فریبا ارجمند

کفاش‌های کوتوله (آیزاک بشویس سینگر)

ترجمه فریبا ارجمند

کفاش‌ها و شجره‌نامه‌شان

 

خاندان کفاش‌های کوتوله نه‌تنها در فرامپول، بلکه تا فاصله زیادی در نواحی اطراف آن در یانف، کرسخِف، بیلگورای و حتی زاموسک مشهور بود. آبا شوستر، بنیان‌گذار این خاندان، مدتی پس از پوگروم خمیِلنیتسکی از فرامپول سر درآورد. روی تپه‌ای پوشیده از کنده و تنه درخت پشت بساط قصاب‌ها قطعه زمینی خرید و آنجا برای خودش خانه‌ای ساخت که تا چندی پیش هنوز سرِ پا بود. نه اینکه وضعش تعریفی داشته باشد- پیِ سنگی نشست کرده بود، پنجره‌های کوچک تاب برداشته بودند، و سقف شیروانی آن از خزه سبز کپک مانندی پوشیده و به چندین لانه پرستو مزین شده بود. علاوه بر این، درِ خانه در زمین فرورفته بود؛ نرده‌ها پا چنبری شده بودند؛ و آدم برای قدم گذاشتن به درگاه خانه به‌جای بالا رفتن ناچار بود پایین برود. بااین‌همه، از آتش‌سوزی‌های بی‌شماری که فرامپول را در روزهای اولیه‌اش با خاک یکسان کرده بود جان به دربرده بود، اما تیرهای سقف چنان پوسیده بود که رویشان قارچ درمی‌آمد، و هر زمان کسی برای بند آوردن خون ختنه خاک چوب لازم داشت، کافی بود تکه‌ای از دیوار بیرونی بکند و آن را بین دو انگشت خرد کند. بام، با شیبی چنان تند که بخاری پاک‌کن نمی‌توانست برای پاک کردن دودکش‌ها روی آن بایستد، مرتب در اثر جرقه آتش می‌گرفت. فقط رحمت الهی بود که باعث می‌شد بلایی بر خانه نازل نشود.

نام آبا شوستر، بر کاغذ پوستی، در سالنامه‌های جماعت یهودی فرامپول ثبت‌شده است. رسم داشت سالی شش جفت کفش برای توزیع میان بیوه‌زنان و یتیمان فرامپول بدوزد؛ به‌پاس بشردوستی‌اش در کنیسه او را با عنوان افتخاری «مورِنو»، به معنای معلم ما، به خواندن تورات فرامی‌خواندند.

سنگ گورش در گورستان ناپدیدشده بود، اما کفاش‌ها برای گورش نشانه‌ای داشتند- در آن نزدیکی درخت فندقی سبز شده بود. قدیمی‌ها می‌گفتند درخت از ریش آبا شوستر جوانه‌زده بود.

رِب آبا پنج پسر داشت؛ همه، جز یکی، در شهرهای مجاور سکنی گزیدند؛ فقط گِتزِل در فرامپول ماند. او کار خیر پدرش، یعنی دوختن کفش برای فقرا را ادامه داد، و او هم در انجمن اخوت گورکن‌ها فعال بود.

سالنامه‌های بعدی می‌گویند که گتزل پسری داشت، گودِل، و او صاحب پسری به نام تریتِل شد و تریتل دارای پسری به نام گیمپل. فن کفاشی از نسلی به نسل بعد منتقل شد. سنتی به‌سرعت در خانواده پا گرفت که پسر بزرگ را ملزم می‌کرد در خانه بماند و پشت میز کار جانشین پدر شود.

کفاش‌ها شبیه یکدیگر بودند. همه کوتاه‌قد و موحنایی بودند و پیشه‌ورانی درست و شریف. مردم فرامپول باور داشتند که رِب آبا، سرسلسله این خانواده، کفاشی را از استادکاری در برود یاد گرفته بود، از کسی که راز مستحکم کردن چرم و بادوام ساختن آن را به او یاد داده بود. کفاش‌های کوتوله در زیرزمین خانه‌شان خمره‌ای برای خیساندن پوست خام داشتند. خدا می‌داند چه مواد شیمیایی عجیبی به محلول دباغی می‌افزودند. ترکیب آن را بر غریبه‌ها فاش نمی‌کردند؛ فرمول از پدر به پسر منتقل می‌شد.

ازآنجاکه قرار نیست با همه نسل‌های کفاشان کوتوله سروکار داشته باشیم، خود را به سه‌تای آخر محدود می‌کنیم. رِب لیپه تا دوران سالخوردگی بی‌وارث ماند، و فرض قطعی این بود که این خاندان با او به پایان می‌رسد. اما وقتی در آخرین سال‌های دهه ششم زندگی‌اش بود زنش مرد و او با باکره ترشیده‌ای ازدواج کرد، دختری شیردوش که برایش شش بچه به دنیا آورد. پسر بزرگش فیوِل، متمول بود. در امور مربوط به جامعه یهودی نقش برجسته‌ای داشت، در تمام جلسات مهم شرکت می‌کرد، و سال‌ها خادم کنیسه خیاط‌ها بود. در این کنیسه رسم بود که هرسال روز عید سیمخات تورا[1] خادم جدیدی انتخاب کنند. برای تجلیل از مردی که به‌این‌ترتیب انتخاب می‌شد یک کدوی حلوایی روی سرش می‌گذاشتند، داخل آن شمع روشن می‌کردند، و مرد خوشبخت را از خانه‌ای به خانه دیگر می‌بردند و در هر توقف با شراب گلویی تازه می‌کردند و اشترودل یا کیک عسلی می‌خوردند. باری،رِب فیوِل ازقضا در سیمخات تورا، روز شادمانی به خاطر نزول تورات، درحالی‌که با وظیفه‌شناسی دوره‌افتاده بود، در بازارچه دراز به دراز بر زمین افتاد و نتوانستند او را احیا کنند. چون فیول نیکوکار برجسته‌ای بود، خاخامی که مراسم خاک‌سپاری او را برگزار می‌کرد گفت که شمع‌هایی که روی سرش حمل می‌کرده راه او را به‌سوی بهشت روشن می‌کنند. در وصیت‌نامه‌ای که در گاوصندوقش یافتند خواسته بود که وقتی او را به گورستان می‌برند، یک چکش، یک درفش و یک قالب کفاشی روی پارچه سیاهی بگذارند که تابوت او را می‌پوشاند، به نشان این واقعیت که او مردی سربه‌زیر و کوشا بود که هرگز سر مشتریانش کلاه نگذاشته بود. خواسته‌اش برآورده شد.

پسر بزرگ فیوِل، به یاد بنیان‌گذار خانواده، آبا نام گرفت. او هم مثل بقیه دودمانش کوتاه‌قد و خپله بود، با ریش پهن زرد و پیشانی بلندی که چین‌وچروک آن را خط انداخته بود، از آن چروک‌هایی که فقط خاخام‌ها و کفاش‌ها دارند. چشم‌هایش هم زرد بود، و در کل حسی که برمی‌انگیخت حس دیدن مرغی اخمو بود. بااین‌همه پیشه‌وری زیرک و مثل پیشینیانش نیکوکار بود و ازنظر وفای به عهد در فرامپول همتا نداشت. هرگز قولی نمی‌داد مگر مطمئن باشد از عهده وفای به آن برمی‌آید؛ اگر مطمئن نبود می‌گفت: کسی چه می‌داند، اگر خدا بخواهد، یا شاید. از این گذشته تا حدی باسواد بود. هرروز فصلی از ترجمه تورات به زبان ییدیش را می‌خواند و وقت آزادش را صرف کتابچه‌های متون مذهبی می‌کرد. آبا هرگز موعظه‌های واعظین مسافری را که به شهر می‌آمدند از دست نمی‌داد، و به‌ویژه به آن بخش‌هایی از کتاب مقدس علاقه داشت که زمستان‌ها در کنیسه می‌خواندند. وقتی زنش پِشا، شنبه روزی، قصه‌هایی از ترجمه ییدیش کتاب آفرینش را برایش می‌خواند، تصور می‌کرد که نوح است و پسرانش سام، حام و یافِت هستند. یا خود را به‌صورت ابراهیم، اسحاق یا یعقوب می‌دید. اغلب فکر می‌کرد اگر خدا از او بخواهد پسر بزرگش گیمپل را قربانی کند، صبح زود بلند می‌شود و بی‌درنگ فرمانش را اجرا می‌کند. حتماً لهستان و خانه‌ای را که در آن به دنیا آمده بود ترک می‌کرد و در جهان سرگردان می‌شد و به‌جایی می‌رفت که خدا او را می‌فرستاد. داستان یوسف و برادرانش را از بر بود، اما هرگز از دوباره خواندن آن خسته نمی‌شد. به مردم باستان غبطه می‌خورد چون پادشاه کیهان خود را به آن‌ها نشان داده و به خاطر آنان معجزه کرده بود، اما خود را با این فکر تسلی می‌داد که از او، آبا، تا سران دودمان‌های بنی‌اسرائیل، زنجیر یکپارچه‌ای از نسل‌ها کشیده شده بود- گویی او هم بخشی از کتاب مقدس باشد. از پشت یعقوب بود؛ او و پسرانش از تخمی بودند که شمار آن مثل دانه‌های شن و ستارگان شده بود. در تبعید زندگی می‌کرد چون یهودیان سرزمین مقدس گناه کرده بودند، اما او چشم‌به‌راه رستگاری، و وقتش که می‌رسید آماده بود.

