فریبا ارجمند

شادمانی (آیزاک بشویس سینگر)

ترجمه فریبا ارجمند

1

خاخام کومارف، رَبی بِینیش، پس از به خاک سپردن بونِم، پسر سومش، از دعا برای فرزندان بیمارش دست برداشت. فقط یک پسر و دو دختر مانده بودند، و همه‌شان خون تف می‌کردند. زنش، که مرتب خلوت اتاق مطالعه او را در هم می‌شکست فریاد می‌زد «چرا این‌قدر ساکتی؟ چرا زمین و زمان را به هم نمی‌دوزی؟» مشت‌های گره‌کرده‌اش را بالا می‌برد «علمت به چه درد می‌خورد؟ عباداتت، فضایل نیاکانت، روزه‌های طولانی‌ات؟ پدر آسمانی چه خصومتی با تو دارد؟» یک‌بار از فرط نومیدی کتاب مقدسی را قاپ زد و آن را بر زمین انداخت. رَبی بِینیش در سکوت آن را برداشت. پاسخش همیشه همین بود «ولم کن!»

هرچند رَبی هنوز پنجاه سال هم نداشت، ریشش، چنان کم‌پشت که تارهای آن را می‌شد شمرد، مثل ریش پیرمردها سفید شده بود. قامت بلندش خمیده بود. چشم‌های سیاه سختگیرش هیچ‌کس را نمی‌دید. دیگر نه تورات را تفسیر می‌کرد نه سر میز غذا می‌نشست. چندین هفته بود که در بِت میدراش پیدایش نشده بود. هرچند پیروانش که از شهرهای دیگر برای دیدنش می‌آمدند، ناچار می‌شدند برگردند بی‌آنکه حتی اجازه بدهد به او سلام کنند. پشت درِ بسته اتاقش ساکت می‌نشست؛ سکوت معناداری بود. جماعت، حسیدی‌هایی که سرچشمه رزق و روزی او بودند، به‌تدریج پراکنده شدند و به خاخام‌های دیگر روی آوردند. فقط حلقه نزدیکانش، حسیدی‌های پیر، فرزانگان، باقی ماندند. وقتی دختر کوچکش ربکا مرد، رَبی حتی تابوت او را مشایعت نکرد. به آویگدور، خادم کنیسه‌اش دستور داد پشت پنجره‌ای‌ها را ببندد، و بسته باقی ماندند. نور اندکی که خاخام در پرتو آن کتاب‌ها را زیرورو می‌کرد، از دریچه قلبمانندِ یکی از پشت پنجره‌ای‌ها وارد اتاق می‌شد. دیگر متون را با صدای بلند نمی‌خواند؛ صرفاً کتاب‌ها را ورق می‌زد، کتابی را از جایی و بعد از جای دیگری باز می‌کرد، یک چشمش را می‌بست، و نگاه بی‌حالتش را به نقطه‌ای ورای صفحات کتاب و دیوارهای اتاق می‌دوخت. قلمش را در مرکب‌دان فرومی‌برد، یک برگ کاغذ پیش می‌کشید، اما نمی‌نوشت. چپقش را پر می‌کرد، اما چپق روشن نشده باقی می‌ماند. هیچ نشانی دال بر این‌که به صبحانه و شامی که به اتاقش می‌بردند لب زده باشد وجود نداشت. هفته‌ها، ماه‌ها، به‌این‌ترتیب گذشت.

خاخام یک روز تابستانی در بِت میدراش ظاهر شد. چندین پسربچه و مرد جوان گرم خواندن بودند و در همان حال چند پیرمرد طفیلی عبادت می‌کردند. ازآنجاکه غیبت خاخام به درازا کشیده بود، از دیدنش یکه خوردند. خاخام این پا و آن پایی کرد و پرسید «رِب آبراهام موشه بوریسفی کجاست؟»

مرد جوانی که هنوز زبانش بند نیامده بود گفت «در مهمانسرا.»

«می‌شود لطفاً بگویی بیاید پیش من؟»

«چشم رَبی.»

