در گویش محلی والاخی خوانده می‌شوند تجدیدقوا می‌کرد. گاری‌ای سوارش کرد و مسافتی بردش. چند کیلومتر مانده به بیلگورای، چند چوپان او را بر زمین انداختند و چکمه‌هایش را از پایش بیرون کشیدند و با خود بردند.

رِب موشه بِر پابرهنه ادامه داد، و به همین خاطر دیروقت شب به بیلگورای رسید. آسمان‌جل‌هایی که شب را در بِت میدراش می‌گذراندند، حاضر نشدند راهش بدهند و ناچار شد روی پله بنشیند و سر خسته‌اش را به زانوانش تکیه بدهد. شب پاییزی سرد و صافی بود؛ بر پس‌زمینه زرد تیره آسمان پرستاره، گله‌ای بز، مجذوب و ساکت، پوست چوب‌هایی را می‌کند که برای زمستان در حیاط کنیسه تلنبار شده بود. جغدی، انگار از اندوهی فراموش‌نشدنی شکوه کند، با صدایی زنانه مویه می‌کرد؛ بارها و بارها ساکت شد و باز از سر گرفت. مردم، فانوس چوبی در دست، سحر آمدند تا سلیحوت بخوانند. پیرمرد را آوردند تو، او را کنار بخاری جا دادند و با شال‌های نماز اضافی که در صندوق داشتند او را پوشاندند. همان روز برایش چکمه نظامی چرمی زمختی آوردند که تختش گل‌میخ داشت. چکمه پای پیرمرد را بدجوری می‌زد، اما رِب موشه بِر مصمم بود روزه یوم کیپور را در یوزِفُف بگیرد، و تا یوم کیپور فقط یک روز مانده بود.

زود راه افتاد. بیش از شش کیلومتر راه نداشت، اما می‌خواست سحر، به‌وقت خواندن سلیحوت برسد. اما همین‌که از شهر بیرون رفت، چکمه‌های زمختش چنان دردش آوردند که نتوانست قدم از قدم بردارد. باید چکمه‌اش را درمی‌آورد و پابرهنه می‌رفت. بعد رعدوبرق شد و باران تندی گرفت. رِب موشه بِر تا زانو در چالاب‌ها فرومی‌رفت، مرتب سکندری می‌خورد و سرتاپا گِلی شد. پاهایش ورم کرد و خون افتاد. شب را در میان توده‌ای کاه زیر آسمان گذراند، و هوا چنان سرد بود که نتوانست بخوابد. در روستاهای اطراف سگ‌ پارس می‌کرد و باران یکسر می‌بارید. رِب موشه بِر یقین داشت که مرگش فرارسیده است. به درگاه خدا دعا کرد او را تا دعای نیلا زنده نگه دارد تا بتواند پاک از گناه به بهشت برود. دیرتر، وقتی در افق شرق لبه ابرها کم‌کم روشن شد، وقتی مه به رنگ سفید شیری درآمد، رِب موشه بِر جان تازه‌ای یافت و دوباره راهی یوزفف شد.

درست لحظه‌ای که حسیدی‌ها به روش مرسوم دورهم جمع شده بودند تا براندی و کیک بخورند، رِب موشه بِر به محفل توریسک رسید. چند نفر فوری تازه‌وارد را به‌جا آوردند، و بسیار خوشحال شدند چون فکر می‌کردند خیلی وقت پیش مرده. برایش چای داغ آوردند. به‌سرعت دعایش را خواند، یک برش نان سفید و عسل، گِفیلته[4]‌ ماهی کپور تازه، و کرِپلاخ[5] خورد و چند لیوان براندی نوشید. بعد او را به حمام بخار فرستادند. دو نفر از شهروندان محترم او را به سکوی هفتم بردند و درحالی‌که پیرمرد از خوشی گریه می‌کرد شخصاً با دو دسته ترکه تازه مشت و مالش دادند.

در یوم کیپور، پیرمرد چندین باز نزدیک بود از حال برود، اما روزه‌اش را تا آخر نگه داشت. روز بعد حسیدی‌های توریسک به او لباس نو دادند و گفتند به مطالعه تورات بپردازد. همه‌شان پول فراوانی داشتند، چون با سربازان بوسنیایی و مجارستانی معامله می‌کردند، و به‌جایی که سابقاً گالیسیا بود آرد می‌فرستادند و در عوض توتون قاچاق می‌گرفتند. برایشان سخت نبود خرج رِب موشه بِر را بدهند. حسیدی‌های توریسک می‌دانستند کیست- حسیدی‌ای که سر میز مردی چون رِب موتله چرنوبیل نشسته بود! درواقع در خانه آن خاخام اعجوبه مهمان شده بود!

چند هفته بعد حسیدی‌های توریسک که تاجر الوار بودند، صرفاً برای این‌که دشمن قسم‌خورده‌شان، حسیدی‌های ساندزِر را سرافکنده کنند، چوب جمع کردند و برای رِب موشه بِر خانه ساختند و دختر ترشیده‌ای را به عقد او درآوردند، دختر روستایی ناشنوا و کودنی که تقریباً چهل سال داشت.

دقیقاً نه ماه بعد، آن زن پسری به دنیا آورد- حالا رِب موشه بِر کسی را داشت که برایش قدیش بخواند. در ختنه‌سورانش نوازندگان ساز زدند، انگار عروسی باشد. زن‌های خانه‌دار کیک پختند و از مادر تازه پرستاری کردند. محلی که ضیافت در آن برگزار شد، تالار اجتماعات محفل توریسک، بوی دارچین، زعفران و لباس‌های مهمانی زنان را می‌داد. رِب موشه بِر خفتان اطلس نوی پوشیده بود و کلاه مخمل بلندی بر سر داشت. روی میز رقصید و برای اولین بار به سنش اشاره کرد:

از بَر خواند «و ابراهیم صدساله بود وقتی پسرش اسحاق[6] به دنیا آمد. و ساره گفت: خدا برایم خنده و شادی آورده است. هرکس خبر تولد پسرم را بشنود با من شادی خواهد کرد[7]

اسم پسرش را اسحاق گذاشت.

[1] جنگ جهانی اول

[2] غذایی است که با سیب‌زمینی یا رشته درست و در تنور پخته میشود

[3] مزامیر، 89:48

[4] گوشت کوبیده ماهی که در پوست آن پخته و بعد به شکل کلوچه بریده و سرو می‌شود.

[5] غذایی شبیه پیراشکی اما آب پز که معمولاً در آبگوشت یا تره‌بار آب پز شناور است

[6] یعنی خنده

[7] کتاب آفرینش، 21:6