آبا بافاصله زیادی بهترین کفاش فرامپول بود. چکمه‌هایش همیشه کاملاً اندازه از آب درمی‌آمد، هرگز نه بیش‌ازحد تنگ و نه بیش‌ازحد گشاد. کسانی که از سرمازدگی انگشتان پا، میخچه یا گشادی عروق پا رنج می‌بردند به‌طور خاص از کارش راضی بودند و ادعا می‌کردند که کفش‌های او تسکینشان می‌دهد. از مدهای جدید بیزار بود، از چکمه‌های بنجل و دمپایی‌هایی که پاشنه‌های تجملی داشتند و تختشان چنان بد دوخته‌شده بود که با اولین باران دهان باز می‌کرد. مشتریان او شهروندان آبرومند طبقه متوسط یا مرفه فرامپول یا دهقانان روستاهای اطراف، و شایسته بهترین‌ها بودند. مثل دوران قدیم، با ریسمان گره‌زده‌ای اندازه‌شان را می‌گرفت. بیشتر زنان فرامپول کلاه‌گیس بر سر می‌گذاشتند، اما زن او، پِشا، علاوه بر آن کلاهی پارچه‌ای هم داشت که سرش را می‌پوشاند. برایش هفت پسر زاییده بود، و آبا نام اجدادش را روی آن‌ها گذاشته بود- گیمپل، گتزل، تریتل، گودل، فیول، لیپه و خانانیا. همه مثل پدرشان کوتاه‌قد و موحنایی بودند. آبا از پیش گفته بود که همه را کفاش بار خواهد آورد، و چون مردی بود که سر حرفش می‌ایستاد، از وقتی هنوز خیلی بچه بودند اجازه می‌داد میز کارش را تماشا کنند و گاهی آن شعار قدیمی را به یادشان می‌آورد- کار خوب هیچ‌وقت هدر نمی‌رود.

کیسه‌ای روی پاهایش پهن می‌کرد و روزی شانزده ساعت از وقتش را پشت میز کارش می‌گذراند، با درفش سوراخ می‌کرد، با سوزنِ سیمی می‌دوخت، چرم را رنگ می‌کرد و برق می‌انداخت یا با تکه‌ای شیشه آن را می‌سایید؛ و در حین کار قطعات کوتاهی از مزامیر یامیم نورائیم[2] را زمزمه می‌کرد. معمولاً گربه‌ در نزدیکی او خودش را گلوله می‌کرد و جوری کارها را زیر نظر می‌گرفت انگار مراقب آبا بود. مادر و مادربزرگش به‌نوبه خود برای کفاش‌های کوتوله موش گرفته بودند. آبا می‌توانست از پنجره سراشیب تپه را تماشا کند و کل شهر و تا فاصله چشمگیری فراسوی آن، تا جاده‌ای که به بیلگورای می‌رفت، و جنگل کاج را ببیند. زنان خانه‌داری را که صبح‌ها دسته‌دسته جلوی قصابی جمع می‌شدند و مردان جوان و ولگردهایی را که به حیاط کنیسه رفت‌وآمد می‌کردند؛ دخترانی را که سرِ تلمبه می‌رفتند تا برای چای آب بکشند، و زنانی را که در گرگ‌ومیش غروب به‌ میقوه می‌شتافتند. وقتی خورشید در حال غروب بود، خانه را نوری شفق‌فام پر می‌کرد. پرتوهای نور در گوشه و کنار می‌رقصیدند، روی سقف پرپر می‌زدند، و ریش آبا را مثل تارهایی از طلا به درخشش درمی‌آوردند. پشا، زنِ آبا، در آشپزخانه کاشا و سوپ می‌پخت، بچه‌ها بازی می‌کردند، زنان و دختران همسایه به خانه آبا می‌آمدند و می‌رفتند. از سرِ کارش بلند می‌شد، دست‌هایش را می‌شست، قبای بلندش را می‌پوشید و برای نماز مغرب به کنیسه خیاط‌ها می‌رفت. می‌دانست که دنیای پهناور پر از شهرهای عجیب و سرزمین‌های دوردست است، که فرامپول درواقع بزرگ‌تر از نقطه‌ای در کتاب دعا نیست؛ اما به نظرش می‌آمد که شهر کوچکش ناف دنیاست و خانه‌اش درست در مرکز آن قرار دارد. اغلب فکر می‌کرد وقتی ماشیح بیاید تا یهودیان را به ارض موعود رهنمون شود، او، آبا، در فرامپول، در خانه خودش، روی تپه خودش، خواهد ماند. فقط در شبات و در روزهای عید بر ابری سوار می‌شد و می‌گذاشت تا او را پروازکنان به اورشلیم ببرد.

آبا و هفت پسرش

 

ازآنجاکه گیمپل از همه بزرگ‌تر و مقدر بود جانشین پدر شود، بیش از دیگران فکر آبا را به خود مشغول می‌کرد. گیمپل را نزد بهترین استادان عبری فرستاد و حتی معلمی استخدام کرد تا اصول اولیه ییدیش، لهستانی، روسی و حساب یادش بدهد. شخصاً پسرک را به زیرزمین برد و نحوه افزودن مواد شیمایی و انواع پوست درخت به محلول دباغی را به او نشان داد. برایش توضیح داد که در اغلب موارد پای راست از پای چپ بزرگ‌تر است، و ریشه تمام دشواری‌های اندازه کردن کفش را معمولاً باید در شست پا یافت. بعد اصول برش تخت کفش و لایی داخلی، کفش پنجه باریک و پنجه گرد، پاشنه‌بلند و پاشنه‌کوتاه را به او یاد داد؛ و اندازه کردن کفش برای مشتریانی که کف پایشان صاف بود، پینه‌بسته بود، کنار یا روی انگشتانشان زائده استخوانی داشتند یا پایشان میخچه شده بود.

جمعه‌ها، روزی که همیشه باید کار زیادی بیرون می‌دادند، پسرهای بزرگ‌تر ساعت ده صبح مکتب‌خانه را ترک و در مغازه به پدرشان کمک می‌کردند. پِشا حَلّا می‌پخت و نهارشان را آماده می‌کرد. اولین نان را با دست از تنور بیرون می‌کشید و داغ، درحالی‌که تمام مدت آن را فوت و دست‌به‌دست می‌کرد، می‌برد تا به آبا نشان بدهد، نان را بالا می‌گرفت، پشت و رویش را به آبا نشان می‌داد تا او به نشانه تأیید سر تکان دهد. بعد با ملاقه‌ای برمی‌گشت و می‌گذاشت آبا سوپ ماهی را مزه کند، یا از او می‌خواست خرده‌ای از کیک تازه پخته را بچشد. پِشا برای قضاوت او ارزش قائل بود. وقتی به خرید پارچه برای خودش یا بچه‌ها می‌رفت، مسطوره‌ها را به خانه می‌آورد تا آبا انتخاب کند. حتی پیش از رفتن به قصابی نظر او را می‌پرسید- چی بخرد، سینه یا کبابی، گوشت پهلو یا دنده؟ با او مشورت می‌کرد نه از سر ترس یا چون عقل خودش نمی‌رسید، بلکه به این دلیل که فهمیده بود آبا همیشه می‌داند چه می‌گوید. حتی مواقعی که مطمئن بود آبا اشتباه می‌کند، معلوم می‌شد که حق داشته. آبا هرگز تشر نمی‌زد، بلکه صرفاً نگاهی به او می‌انداخت تا خودش بفهمد حماقت کرده. با بچه‌ها هم همین رفتار را داشت. تازیانه‌ای به دیوار آویزان بود اما آبا به‌ندرت از آن استفاده می‌کرد؛ با مهربانی به مقصود می‌رسید. حتی غریبه‌ها به او احترام می‌گذاشتند. تاجران پوستِ خام را به بهایی منصفانه به او می‌فروختند و وقتی درخواست نسیه می‌کرد هیچ اعتراضی نمی‌کردند. مشتریان خودش هم به او اعتماد داشتند و قیمت‌های او را بی‌شکایت می‌پرداختند. در کنیسه خیاط‌ها همیشه ششمین نفری بود که به خواندن تورات دعوت می‌شد- افتخاری شایان توجه- و اگر پرداخت پولی را تعهد می‌کرد یا مالیاتی بر او بسته می‌شد، هرگز لازم نمی‌شد به یادش بیاورند. بلافاصله پس از شبات، بی‌چون‌وچرا، پول را می‌داد. مردم شهر خیلی زود به ویژگی‌های مثبت او پی بردند، و هرچند او کسی نبود جز کفاشی ساده، با او همان‌طور رفتار می‌کردند که با مردی متشخص.