مرد جوان بی‌درنگ راهی مهمانسرا شد. خاخام رفت پای قفسه‌های کتاب و شانسی کتابی را برداشت، نگاهی به یکی از صفحات آن انداخت، و بعد کتاب را سر جایش گذاشت. با قبایی که دکمه‌هایش را نبسته بود، شال نماز، شلوار کوتاه، جوراب سفید، کلاهی که روی سرش عقب رانده بود، پئا‌ی[1] نامرتب و ابروهای درهم‌کشیده ایستاده بود. تالار مطالعه چنان ساکت بود که صدای چکیدن آب در روشویی و حشراتی که دوروبر جاشمعی‌ها وزوز می‌کردند شنیده می‌شد. ساعت آونگ‌دار بزرگ غژغژی کرد و سه بار نواخت. درختان میوه باغ از پنجره‌های باز سرک کشیده بودند؛ آدم می‌توانست جیک‌جیک پرندگان را بشنود. در ستون‌های اریب غبار، ذرات ریز، که دیگر ماده نبودند اما هنوز روح هم نشده بودند، می‌جنبیدند و رنگ‌های رنگین‌کمان را منعکس می‌کردند. خاخام پسربچه‌ای را پیش خواند که تازه مدرسه عبری را تمام و بدون کمک دیگران شروع به خواندن تلمود کرده بود.

«اسمت چیست، هان؟»

«موشه.»

«چی می‌خوانی؟»

«رساله اول.»

«کدام فصل؟»

«شور شناگا اَث هاپارا.»

«چی ترجمه‌اش می‌کنی؟»

«گاو نری گاو ماده‌ای را شاخ زد.»

خاخام پای دمپایی پوشش را بر زمین کوبید. «چرا گاو نر گاو ماده را شاخ زد؟ چه‌کارش کرده بود؟»

«گاو نر استدلال نمی‌کند.»

«اما آن‌که گاو نر را خلق کرد می‌تواند استدلال کند.»

پسرک جواب این‌یکی را بلد نبود. خاخام گونه‌اش را نیشگون گرفت.

گفت «خب، برو دَرسَت را بخوان.» و به اتاقش برگشت.

چیزی نگذشت که رِب آبراهام موشه به نزدش آمد. مرد کوچک اندامی بود، با چهره‌ای با طراوت، ریش‌سفید و پئا، ردای بلند و شال کمر کلفتی به رنگ سبز لجنی، با چپقی بلند که تا زانویش می‌رسید. روی کیپا[2]یش کلاه لبه‌داری پوشیده بود. همه با رفتار نامتعارفش آشنا بودند. نماز صبح را عصر می‌خواند، و نماز عصر را خیلی بعدازاینکه دیگران از نماز مغرب برگشته بودند. در پوریم[3] مزامیر می‌خواند و موقع خواندن کُل نیدرِه می‌خوابید. شب عید پسح، وقتی همه جشن عید را برگزار می‌کردند، یکی از تفاسیر رسالات تلمود در باب خسارت و تاوان را مطالعه می‌کرد. می‌گفتند یک‌بار، در میکده، در بازی شطرنج از ژنرالی برده بود و جایزه‌اش را به شکل مجوز فروش براندی از ژنرال گرفته بود. میکده را زنش اداره می‌کرد؛ خود او بیشتر وقتش را در کومارف می‌گذراند، نه در خانه. می‌گفت زندگی در کومارف مثل ایستادن پای کوه سیناست؛ خودِ هوا آدم را تزکیه می‌کند. اگر بیشتر در حال و هوای شوخی بود، مدعی می‌شد که در کومارف نیازی به مطالعه نیست؛ کافی است روی نیمکتی در بِت میدراش وقت‌کشی و با هر نفسی که فرو می‌دهید تورات را استنشاق کنید. حسیدی‌ها می‌دانستند که خاخام چه احترام عمیقی برای رِب آبراهام موشه قائل بود، درباره آموزه‌های پیچیده با او گفتگو می‌کرد و از او مشورت می‌خواست. رِب آبراهام موشه همیشه در صدر میز می‌نشست. بااین‌همه، هر بار به دیدن خاخام می‌رفت، خود را مثل مردان جوان می‌آراست. دست‌هایش را می‌شست، دکمه‌های خفتانش را می‌بست، پئا‌یش را فر می‌داد و ریشش را شانه می‌زد. مثل کسی که به خانه قدیسی برود، با احترام وارد می‌شد.

پس از مرگ ربکا خاخام دیگر دنبالش نفرستاده بود؛ خود این به‌تنهایی نشانه‌ای از اندوه عمیق خاخام بود. این بار رِب آبراهام موشه طبق عادت این پا و آن پا نکرد، بلکه تند و چابک، تقریباً به دو آمد. وقتی پشت در اتاق خاخام رسید، لحظه‌ای ایستاد، به کلاهش دست زد، به قفسه سینه‌اش، و پیشانی‌اش را با دستمال پاک کرد و بعد با گام‌های کوتاه وارد شد. خاخام که یکی از پشت پنجره‌ای‌ها را بازکرده بود، در صندلی بزرگ دسته عاجش نشسته بود و چپقش را دود می‌کرد. لیوان چای نیمه‌پُری روی میز بود و لقمه نانی کنار آن. ظاهراً حال خاخام بهتر شده بود.

رِب آبراهام موشه گفت «رَبی، آمدم.»

«می‌بینم، بنشین.»

«متشکرم.»

خاخام مدتی ساکت ماند. دست لاغرش را روی لبه میز گذاشته بود و به ناخن‌های سفید انگشتان بلندش خیره شده بود. بعد گفت «آبراهام موشه، بد است.»

«چی بد است؟»

«آبراهام موشه، بدتر از آن است که فکر می‌کنی.»

آبراهام موشه به‌طعنه پرسید «چی می‌تواند بدتر از این باشد؟»

«آبراهام موشه، خدانشناسان راست می‌گویند. نه عدالتی در کار است، نه قاضی‌ای.»

رِب آبراهام موشه به حرف‌های تند خاخام عادت داشت. در کومارف، حتی پروردگار عالم را هم معاف نمی‌کردند. اما طغیانگری یک‌چیز است؛ انکار خدا چیزی دیگر. رنگ از روی آبراهام موشه پرید. زانوانش به لرزه افتاد.

«رَبی، پس دنیا را چه کسی اداره می‌کند؟»

«دنیا اداره نمی‌شود.»

«پس کی؟»

«یک دروغ تمام‌عیار!»

«ای‌بابا! دست‌بردارید!…»

«یک توده سرگین…»

«سرگین از کجا آمد؟»

«در ابتدا سرگین بود…»

رِب آبراهام موشه خشکش زد. می‌خواست حرف بزند، اما حرف در گلویش گیرکرده بود. فکر کرد، خب، از فرط اندوه این حرف‌ها را می‌زند. بااین‌همه حیرت کرده بود. اگر ایوب توانست تحمل کند، خاخام هم باید می‌کرد.

رِب آبراهام موشه با صدای گرفته‌ای پرسید «رَبی، پس باید چه کنیم؟»

«باید بت‌ها را بپرستیم.»

رِب آبراهام موشه لبه میز را چسبید که نیفتد.

پرسید «کدام بت‌ها؟» حس می‌کرد در درونش انگار همه‌چیز به هم فشرده می‌شود.

خاخام خنده کوتاهی کرد. «نترس؛ تو را نمی‌فرستم پیش کشیش. اگر خدانشناسان درست بگویند، چه فرقی بین تارِح و ابراهیم هست؟ هرکدامشان به‌نوعی بت خدمت می‌کرد. تارح، که ساده بود، خدایی از گل رس ساخت. ابراهیم خالق را ابداع کرد. آن چیزی که آدم ابداع می‌کند مهم است. حتی دروغ هم باید تا حدی حقیقت داشته باشد.»

رِب آبراهام موشه تته‌پته‌کنان گفت «فقط دارید یک شوخی بیجا می‌کنید.» کامش خشک‌شده بود، گلویش گرفته بود.

«خب، این‌قدر نلرز! بنشین!»

رِب آبراهام موشه نشست. خاخام از روی صندلی برخاست، رفت پای پنجره، و مدت زیادی آنجا ایستاد و بی‌آنکه به چیز خاصی نگاه کند به فکر فرورفت. بعد رفت کنار قفسه کتاب‌ها. در قفسه، که بوی شراب و شمع‌ یادبود نیم‌سوخته می‌داد، یک جعبه ادویه، ظرف مخصوص ترنج، و یک شمعدان حنوکا بود. خاخام زوهار را بیرون آورد، آن را شانسی باز کرد، به صفحه کتاب زل زد، سر تکان داد، و بعد لب‌های به هم چسبیده‌اش را با صدا از هم باز کرد و گفت «ابداع دلپسندی است، بسیار دلپسند!»