وقتی گیمپل سیزده‌ساله شد، آبا تکه‌ای کرباس دور کمرش بست و او را پشت میز کار نشاند. پس از گیمپل، گتزل، تریتل، گودل و فیول به شاگردی گماشته شدند. هرچند پسرهای خودش بودند و از محل درآمدش خرجشان را می‌داد، دستمزدشان را می‌پرداخت. دو پسر کوچک‌تر، لیپه و خانانیا هنوز به مکتب‌خانه ابتدایی می‌رفتند، اما آن‌ها هم در میخ‌کوبی دستی می‌رساندند. آبا و پشا به فرزندان خود می‌بالیدند. صبح‌ها آن شش کارگر دسته‌جمعی به آشپزخانه می‌آمدند، شش جفت دستشان را ضمن خواندن دعای مربوطه می‌شستند، و شش دهانشان آش بلغور بوداده و نان ذرت را می‌جوید.

آبا عاشق این بود که هر یک از دو پسر کوچک‌ترش را روی یکی از زانوانش بنشاند و یکی از ترانه‌های قدیمی فرامپول را برایشان بخواند:

مادری بود

که ده پسر کوچولو داشت

وای، خدا، ده پسر کوچولو!

اولی آورمل بود،

دومی هم برل بود،

اسم سومی گیمپل بود،

چهارمی اسمش دویدئل بود،

پنجمی هم هرشل بود…

و همه پسرها باهم می‌خواندند:

          وای، خدا، هرشل!

آبا حالا که چند شاگرد داشت، کار بیشتری بیرون می‌داد و درآمدش افزایش‌یافته بود. زندگی در فرامپول ارزان بود و ازآنجاکه دهقانان اغلب به‌رسم هدیه به او مقداری ذرت یا یک چانه کره، کیسه‌ای سیب‌زمینی یا کوزه‌ای عسل، مرغی یا غازی می‌دادند، می‌توانست مقداری از پول غذا را صرفه‌جویی کند. چون رفاهشان بیشتر شده بود، پشا حرف بازسازی خانه را پیش کشید. اتاق‌ها زیادی باریک بودند، سقف زیادی کوتاه بود، کف خانه زیر پا می‌لرزید. گچ دیوارها ورآمده بود، و انواع و اقسام کرم و کرم حشره از لای چوب‌ها بیرون می‌خزید. مدام در وحشت آوار شدن سقف بر سرشان به سر می‌بردند. هرچند یک گربه ‌داشتند، خانه را موش برداشته بود. پشا اصرار داشت این خرابه را بکوبند و خانه بزرگ‌تری بسازند.

آبا بلافاصله نه نگفت. به زنش گفت که درباره‌اش فکر می‌کند. اما بعدازاین که فکرهایش را کرد، گفت که ترجیح می‌دهد همه‌چیز را همان‌طور که بود نگه دارد. در درجه اول، می‌ترسید خانه را بکوبد چون نگران بود برایش بدشانسی بیاورد. دوم، از چشم‌زخم می‌ترسید- مردم همین‌جوری هم حسود و کینه‌توز بودند. سوم، برایش سخت بود با خانه‌ای وداع کند که پدر و مادر و پدربزرگ و مادربزرگ، و کل دودمانش، از چندین نسل پیش تاکنون، در آن زیسته و مرده بودند. گوشه و کنار خانه، تمام ترک‌ها و ناهمواری‌های آن را می‌شناخت. هر بار لایه‌ای از رنگ دیوار فرومی‌ریخت، لایه دیگری، بارنگی متفاوت، آشکار می‌شد، و پشت این لایه، بازهم لایه‌ای دیگر. دیوارها مانند آلبومی بود که سرنوشت خانواده در آن ثبت‌شده بود. زیرشیروانی پر بود از یادگارهای خانوادگی- میز و صندلی، میز کار و قالب‌های پینه‌دوزی، سنگِ ساب و چاقو، رخت کهنه، قابلمه، ماهیتابه، لحاف و تشک، تخته نمک‌زنی، گهواره. کیسه‌های مملو از کتاب دعاهای کهنه بر زمین افتاده و محتویاتشان بیرون ریخته بود. آبا عاشق این بود که در روزهای گرم تابستان به زیرشیروانی برود. آنجا عنکبوت‌ها شبکه عظیم تارشان را می‌تنیدند، و نور خورشید، که از شکاف‌های دیوار رد می‌شد، بر تارها می‌تابید و رنگین‌کمان درست می‌کرد. همه‌چیز را لایه ضخیمی از خاک پوشانده بود. اگر خوب گوش می‌داد، زمزمه‌ای می‌شنید، خش‌خشی نرم و صدایی آرام و خوشایند، شبیه صدای موجودی نادیدنی که گرمِ کاری تمام‌نشدنی باشد و به زبانی فرازمینی حرف بزند. یقین داشت که روح اجدادش مراقب خانه است. زمینی را هم که خانه در آن بناشده بود همین‌قدر دوست داشت. بلندی علف‌های هرز به‌اندازه قامت آدم بود. همه‌جا را انبوهی از بوته‌هایی پر از خار و کرک پوشانده بود. برگ‌ها و شاخه‌هایشان لباس آدم را انگار با چنگ و دندان می‌گرفتند. فوجی از پشه‌ریزه و مگس در هوا بال می‌زد و همه جور مار و کرم بر زمین می‌لولید. مورچه‌ها مورتَل‌های خود را در این بیشه بالابرده و موش‌های صحرایی برای خودشان سوراخ کنده بودند. وسط این زمین هرز یک درخت گلابی روییده بود؛ هرسال، موقع عید سایبان‌ها، میوه‌های کوچکی می‌داد که مزه و سفتی‌شان مثل چوب بود. زنبورها و پرندگان و مگس‌های بسیار درشت شکم‌طلایی بر فراز این جنگل انبوه می‌پریدند. بعد از هر باران بی‌شمار قارچ چتری درمی‌آمد. زمین ناسترده مانده بود، اما دستی نادیدنی نگهبان باروری آن بود.

وقتی آبا آنجا می‌ایستاد و آسمان تابستانی را تماشا می‌کرد و غرق تفکر درباره ابرها می‌شد، ابرهایی به شکل قایق بادبانی، رمه‌های گوسفند، جارو و گله‌های فیل، حضور خداوند و مشیت و رحمت او را حس می‌کرد. به عبارتی می‌توانست خدا را در بارگاه کبریایی‌اش ببیند که زمین چهارپایه زیر پایش بود. شیطان سرکوب‌شده بود؛ فرشتگان تسبیح می‌گفتند. دفتر اعمال[3]  که تمام کرده‌های نوع بشر در آن ثبت می‌شد گشوده بود. هرازگاهی، هنگام غروب، حتی به نظرش می‌آمد رودخانه آتشِ جهان زیرین را هم می‌بیند. زغال‌های گداخته شعله می‌کشیدند؛ موجی از آتش برمی‌خاست و کرانه‌ها را فرامی‌گرفت. اگر به‌دقت گوش می‌داد یقین داشت که صدای خفه فریاد گناهکاران و خنده تمسخرآمیز میزبان اهریمنی را می‌شنود.