2

حسیدی های بیشتر و بیشتری گذاشتند و رفتند. روزهای شنبه، در بِت میدراش، به‌زحمت اگر مینیان[4] تشکیل می‌شد. همه خادمان، جز آویگدور، رفته بودند. زن خاخام، که دیگر تحمل تنهایی را نداشت، برای دیداری درازمدت نزد برادرش، خاخام بیالا رفت. رِب آبراهام موشه در کومارف ماند. ماهی یک شبات را با خانواده‌اش در شهر خودش می‌گذراند. استدلالش این بود که اگر نباید مردی را که جسمش بیمار شده تنها گذاشت، قطعاً نباید وقتی روحش بیمار می‌شود او را تنها بگذاریم. اگر خاخامشان، خدانکرده، مرتکب گناهی شده بود، آنگاه معاشرت با او بر آدم حرام می‌شد، اما درواقع، حالا از همیشه پرهیزگارتر بود. نماز می‌خواند، مطالعه می‌کرد، به میقوه می‌رفت. و با چنان شوری گرم کار خیر بود که عزیزترین دارایی‌هایش را فروخت- جاشمعی‌های نقره، شمعدان بزرگ حنوکا، ساعت طلایش، سینی عید پسح- و پول آن را به نیازمندان ‌داد. رِب آبراهام موشه سرزنشش می‌کرد که میراثش را به باد می‌دهد، اما خاخام جواب می‌داد «نیازمندان واقعاً وجود دارند. این تنها چیزی است که می‌توانیم از بابتش مطمئن باشیم.»

تابستان تمام شد و ماه ایلول رسید. در روزهای هفته، آویگدور خادم کنیسه، در بت میدراش شوفار می‌زد. در گذشته، در این ماه، جمعیتی بیش از ظرفیت  کومارف به این شهر می‌آمد؛ مهمانسراها به‌قدر کافی جای خواب نداشتند و جوانان در انباری‌ها، طویله‌ها و زیرشیروانی‌ها می‌خوابیدند. اما آن سال، کومارف خلوت بود. پشت پنجره‌ای‌های مهمانسراها بسته ماندند. علف‌های هرز حیاط خاخام بلند شده بودند؛ کسی نبود لگدمالشان کند. کارتنک در هوا شناور بود، سیب و گلابی و آلوی باغ روی درختان ماند و رسید چون پسربچه‌هایی که سابقاً آن‌ها را می‌چیدند دیگر نبودند. جیک‌جیک پرندگان از همیشه بلندتر بود. موش کورها زمین را کنده و چندین پشته خاک بالا آورده بودند. برخی از بوته‌ها میوه‌های توت مانند سمی داده بودند. یک روز خاخام، سر راهش به حمام، یکی از این میوه‌ها را چید. فکر کرد «اگر چیزی شبیه این بتواند آدم را به جنازه تبدیل کند، جنازه چیست؟» میوه را بو کرد و دور انداخت. «اگر همه‌چیز به میوه سمی خاربنی بند باشد، آن‌وقت همه‌ کارهای ما همان میوه‌های سمی هستند.» وارد حمام شد. بلند گفت «خب، اجنه، کجایید؟» پژواک صدا حرف‌هایش را به خودش برگرداند. «اقلاً کاش شیاطین وجود داشته باشند.» روی نیمکت نشست، لخت شد، صیصیتش[5] را درآورد و آن را وارسی کرد «نخ و گره و دیگر هیچ …»

آب سرد بود، اما فرقی به حالش نمی‌کرد. «کی سردش است؟ و به فرض که آدم سردش بشود، خب که چی؟» سردی آب نفسش را بند آورد و خاخام نرده را چسبید. بعد مدت زیادی زیر آب ماند. چیزی درون او می‌خندید. «تا وقتی نفس می‌کشی، باید نفس بکشی.» خودش را خشک کرد و لباس پوشید. به اتاقش که برگشت، کتاب کابالا در باب دو لوح عهد را باز کرد. نوشته بود «سخت‌گیری شریعت باید تعدیل شود تا شیطان را از آبشخورش محروم کند.» «خب، اگر تمامش افسانه باشد چی؟» یکی از چشم‌هایش را تنگ کرد درحالی‌که هنوز داشت با دیگری خیره می‌نگریست. «خورشید؟ چشم‌هایتان را ببندید و خورشیدی در کار نیست. پرندگان؟ چیزی در گوش‌هایتان بچپانید و پرنده‌ای وجود ندارد. درد؟ توت وحشی را ببلعید و درد از میان می‌رود. پس چی می‌ماند؟ مطلقاً هیچ. گذشته دیگر وجود ندارد و آینده هنوز نیامده. درنتیجه ورای این لحظه هیچ‌چیز وجود ندارد. خب، اگر این‌طور باشد، واقعاً جای نگرانی نیست.»

در روش هشانا، حداکثر سی نفر در کومارف گرد آمدند. هرچند خاخام با ردا و شال در مراسم حضور یافت، نمی‌شد فهمید نماز می‌خواند یا نه، چون ساکت بود. در پایان مراسم حسیدی‌ها سر میز نشستند، اما صندلی خاخامشان خالی بود. پیرمردی ترانه کوتاهی خواند و بقیه جانانه همراهی‌اش کردند. رِب آبراهام موشه نکته‌ای از تورات را که خاخام بیش از بیست سال پیش درباره‌اش حرف زده بود تکرار کرد. خدا را شکر، خاخام زنده بود، هرچند عملاً مرده بود.

آویگدور تنگ شراب، سیب سرخ‌شده با عسل، کله ماهی کپور، دو نان گیسو، هویج پخته و یک‌چهارم جوجه برای خاخام برده بود به‌اضافه یک برش آناناس برای این‌که خاخام میوه نوبرانه را برکت بدهد. اما با این‌که شب شده بود خاخام به چیزی دست نزده بود.

در طول ماه ایلول روزه گرفته بود. حس می‌کرد بدنش پوک شده است. گرسنگی هنوز جایی درون شکمش را می‌جوید، اما گرسنگی‌ای بود که ربطی به او نداشت. او، بِینیش، اهل کومارف، با غذا چه‌کار داشت؟ آدم باید تسلیم شهوات جسم بشود؟ اگر آدم مقاومت کند- جسم چه می‌کند- می‌میرد؟ خب، اگر این چیزی است که می‌خواهد، بگذار بمیرد. من راضی‌ام.» یک حشره بالدار سبز طلایی از پنجره بازِ پشتِ پرده به اتاق آمد و روی چشم ماهی نشست. خاخام زیر لب گفت «خب، منتظر چی هستی؟ بخور…»

در همان حال که خاخام نیمه‌خواب نیمه‌بیدار، غرق در افکاری که خودش هم از آن‌ها بی‌خبر بود، رها از هر چیز بیرونی، در صندلی قدیمی‌اش نشسته و دست‌هایش را روی دسته‌های آن گذاشته بود، ناگهان چشمش به دختر کوچکش ربکا افتاد. از درِ بسته واردشده و با قامتی خدنگ، رنگِ پریده، موهایی که به شکل دو گیس بافته بود، و در بهترین پیراهنش که با نخ طلایی سوزن‌دوزی شده بود، کتاب دعایی در یک دست و دستمالی در دست دیگر روبرویش ایستاده بود. خاخام که یادش نبود ربکا مرده تا حدی شگفت‌زده نگاهش می‌کرد. «ببین، دختر رسیده‌ای است، پس چرا عروس نشده؟» بزرگ‌منشی خارق‌العاده‌ای خطوط چهره دختر را فراگرفته بود؛ به نظر می‌رسید تازه بیماری‌ای را پشت سر گذاشته باشد؛ نوری فرازمینی از مرواریدهای گردنبندش می‌تابید؛ پرتوی از یامیم نورائیم. باحالتی از عشق و خجالت به خاخام نگاه می‌کرد.

«عید مبارک، پدر.»

خاخام گفت «عید مبارک، سال نو مبارک.»

«پدر، دعای شکر بخوانید.»

«چی؟ البته، البته.»

نیمی به التماس و نیمی با تحکم گفت «پدر، بروید سر میز، پیش مهمان‌ها.»