نه، همین هم از سر آبا شوستر زیاد بود. هیچ‌چیزی نبود که تغییرش بدهد. بگذار همه‌چیز همان‌طور بماند که سالیان سال مانده بود، تا روزی که مهلتی که به او اختصاص‌یافته بود سپری شود و او را در گورستان، در میان نیاکانش به خاک بسپارند، نیاکانی که این جماعت محترم را کفش پوشانده بودند و نام نیکشان نه‌تنها در فرامپول بلکه در نواحی اطراف نیز برجا مانده بود.

گیمپل به آمریکا مهاجرت می‌کند

 

همین است که گفته‌اند «از شما حرکت، از خدا برکت[4]».

یک روز وقتی آبا مشغول کار روی چکمه‌ای بود، پسر بزرگش گیمپل به کارگاه آمد. صورت کک‌مکی‌اش برافروخته و موی حنایی‌اش در زیر کیپا به‌هم‌ریخته بود. به‌جای این‌که پشت میز کار سر جای خودش بنشیند، کنار پدرش ایستاد، با دودلی به او نگاه کرد، و سرانجام گفت «پدر، باید چیزی به شما بگویم.»

آبا گفت «خب، من که جلوات را نگرفته‌ام.»

فریاد زد «پدر، من دارم می‌روم آمریکا.»

آبا کارش را انداخت. این آخرین چیزی بود که انتظار شنیدنش را داشت، و ابروهایش را بالا برد.

«چی شده؟ از کسی دزدی کردی؟ دعوا کردی؟»

«نه پدر.»

«پس چرا داری فرار می‌کنی؟»

«در فرامپول آینده‌ای ندارم.»

«چرا نداری؟ کار بلدی. خدا بخواهد یک روزی ازدواج می‌کنی. خیلی چیزها داری که چشم‌به‌راهشان باشی.»

«حالم از شهرهای کوچک به هم می‌خورد؛ حالم از مردم به هم می‌خورد. اینجا چیزی نیست جز مردابی بوگندو.»

آبا گفت «اگر بالاخره موفق شوند خشکش کنند، دیگر مردابی باقی نمی‌ماند.»

«نه پدر، منظورم این نبود.»

آبا با عصبانیت داد زد «پس منظورت چی بود؟ حرف بزن!»

پسر حرف‌هایش را زد، اما آبا حتی یک کلمه‌اش را هم نفهمید. با چنان نفرتی به کنیسه و دولت حمله‌ور شد که آبا خیال کرد پسر بیچاره‌اش جنی شده است: معلمان عبری بچه‌ها را کتک می‌زنند؛ زن‌ها سطل پساب را صاف پشت در خالی می‌کنند؛ مغازه‌دارها وقتشان را در خیابان به بطالت می‌گذرانند؛ هیچ جا آبریزگاه ندارد، و مردم هر جا دلشان بخواهد، پشت حمام یا در فضای باز، خودشان را راحت می‌کنند و باعث بروز بیماری‌های همه‌گیر می‌شوند. ازرائیل درمانگر و مِخِلِس دلال ازدواج را مسخره کرد، و حمامی و بیت خاخام، زن‌های رخت‌شو و ناظر نوانخانه، پیشه‌وران و انجمن‌های نیکوکاری را هم بی‌نصیب نگذاشت.

در ابتدا آبا ترسید مبادا پسرک عقلش را ازدست‌داده باشد، اما هر چه نطق آتشینش را بیشتر ادامه داد، آبا بیشتر به این نتیجه رسید که او از راه راست منحرف‌شده بود. یاکوب رایفمنِ خدانشناس، در شبرشین، نه‌چندان دور از فرامپول، معرکه می‌گرفت. یکی از شاگردان او، کسی که منتقد بنی‌اسرائیل بود، در فرامپول به دیدن یکی از خاله‌هایش می‌آمد و در میان آدم‌های به‌دردنخور برای خودش پیروانی دست‌وپا کرده بود. هیچ‌وقت به فکر آبا نرسیده بود که گیمپل او هم ممکن است به این اراذل ملحق شده باشد.

گیمپل پرسید «شما چه می‌گویید پدر؟»

آبا دوباره درباره‌اش فکر کرد. می‌دانست که بحث با گیمپل فایده‌ای نداشت، و یاد این ضرب‌المثل افتاد: یک بز گر گله‌ای را گر می‌کند.[5] جواب داد «خب، اگر می‌خواهی بروی، برو. من جلوات را نمی‌گیرم.»

و کارش را از سر گرفت.

اما پشا به این سادگی کوتاه نیامد. به گیمپل التماس کرد که جای به این دوری نرود؛ اشک ریخت و عجزولابه کرد که خانواده را سرشکسته نکند و حتی در طلب پادرمیانی درگذشتگان به گورستان، سر خاک نیاکانش رفت. اما سرانجام متقاعد شد که آبا حق داشت: جروبحث بی‌فایده بود. چهره گیمپل مثل چرم سخت شده بود و شرارت از چشم‌های زردش می‌بارید. در خانه خودش غریبه شده بود. آن شب را بیرون از خانه با دوستانش گذراند و صبح برگشت تا شال نماز و تفیلین، چند پیراهن، یک پتو و چند تخم‌مرغ آب‌پز سفت بردارد- و آماده رفتن شد. به‌اندازه کافی پول برای گرفتن جواز عبور جمع کرده بود. مادرش وقتی دید کار از کار گذشته ترغیبش کرد دست‌کم یک شیشه میوه پخته، یک بطری آب‌آلبالو، و رختخواب و بالش با خودش ببرد. اما گیمپل قبول نکرد. می‌خواست دزدکی از مرز آلمان بگذرد، و اگر سبک‌بار سفر می‌کرد شانس بهتری داشت. خلاصه، مادرش را بوسید، با برادران و دوستانش خداحافظی کرد، و راه افتاد. آبا که نمی‌خواست باخشم با پسرش وداع کند، او را با گاری‌اش به رِیوِتز رساند. نیمه‌شب قطار هیس‌هیس‌کنان و سوت‌زنان و با سروصدای بسیار از راه رسید. آبا نور چراغ‌های لوکوموتیو را چشمان ابلیسی مخوف فرض و از آن دودکش‌ها با ستون‌های جرقه و دود و ابرهای بخارشان رم کرد. آن نور خیره‌کننده تاریکی را غلیظ‌تر می‌کرد. گیمپل با اثاثیه‌اش مثل دیوانه‌ها این‌طرف و آن‌طرف می‌پرید و پدرش دنبال او می‌دوید. در آخرین لحظه پسر دست پدرش را بوسید و آبا پشت سر او در تاریکی گفت «موفق باشی! دینت را از یاد نبر!»

قطار، با برجا گذاشتن بوی دود در بینی و صدای زنگ در گوش آبا به راه افتاد. زمین زیر پایش لرزید. گویی شیاطین پسرک را کشیده و برده بودند! وقتی به خانه برگشت و پشا گریه‌کنان بر رویش افتاد آبا گفت «خدا داده و خدا گرفته است…»

ماه‌ها بدونِ کلمه‌ای از گیمپل گذشت. آبا می‌دانست که رسم پسران جوانی که خانه را ترک می‌کنند همین است- عزیزترین‌هایشان را فراموش می‌کنند. مثلی هست که می‌گوید: از دل برود هر آن‌که از دیده برفت. گمان نمی‌کرد دیگر هیچ‌وقت خبری از او بشنود، اما یک روز از آمریکا نامه‌ای رسید. آبا خط پسرش را شناخت. گیمپل نوشته بود که به‌سلامت از مرز گذشته، که شهرهای عجیب زیادی دیده و چهار هفته را در کشتی گذرانده و با سیب‌زمینی و ماهی ساردین سرکرده چون نمی‌خواسته به غذای مکروه دست بزند. نوشته بود که اقیانوس بسیار عمیق و امواج به بلندی آسمان بودند. ماهی پرنده دیده بود اما پری دریایی یا مردان نیمه‌ماهی/نیمه‌آدم ندیده بود، و آوازشان را هم نشنیده بود. نیویورک شهر بزرگی است و خانه‌ها سر به آسمان کشیده‌اند. قطار از روی بام‌ها رد می‌شود. نایهودیان انگلیسی حرف می‌زنند. هیچ‌کس چشم‌دوخته بر زمین راه نمی‌رود، همه سرشان را بالا می‌گیرند. در نیویورک عده زیادی از هم‌وطنانش را دیده بود؛ همه‌شان پالتوی کوتاه می‌پوشیدند، او هم همین‌طور. حرفه‌ای که در خانه یاد گرفته بود خیلی به کارش آمده. آل رایت[6] است؛ امرارمعاش می‌کند. بازهم خواهد نوشت، نامه‌ای مفصل. مادر و پدر و برادرانش را می‌بوسد، و به دوستانش سلام می‌رساند.