سرمایی در تیره پشت خاخام دوید. «اما او که مرده!» چشمانش خیسِ اشک شد و از جا پرید، انگار بخواهد به‌سوی دخترش بدود. قامت ربکا از پشت پرده اشک کج‌وکوله شد، درازتر و تا حدی محو شد، اما هنوز پیش روی خاخام جلوه‌گر بود. چفت نقره کتاب دعا و تور دستمالش را می‌دید. گیس سمت چپش را با روبان سفید بسته بود، اما چهره‌اش، انگار روبنده داشته باشد، محو و لکه مانند بود. بغض گلوی خاخام را می‌فشرد.

«دخترم، اینجایی؟»

«بله پدر.»

«چرا آمدی؟»

«دنبال شما.»

«کی؟»

«بعد از عید.»

ظاهراً پس رفت. در مِهِ چرخان، هیکل او مادیتش را از دست داد، اما پیراهنش همچنان مثل دنباله‌ای طلایی چین می‌خورد و موج می‌زد و روی زمین کشیده می‌شد، و نوری از آن می‌تابید. به‌زودی این هم محو شد، و چیزی باقی نماند جز حس شگفتی، رایحه‌ای فراطبیعی، خردک سروری آسمانی. خاخام اشک نمی‌ریخت، اما قطراتی نورانی روی ردای ابریشمی سفید گلدوزی شده‌اش می‌افتاد. بوی مورد سبز، میخک و زعفران می‌آمد. دردهانش حسی از دل‌زدگی داشت، انگار لوز بادام خورده باشد.

یادش آمد ربکا چه گفته بود. کلاه‌پوستی‌اش را بر سر گذاشت، بلند شد و دری را که به بِت میدراش راه داشت باز کرد. وقت نماز مغرب بود، اما پیرمردها هنوز از سر میز بلند نشده بودند.

خاخام با صدایی بشاش گفت «دوستان عیدتان مبارک.»

«عید مبارک، رَبی.»

«آویگدور، می‌خواهم دعای شکر بخوانم.»

«من آماده‌ام، ربای.»

آویگدور شراب را آورد و خاخام، به آهنگ یکی از سرودهای عید، دعای شکر را بر زبان آورد. دست‌هایش را در حال خواندن دعای مربوطه شست و نان را برکت داد. بعدازاینکه کمی گوشتابه برداشت، به تفسیر تورات پرداخت، کاری که سال‌ها انجام نداده بود. صدایش ضعیف، هرچند قابل‌شنیدن بود. خاخام به چرایی تاریک بودن ماه در روش هشانا پاسخ داد. پاسخ این بود که در روش هشانا برای زندگی دعا می‌کنیم، و زندگی یعنی آزادی انتخاب، و آزادی رازی است. اگر آدم حقیقت را می‌دانست آزادی چطور می‌توانست وجود داشته باشد؟ اگر جای بهشت و جهنم وسط بازارچه بود، همه قدیس می‌شدند. از میان همه نعمت‌هایی که به انسان داده‌شده، بزرگ‌ترینش در این واقعیت نهفته است که چهره خدا برای همیشه از او مخفی است. انسان‌ها فرزند الاعلی هستند، و قادر متعال با آن‌ها قایم‌موشک بازی می‌کند. چهره‌اش را پنهان می‌کند و بچه‌ها دنبالش می‌گردند چون ایمان دارند که وجود دارد. اما اگر خدانکرده آدم ایمانش را از دست بدهد چی؟ گناهکاران از انکار تغذیه می‌کنند؛ انکار هم به‌نوبه خود نوعی ایمان است. ایمان به شرارت، و آدم می‌تواند از آن قدرت جسمی کسب کند. اما اگر انسانِ پرهیزگاری ایمانش را از دست بدهد، حقیقت به او نشان داده می‌شود، و او را بازمی‌خوانند. معنای نمادین کلمات «اگر انسان درون چادر بمیرد» این است. وقتی انسانِ پرهیزگاری از مرتبه خود سقوط می‌کند و مثل گناهکاران، فاقد سرپناه ابدی می‌شود، آنگاه نوری از بالا می‌تابد، و تمام تردیدها را زایل می‌کند…