از هر چه بگذری نامه دوستانه‌ای بود.

گیمپل در نامه دومش نوشت که عاشق دختری شده و برایش حلقه الماسی خریده است. اسمش بِسی است؛ اهل رومانی است؛ و ات درسز[7] کار می‌کند.  آبا عینک قاب برنجی‌اش را به چشم زد و مدت زیادی کوشید از معمای این نامه سر دربیاورد. پسرش این‌همه کلمه انگلیسی را از کجا یاد گرفته بود؟ نامه سوم حاکی از آن بود که گیمپل ازدواج‌کرده و یک رِورِند[8]  مراسم را اجرا کرده بود. عکسی از خودش و زنش هم پیوست نامه بود.

آبا باورش نمی‌شد. پسرش پالتویی به سبک آقایان متشخص پوشیده و کلاه بلندی بر سر گذاشته بود. عروس مثل کنتس‌ها پیراهن سفید دنباله‌داری پوشیده بود و نقاب داشت؛ دسته‌گلی در دست گرفته بود. پشا نگاهی به عکس انداخت و گریه را سر داد. دهان برادران گیمپل بازمانده بود. همسایگان شتابان آمدند، و دوستان از همه جای شهر: می‌توانستند قسم بخورند گیمپل را جادوگری به سرزمین طلا برده و او آنجا شاهزاده خانمی را به زنی گرفته بود- درست مثل قصه‌های کتاب‌هایی که دست‌فروشان دوره‌گرد به شهر می‌آوردند.

قصه کوتاه، گیمپل گتزل را ترغیب کرد به آمریکا برود، و گتزل تریتل را برد؛ گودل دنبال تریتل رفت و فیول دنبال گودل، و بعد هر پنج برادر لیپه و خانانیای جوان را از اقیانوس گذراندند. پشا فقط به امید پست زنده بود. جعبه صدقه‌ای به ستون در بسته بود، و هر بار نامه‌ای می‌رسید سکه‌ای در شکاف جعبه می‌انداخت. آبا به‌تنهایی کار می‌کرد. دیگر شاگرد لازم نداشت چون حالا خرجش کم شده بود و وسعش می‌رسید کمتر پول دربیاورد؛ در حقیقت، می‌توانست به‌کلی دست از کار بکشد، چون پسرهایش از خارج برایش پول می‌فرستادند. بااین‌همه سر همان ساعت همیشگی از خواب برمی‌خاست و تا دیروقت شب پشت میز کارش می‌ماند. صدای چکشش، هم‌نوا با زنجره کنار اجاق، موش توی سوراخ، و ترق‌ترق شیروانی‌های بام به گوش می‌رسید. اما فکرش آشفته بود. چندین نسل کفاشان کوتوله در فرامپول زندگی کرده بودند. حالا ناگهان پرنده‌ها پرواز کرده و از لانه رفته بودند. آیا این داوری خداوند در حق او و مکافات او بود؟ معنایی داشت؟

آبا سوراخی درست می‌کرد، میخی را در آن فرومی‌برد و زمزمه می‌کرد «خب- تو، آبا، می‌دانی چه می‌کنی و خدا نمی‌داند؟ خجالت بکش، ابله! هر چه بخواهد همان می‌شود. آمین!»

تاراج فرامپول

 

تقریباً چهل سال گذشت. پشا خیلی وقت پیش، در دوران اشغال لهستان به‌وسیله اتریش، از وبا مرده بود. و پسرهای آبا در آمریکا ثروتمند شده بودند. هر هفته نامه می‌نوشتند و التماس می‌کردند آبا نزدشان برود، اما او در فرامپول، در همان خانه روی تپه ناهموار مانده بود. گورش کنار گور پشا و در میان کفاش‌های کوتوله آماده بود؛ سنگش را قبلاً نصب‌کرده بودند؛ فقط تاریخش مانده بود. آبا کنار گور پشا نیمکتی گذاشته بود و شبِ روش هشانا و روزهای روزه به آنجا می‌رفت تا دعا کند و کتاب مراثی را بخواند. عاشق گورستان بود. آسمانش از آسمان شهر صاف‌تر و رفیع‌تر بود، و سکوتی عمیق و پرمعنا از آن زمین متبرک و گورسنگ‌های پوشیده از خزه برمی‌خاست. عاشق این بود که بنشیند و توس‌های بلند و سفید را تماشا کند که حتی وقتی نسیم نمی‌وزید هم می‌لرزیدند، و کلاغ‌ها را که مثل میوه‌های سیاه تعادل خود را روی شاخه‌ها حفظ می‌کردند. پشا قبل از مرگ وادارش کرده بود قول بدهد ازدواج نکند و مرتب با خبرهای بچه‌ها سرِ خاکش بیاید. به قولش عمل کرد. کنار پشته گور دراز می‌کشید و گویی پشا هنوز زنده باشد در گوشش زمزمه می‌کرد «گیمپل یک نوه دیگر پیداکرده. کوچک‌ترین دختر گتزل نامزد کرده، خدا را شکر …»

خانه روی تپه تقریباً مخروبه بود. تیرهایش پوسیده بود، و ناچار سقف را با کمک ستون‌های سنگی سر پا نگه‌داشته بودند. دو پنجره از سه پنجره خانه را تخته کوبیده بودند چون انداختن شیشه در قاب‌هایشان ناممکن شده بود. کف‌پوش تقریباً از بین رفته بود و پای آدم روی زمین لخت قرار می‌گرفت. درخت گلابی باغچه خشکیده بود؛ تنه و شاخه‌های آن پوسته‌پوسته‌شده بود. خود باغچه حالا مملو از انگورها و توت‌های سمی بود؛ و پر از میوه‌های خاردار بوته باباآدم که بچه‌ها روز تیشا بِ آو پرتاب می‌کنند. مردم سوگند می‌خوردند که شب‌ها آنجا شعله‌های عجیبی می‌دیدند، که زیرشیروانی پر از خفاش‌هایی بود که به موی دختران می‌پریدند. راست و دروغش با خودشان، اما قطعی بود که شب‌ها جغدی جایی حوالی خانه هوهو می‌کرد. همسایگان محترمانه به آبا هشدار می‌دادند که پیش از آنکه خیلی دیر بشود از آن خانه برود- کمترین بادی می‌توانست آن را کله‌پا کند. کشتیارش شدند دست از کار بکشد- پسرهایش پول‌بارانش می‌کردند. اما آبا چموشانه سحر از خواب برمی‌خاست و کارش را پشت میز کفاشی از سر می‌گرفت. هرچند موی زرد به‌سادگی تغییر رنگ نمی‌دهد، ریش آبا کاملاً سفید، و سفیدی آن چرکین و دوباره زرد شده بود. ابرویش مثل قلم‌مو بلند شده بود و چشم‌هایش را می‌پوشاند، و پیشانی‌ بلندش شبیه پوست دباغی‌شده زردی بود. اما مهارتش را از دست نداده بود. هنوز می‌توانست کفش بادوامی باپاشنه پهن درست کند، حتی اگر کمی بیشتر وقت می‌برد. با درفش سوراخ می‌کرد، با سوزن می‌دوخت، میخ‌هایش را می‌کوبید و با صدایی خش‌دار آهنگ قدیمی کفاش‌ها را می‌خواند:

«مادری یک بز نر خرید،

شوخِت بز نر را کشت،

وای، خدا، بز نر!

آورمل گوش‌هایش را برداشت،

برل ریه‌اش را برداشت،

گیمپل مری را برداشت،

و دویدئل زبان را برداشت،

هرشل گردن را برداشت…»

و چون کسی نبود همراهی‌اش کند، آواز دسته‌جمعی را تنهایی می‌خواند:

«وای، خدا، بز نر!»

دوستانش اصرار داشتند خدمتکار بگیرد، اما او حاضر نبود زنی غریبه را به خانه راه بدهد. گهگاه یکی از زنان همسایه برای گردگیری و جارو می‌آمد، اما حتی این هم خارج از تحملش بود. به‌تنهایی عادت کرده بود. یاد گرفته بود برای خودش غذا بپزد و روی سه‌پایه سوپ بار می‌گذاشت و روزهای جمعه حتی پودینگ شبات را هم درست می‌کرد. بیش از هر چیز، دوست داشت تنهایی پشت میز کارش بنشیند و افکار خود را، که باگذشت سالیان آشفته و آشفته‌تر شده بودند، دنبال کند. روز و شب با خودش حرف می‌زد. صدایی می‌پرسید، صدای دیگری پاسخ می‌داد. کلمات هوشمندانه‌ای به ذهنش می‌رسید، عبارات نیشدار و بجایی سرشار از خرد کهن‌سالی؛ گویی پدربزرگ‌هایش به زندگی برگشته بودند و در ذهن او گرمِ بحث‌وجدل بی‌پایانشان درباره امور مرتبط با دنیا و آخرت بودند.  همه افکارش بن‌مایه واحدی داشتند: زندگی چیست و مرگ چیست، زمان چیست که بی‌وقفه می‌گذرد، و تا آمریکا چقدرراه است؟ چشم‌هایش بسته می‌شد؛ چکش از دستش می‌افتاد؛ اما همچنان ضربِ شاخصِ پینه‌دوزها را می‌شنید- یک تقه آرام، یکی بلندتر، و سومی، بازهم بلندتر- گویی روحی کنارش نشسته بود و کفشی نادیدنی را تعمیر می‌کرد. اگر یکی از همسایگان از او می‌پرسید چرا نمی‌رود پیش پسرهایش، به توده روی میز کار اشاره می‌کرد و می‌گفت «پس این کفش‌ها چی؟ این‌ها را کی تعمیر می‌کند؟»

سال‌ها گذشته بود، و آبا نمی‌دانست کجا و چطور غیبشان زده بود. واعظین دوره‌گرد با اخباری ناراحت‌کننده از دنیای بیرون از فرامپول می‌گذشتند. در کنیسه خیاط‌ها، که آبا هنوز در آن حضور می‌یافت، مردان جوان از جنگ و فرمان‌های ضد یهود حرف می‌زدند، از یهودیانی که به فلسطین می‌گریختند. دهقانانی که سال‌ها مشتری آبا بودند ناگهان او را ول کردند و کارشان را به کفاش‌های لهستانی سپردند. و یک روز پیرمرد شنید که جنگ جهانی تازه‌ای درراه بود- هیتلر- که الهی اسمش ور‌بیفتد!- لشکر وحشیان را برانگیخته بود و تهدید می‌کرد که لهستان را به چنگ خواهد آورد. این آفت بنی‌اسرائیل یهودیان را از آلمان بیرون رانده بود، مثل دوران اسپانیا[9]. پیرمرد به ماشیح فکر کرد و به‌شدت به شور آمد. کسی چه می‌داند؟ شاید این نبرد یأجوج‌ومأجوج بود؟ شاید ماشیح واقعاً ظهور می‌کرد و مردگان از گور برمی‌خاستند! گورها را می‌دید که می‌شکافتند و کفاشان کوتوله بیرون می‌آمدند- آبا، گتزل، تریتل، گیمپل، پدربزرگش، پدر خودش. همه را به خانه دعوت می‌کرد و براندی و کیک پیش  می‌آورد. زنش، پشا، از دیدن خانه در آن وضع خجالت می‌کشید. آبا خیالش را راحت  می‌کرد: «غصه نخور، یکی را می‌آوریم که تمیزش کند. مهم این است که همه باهم هستیم!” ناگهان ابری پدیدار می‌شود، شهر فرامپول را می‌پوشاند- کنیسه، بِت میدراش، میقوه، خانه‌های یهودیان، ازجمله خانه خودش- و تمام بخش یهودی‌نشین را با خود به ارض موعود می‌برد. شگفتی او را تصور کنید وقتی با پسرهایش روبرو می‌شود که از آمریکا آمده‌اند. گریه‌کنان به پایش می‌افتند و می‌گویند «پدر، ما را ببخش!»

وقتی آبا این صحنه را تجسم می‌کرد ضرباهنگ چکشش تندتر می‌شد. کفاش‌های کوتوله را می‌دید که به مناسبت شبات ابریشم و اطلس پوشیده‌اند، با قباهای بلند مواج و کمربندهای پهن می‌روند تا در اورشلیم شادی کنند. در معبد سلیمان عبادت می‌کنند، شراب بهشتی می‌نوشند، و از لویاتان و گاو اخته سترگ تغذیه می‌کنند. یوحنان، کفاش باستانی، به خانواده خوش‌آمد می‌گوید و با آنان به گفتگو در باب تورات و کفش‌دوزی می‌پردازد. بعد از شبات، کل ایل‌وتبار آبا به فرامپول برمی‌گردد که حالا بخشی از سرزمین بنی‌اسرائیل است، و به خانه قدیمی وارد می‌شود. هرچند خانه به کوچکی همیشه است، معجزه‌آسا، مثل پوست گوزنی که در کتاب نوشته، به‌قدر کافی جادار شده است. همه پشت میز واحدی کار می‌کنند، همه آباها، گیمپل‌ها، گتزل‌ها، گودل‌ها، تریتل‌ها و لیپه‌ها برای دختران صهیون صندل‌های طلایی و برای پسرانش چکمه‌هایی درخور بزرگ‌زادگان می‌دوزند. شخص ماشیح به سراغ کفاش‌های کوتوله می‌آید و می‌گوید اندازه‌اش را برای دوختن یک جفت دمپایی ابریشمی بگیرند.

یک روز صبح، وقتی آبا در افکار خود غوطه‌ور بود، صدای برخورد مهیبی را شنید. استخوان‌های پیرمرد به لرزه افتاد: صدای شیپور ماشیح! چکمه‌ای را که زیردستش بود بر زمین انداخت و از خود بیخود بیرون دوید. اما این الیاس پیامبر نبود که ظهور ماشیح را اعلام می‌کرد. هواپیماهای نازی فرامپول را بمباران می‌کردند. وحشت شهر را فراگرفته بود. بمبی نزدیک کنیسه افتاد، صدایش چنان بلند بود که آبا حس کرد مغزش در کاسه سرش لرزید. جهنم پیش رویش دهان گشوده بود. اول نور شدید آذرخش بود و بعد انفجاری که کل فرامپول را نورانی کرد. ابر سیاهی از حیاط کنیسه به هوا برخاست. پرندگان دسته‌دسته در هوا بال می‌زدند. جنگل می‌سوخت. آبا که از بالای تپه تماشا می‌کرد، باغ‌های میوه را زیر ستون‌های عظیم دود می‌دید. چندین مرد که نزدیکش بودند خود را بر زمین انداختند و سرش داد زدند که همین کار را بکند. صدایشان را نمی‌شنید؛ لب‌هایشان انگار در بازی پانتومیم به هم می‌خورد. درحالی‌که از ترس می‌لرزید و زانوانش به هم می‌خورد به خانه برگشت و شال نماز و تفیلین، یک پیراهن، ابزار کفاشی، و پول نقدی را که در تشک کاهی پنهان کرده بود در کیسه‌ای انداخت، بعد عصایی برداشت، مزوزا را بوسید و از در بیرون رفت. معجزه بود که کشته نشد؛ همین‌که بیرون رفت خانه آتش گرفت. سقف مثل درِ ظرفی بالا پرید و زیرشیروانی و دفینه‌اش را بی‌حفاظ باقی گذاشت. دیوارها فروریخت. آبا برگشت و قفسه کتب مقدس را دید که آتش‌گرفته بود. صفحه‌های سیاه شده در هوا می‌چرخیدند، حروف گداخته‌شان می‌درخشید، مثل توراتی که در کوه سینا بر یهودیان نازل شد.