صدای خاخام رفته‌رفته ضعیف‌تر شده بود. پیرمردها به‌سوی او خم‌شده بودند و با دقت گوش می‌دادند. بِت میدراش چنان ساکت بود که آدم می‌توانست صدای پِت‌پِت شمع‌ها را بشنود. رِب آبراهام موشه رنگ به چهره نداشت. معنای نهفته در این حرف‌ها را می‌فهمید. همین‌که روش هشانا تمام شد، چند نامه پست کرد. نامه‌هایی که تا برآمدن روز نشسته و نوشته بود. زن خاخام از بیالا آمد. حسیدی‌های زیادی برای یوم کیپور به کومارف برگشتند. خاخام به حالت پیشین خود بازگشته بود. در عید سایبان‌ها در آلاچیق خود به تفسیر تورات پرداخت. در هشانا رابا، شب تا سحر، در کنار حسیدی‌های خود عبادت کرد. در سیمخات تورا از رقصیدن دور میز قرائت خسته نمی‌شد. حسیدی‌های او بعدها گفتند که کومارف هرگز، حتی در دوران خاخام قبلی، که یادش گرامی باد، این عید را با چنین شوری جشن نگرفته بود. خاخام شخصاً با تک‌تک حسیدی‌های خود حرف زد، حال خانواده‌شان را پرسید، و همه دادخواست‌ها را به‌دقت خواند. به بچه‌ها کمک کرد آلاچیق را با روبان، فانوس و خوشه‌های انگور تزیین کنند. با دست خودش ترکه بید، شاخه مورد و برگ باز نشده نخل را به هم بست.[6] گونه پسربچه‌هایی را که با پدرهایشان آمده بودند نیشگون گرفت و به آن‌ها شیرینی داد. معمولاً خاخام دیروقت و به‌تنهایی نماز می‌خواند، اما روز بعد از عید سایبان‌ها نمازش را با اولین مینیان در بِت میدراش خواند. بعد لیوانی قهوه خواست. رِب آبراهام موشه و حلقه‌ای از مردان بیرون ایستاده بودند و قهوه خوردنش را تماشا می‌کردند. بین جرعه‌ها، چپقش را دود می‌کرد. گفت «می‌خواهم بدانید که دنیای مادی جوهر ندارد.»

بعد از صبحانه، خاخام دعای شکر خواند. بعد دستور داد جای خوابش را آماده کنند و زیر لب چیزی درباره شال نماز کهنه‌اش گفت. همین‌که دراز کشید به حال مرگ افتاد. صورتش به زردی شال نمازش شد. پلک‌هایش بر هم افتاد. پیشانی‌اش از چروک پوشیده شد و حالت عجیبی به خود گرفت. به معنای واقعی کلمه می‌شد دید که جان از تنش به در می‌رود، جسمش جمع شد و تغییر کرد. زنش خواست دکتر خبر کند، اما خاخام با اشاره مانعش شد. چشم‌هایش را گشود و در را نگاه کرد. چهار پسر و دو دخترش، پدرش که یادش گرامی باد، و پدربزرگش همگی در چهارچوب در، کنار مزوزا ایستاده بودند. همه با احترام، با چشم‌انتظاری، با دست‌های پیش آورده او را نگاه می‌کردند. از هرکدامشان نوری متفاوت می‌تابید. انگار حصاری نادیدنی مانعشان باشد، روبه‌جلو خم‌شده بودند. خاخام فکر کرد «پس این‌جوری است، خب، حالا همه‌چیز روشن شد.» صدای گریه زنش را می‌شنید و دلش می‌خواست دلداری‌اش بدهد، اما در گلو و لب‌هایش نایی نمانده بود. ناگهان، رِب آبراهام موشه رویش خم شد، گویی متوجه شده بود که می‌خواهد حرف بزند، و خاخام زمزمه کرد «آدم همیشه باید شادمان باشد.»

این آخرین حرفش بود.

 

[1] sidelock موی بلند و حلقه شده کنار گوش، رسم مردان یهودی ارتدکس

[2] عرقچین

[3] جشن بهاره یهودیان که به مناسبت نجات یهودیان ایران در زمان شاه اخشورش (خشایارشا)، از دست‌ هامان وزیر اعظم شاه برگزار می‌شود. داستان پوریم در کتاب استر روایت شده است.

[4] حداقل لازم برای نماز و عبادت جمعی

[5] Fringed garment

 

[6] این سه گیاه به اضافه یک عدد ترنج  را در عید سایبان‌ها روی میز می‌گذارند و به آن «چهار گونه» می‌گویند