گذشتن از اقیانوس

 

از آن روز به بعد، زندگی آبا ازاین‌رو به آن رو شد- شبیه قصه‌ای بود که در کتاب مقدس خوانده باشد، داستانی خیالی که از زبان واعظی دوره‌گرد شنیده باشد. خانه اجدادی و محل تولدش را ترک کرده بود و عصابه‌دست، مثل ابراهیم پیامبر، در جهان سرگردان شده بود. ویرانی فرامپول و روستاهای اطراف که مثل کوره‌ای پرآتش می‌سوخت سودوم و عموره را به خاطرش می‌آورد. شب‌هایش را همراه با دیگر یهودیان در گورستان می‌گذراند، دراز می‌کشید و سرش را روی سنگ گوری می‌گذاشت- همان کاری که یعقوب در مسیر بئرشَبَع به حران در بیت‌ئیل کرد.[10]

یهودیان فرامپول مراسم روش هشانا را در جنگل برگزار کردند، و چون آبا تنها کسی بود که شال نماز داشت، نماز واجب[11] به پیش‌نمازی او برگزار شد. زیر درخت کاجی ایستاد که کار محراب را انجام می‌داد و با صدایی گرفته مناجات ویژه یامیم نورائیم را به‌جا آورد. فاخته و دارکوبی همراهی‌اش می‌کردند، و همه پرندگان آن دوروبر جیک‌جیک می‌کردند، سوت می‌زدند و جیغ می‌کشیدند. کارتنک‌های آخر تابستان با وزش نسیم نرم و آرام در هوا رها و از ریش او آویزان می‌شدند. هرازگاهی صدای ماغ بلندی در جنگل می‌پیچید، صدایی شبیه نفیر شوفار. با نزدیک شدن یوم کیپور، یهودیان فرامپول نیمه‌شب از خواب برمی‌خاستند تا در طلب بخشش دعا کنند، دعا را تکه‌تکه، به هر میزان که یادشان مانده بود، بر زبان می‌راندند. اسب‌ها در چراگاه‌های اطراف شیهه می‌کشیدند، قورباغه‌ها در هوای خنک شب قورقور می‌کردند. گهگاه از دوردست صدای شلیک توپ به گوش می‌رسید؛ ابرها سرخ‌فام بودند. شهاب‌سنگ‌ها فرومی‌افتادند؛ نور آذرخش در پهنه آسمان بازی می‌کرد. بچه‌های کوچک قحطی‌زده، که گریه از پا درشان آورده بود، مریض می‌شدند و در آغوش مادرهایشان می‌مردند. عده زیادی را در دشت‌های باز به خاک سپردند. زنی زایمان کرد.

آبا حس می‌کرد جد بزرگ خودش شده است، همان‌که از پوگروم خمیِلنیتسکی گریخته بود، و همان‌که نامش در سالنامه‌های فرامپول ثبت‌شده بود. حاضر بود درراه خدا به شهادت برسد[12]. کشیشان و محکمه تفتیش عقاید را خواب می‌دید، و وقتی باد در میان شاخه‌ها می‌وزید صدای یهودیان شهید را می‌شنید که فریاد می‌زدند «بشنو، ای بنی‌اسرائیل، خداوندمان، خدای ما یکی است!»

خوشبختانه آبا توانست با پول‌هایش و ابزار کفاشی‌اش به یهودیان زیادی کمک کند. با پول‌ها گاری کرایه کردند و به جنوب، به‌سوی رومانی گریختند؛ اما اغلب ناچار می‌شدند مسافت زیادی را پیاده طی کنند و کفش‌هایشان دوام نمی‌آورد. آبا زیر درختی می‌ایستاد و ابزارش را بیرون می‌آورد. به یاری خدا، از خطر جَستند و شبانه از مرز رومانی گذشتند. صبح روز بعد، روز پیش از یوم کیپور، بیوه‌زن پیری آبا را به خانه خود برد. به پسرهای آبا در آمریکا تلگراف زدند و خبر دادند که پدرشان صحیح و سالم است.

یقین بدانید که پسرهای آبا زمین و زمان را به هم دوختند تا پیرمرد را نجات دهند. وقتی فهمیدند کجاست، شتابان به واشنگتن رفتند و به هر زحمتی بود برایش ویزا گرفتند؛ بعد مقداری پول برای کنسول بخارست حواله و استدعا کردند به پدرشان کمک کند. کنسول قاصدی را نزد آبا فرستاد، آبا را سوار قطاری کردند که به بخارست می‌رفت. آنجا یک هفته نگهش داشتند، بعد او را به بندری در ایتالیا فرستادند و آنجا موهایش را زدند و شپش‌هایش را زدودند و لباس‌هایش را بخار دادند. او را سوار آخرین کشتی‌ای کردند که به آمریکا می‌رفت.

سفری دراز و دشوار بود. مسیر رومانی به ایتالیا، با قطاری که مدام از تپه‌ها بالا و پایین می‌رفت، سی‌وشش ساعت طول کشید. به او غذا دادند، اما از ترس دست زدن به چیزی که ازنظر شرعی ناپاک باشد، هیچ‌چیز نخورد. تفیلین و شال نمازش گم شد، و با گم‌شدنشان حساب زمان از دست آبا دررفت و دیگر نمی‌توانست شبات را از روزهای هفته تشخیص بدهد. ظاهراً تنها مسافر یهودی بود. مردی در کشتی بود که آلمانی حرف می‌زد اما آبا زبانش را نمی‌فهمید.

اقیانوس توفانی بود. آبا تقریباً تمام مدت دراز کشیده بود و زرداب بالا می‌آورد، هرچند چیزی جز آب و پوسته خشک نان نمی‌خورد. چرتش می‌برد و با صدای موتورهای کشتی که روز و شب تِپ‌تِپ می‌کردند و نفیر کش‌دار و تهدیدکننده آژیر کشتی، که بوی گند آتش و گوگرد می‌داد، بیدار می‌شد. درِ کابینش مرتب به هم کوبیده می‌شد، گویی شیطانکی سوار بر آن تاب می‌خورد. ظرف‌های شیشه‌ای توی کمد می‌لرزیدند و می‌رقصیدند؛ دیوار می‌جنبید؛ عرشه مثل گهواره تاب می‌خورد.

در طول روز آبا پشت دریچه بالای تخت سفری‌اش نگهبانی می‌داد. کشتی جوری بالا می‌جهید انگار می‌خواست به آسمان بلند شود، و گنبد شکسته آسمان جوری پایین می‌افتاد گویی دنیا داشت به هرج‌ومرج نخستین برمی‌گشت.

کشتی باز در دریا شیرجه می‌زد، و یک‌بار دیگر، همان‌طور که در کتاب آفرینش نوشته بود، آسمان از آب‌ها متمایز می‌شد[13]. امواج به‌رنگ زردِ گوگردی و سیاه بودند. گاهی مثل رشته‌کوهی در افق دندانه‌دندانه می‌شدند و آبا را یاد کلمات مزامیر می‌انداختند: «کوه‌ها مثل قوچ به جَستن درآمدند، و تپه‌های کوتاه مثل بره.»[14]، بعد با خیز بلندی برمی‌گشتند، شبیه دوپاره شدن معجزه‌آسای دریا.

آبا آموزش چندانی ندیده بود، اما ارجاعات کتاب مقدس از خاطرش می‌گذشت، و او خود را در جایگاه یونس پیامبر می‌دید که از فرمان خدا سرپیچی کرد. او هم در شکم نهنگی آرمیده بود و مثل یونس از خدا طلب مغفرت می‌کرد. بعد به نظرش می‌آمد که این نه اقیانوس، بلکه بیابانی بی‌انتها بود، جولانگاه مارها و هیولاها و اژدهایان، همان‌طور که در سفر تثنیه نوشته شده بود. شب‌ها به‌زحمت اگر چشم بر هم می‌گذاشت. هر بار از جا برمی‌خاست تا خودش را راحت کند، احساس ضعف می‌کرد و تعادلش را از دست می‌داد. به‌سختی روی پاهایش می‌ایستاد و با زانوانی که زیر تنش تا می‌شد، گم‌گشته، در راهروی باریک و پیچ‌درپیچ سرگردان می‌شد و نالان کمک می‌خواست تا سرانجام یکی از دریانوردان او را به کابینش برمی‌گرداند. هر بار این اتفاق می‌افتاد مطمئن می‌شد که مرگش نزدیک است. حتی طبق شریعت یهود خاکش نمی‌کردند، بلکه او را به اقیانوس می‌انداختند. به گناهان خود اعتراف می‌کرد و مشت گره‌کرده‌اش را به سینه می‌کوفت و می‌گفت «پدر آسمانی، مرا ببخش!»

درست همان‌طور که قادر نبود به یاد بیاورد سفرش کی شروع‌شده بود، از تمام شدن آن‌هم بی‌خبر ماند. کشتی مدتی بود در بندرگاه نیویورک لنگرانداخته بود، اما روح آبا هم خبر نداشت. ساختمان‌های عظیم و برج‌ها را می‌دید، اما آن‌ها را با اهرام مصر اشتباه می‌گرفت. مردی قدبلند با کلاهی سفید به کابین آمد و به فریاد چیزی به او گفت، اما آبا بی‌حرکت ماند. سرانجام کمکش کردند لباس بپوشد و او را به عرشه بردند، جایی که جماعتی از اربابان لهستانی، کنت‌ها و کنتس‌ها، پسرها و دخترهای نایهودی از سرو کولش بالا می‌رفتند، در آغوشش می‌گرفتند و می‌بوسیدندش و به زبانی عجیب حرف می‌زدند که هم ییدیش بود و هم ییدیش نبود. او را کشان‌کشان بردند و در ماشینی جای دادند. چند ماشین دیگر، پر از خویشاوندان آبا، از راه رسید و همگی، مثل تیری که از کمان رهاشده باشد راه افتادند و به‌سرعت از روی پل‌ها، رودخانه‌ها و بام‌ها گذشتند. ساختمان‌ها، گویی با سحر و جادو، بالا می‌آمدند و عقب می‌رفتند. برخی از ساختمان‌ها سر به آسمان می‌ساییدند. شهرهایی تمام و کمال پیش چشمش گسترده بود؛ آبا به فیتوم و رعمسیس فکر کرد. ماشین چنان تند می‌رفت که آبا به نظرش می‌رسید مردمِ توی خیابان عقب عقب می‌روند. هوا پر از رعدوبرق بود؛ پر از صدای کوبیدن و شیپور زدن، هم‌زمان عروسی بود و آتش‌سوزی‌ای خانمان‌سوز. ملت‌ها دیوانه شده بودند. عید مشرکان…

پسرهایش دورش جمع شده بودند. آن‌ها را انگار از پشت مه می‌دید و نمی‌شناختشان. مردانی قدکوتاه با موی سفید. داد می‌زدند، انگار آبا کر باشد.

«گیمپل هستم!»

«گتزل!»

«فیول!»

پیرمرد چشم‌هایش را بست و جواب نداد. صدایشان باهم به گوش می‌رسید؛ همه‌چیز درهم‌وبرهم و سروته شده بود. ناگهان به ورود یعقوب به مصر فکر کرد، آنجا که ارابه‌های فرعون به پیشوازش آمدند. حس می‌کرد که در یکی از زندگی‌های پیشینش این تجربه را از سر گذرانده. ریشش به لرزش افتاد؛ هق‌هق خشکی از سینه بیرون داد. فصل فراموش‌شده‌ای از کتاب مقدس در نایش گیرکرده بود.

کورکورانه یکی از پسرهایش را در آغوش گرفت و گفت «تویی؟ زنده‌ای؟»

منظورش این بود که بگوید: «حالا بگذار بمیرم، چون صورت تو را دیده‌ام، چون تو هنوز زنده‌ای[15]

میراث آمریکایی

 

پسرهای آبا در حومه شهری در نیوجرسی زندگی می‌کردند. هفت خانه‌ آن‌ها، محصور در میان باغ‌ها، در ساحل دریاچه‌ای واقع‌شده بود. هرروز تا کارخانه کفش که گیمپل مالکش بود رانندگی می‌کردند، اما در روز ورود آبا به خودشان تعطیلی دادند و به‌افتخار او ضیافتی برپا کردند. مهمانی، در تطابق کامل با آداب شرعی مربوط به غذا، در خانه گیمپل برگزار می‌شد. بِسی زن گیمپل، که پدرش در کشور خودشان استاد عبری بوده بود، همه آداب را به یاد داشت و به‌دقت رعایت کرده بود، تا حدی که حتی سرش را با روسری پوشانده بود. جاری‌هایش هم همین کار را کرده بودند، و پسرهای آبا کیپا‌هایی را پوشیده بودند که سابقاً در روزهای عید بر سر می‌گذاشتند. نوه‌ها و نتیجه‌ها، که حتی یک کلمه ییدیش بلد نبودند، راست‌راستی چند اصطلاح یاد گرفته بودند. آن‌ها قصه‌های فرامپول و کفاشان کوتوله و اولین آبای خاندان را شنیده بودند. حتی همسایگان نایهودی نیز با آن تاریخچه تا حدی آشنا بودند. گیمپل، در اعلانی که در روزنامه‌ها به چاپ رسانده بود، باافتخار فاش کرده بود که خانواده‌اش به اشرافیت کفاش تعلق داشت.

سابقه ما به سیصد سال پیش و به شهر برود در لهستان برمی‌گردد، جایی که جدمان، آبا، این حرفه را نزد یکی از استادکاران محلی آموخت. جمعیت یهودی فرامپول، که پانزده نسل از خاندان ما در آنجا کارکرده، به‌پاس خدمات بشردوستانه پدرم به او عنوان استاد اعطا کرد. ما این حس مسئولیت در برابر مردم را همیشه همپای وفاداری به برترین اصول این حرفه و خط‌مشی سخت‌گیرانه درزمینهٔ تعامل شرافتمندانه با مشتریانمان حفظ کرده‌ایم.

روزی که آبا رسید، در روزنامه‌های الیزابت اعلانی مبنی بر خوشامدگویی هفت برادر کارخانه مشهور کفش به پدرشان که از لهستان آمده بود به چاپ رسید. گیمپل انبوهی تلگراف تبریک از تولیدکنندگان رقیب، خویشاوندان و دوستان دریافت کرد.

مهمانی خارق‌العاده‌ای بود. در اتاق غذاخوری خانه گیمپل سه میز چیده بودند؛ یکی برای پیرمرد، پسرها و عروس‌هایش، یکی دیگر برای نوه‌ها و سومی برای نتیجه‌ها. هرچند روزِ روشن بود، روی میزها شمع گذاشته بودند-قرمز، آبی، زرد و سبز- و شعله‌شان در بشقاب‌ها و ظروف نقره، لیوان‌های کریستال و جام‌های شراب منعکس می‌شد، و در تنگ‌هایی که یادآور مراسم عید پسح بود. هر گوشه‌ای وفور گل بود. قطعاً عروس‌ها دلشان می‌خواست آبا لباسی متناسب با موقعیت بپوشد، اما گیمپل دوپایش را در یک کفش کرد، و آبا اجازه یافت روز اولش را، به سبک فرامپول، در همان قبای بلند خودمانی بگذراند. بااین‌وجود، گیمپل عکاسی را به خدمت گرفت تا -برای چاپ در روزنامه- از مهمانی عکس بگیرد. و خاخام و سرودخوان مذهبی را نیز دعوت کرد تا برای پیرمرد آوازهای سنتی بخواند.

آبا در رأس میز روی صندلی دسته‌دار نشست. گیمپل و گتزل لگنی آوردند و برای دعای برکت پیش از غذا روی دستش آب ریختند. زنان رنگین‌پوست غذا را در سینی‌های نقره سر میز آوردند. انواع آبمیوه و سالاد، براندی‌های شیرین، کنیاک و خاویار جلوی پیرمرد گذاشتند. اما فرعون، یوسف، زن فوطیفار، و سرزمین جوشن، رئیس نانوایان و رئیس ساقیان فرعون در سرش می‌چرخیدند و می‌چرخیدند. دستش چنان می‌لرزید که نمی‌توانست خودش غذایش را بخورد و ناچار گیمپل کمکش کرد. فرقی نمی‌کرد پسرانش چند بار با او حرف زده بودند، هنوز نمی‌توانست آن‌ها را از هم تشخیص بدهد. هر بار تلفن زنگ می‌زد، از جا می‌پرید- نازی‌ها فرامپول را بمباران می‌کردند. تمام خانه مثل چرخ فلک می‌چرخید و می‌چرخید، میز روی سقف قرار داشت و همه سروته نشسته بودند. صورت آبا در نور شمع‌ها و چراغ‌های برق رنگ‌پریدگی بیمارگونه‌ای داشت. بلافاصله بعد از صرف سوپ و درحالی‌که مرغ را سرو می‌کردند، خوابش برد. به‌سرعت او را به اتاق‌خواب بردند، لباس‌هایش را درآوردند و دکتر خبر کردند.

چندین هفته، در هشیاری و بیهوشی، در رختخواب ماند و مثل آدمی تب‌دار کوتاه و نامنظم خوابید. حتی نای نمازخواندن نداشت. شب و روز پرستاری کنار تختش بود. سرانجام آن‌قدر بهبود یافت که چند قدم جلوی خانه در هوای آزاد راه برود، اما هنوز اختلال حواس داشت. وارد کمدهای لباس می‌شد، در دستشویی را روی خودش قفل می‌کرد و یادش می‌رفت چطور بیرون بیاید؛ زنگِ در و صدای رادیو او را می‌ترساند؛ و به خاطر ماشین‌هایی که به‌سرعت از جلوی خانه می‌گذشتند مدام در اضطراب به سر می‌برد. یک روز گیمپل او را به کنیسه‌ای در فاصله پانزده کیلومتری خانه برد، اما حتی آنجا هم سردرگم بود. خادم کنیسه ریشش را پاک تراشیده بود؛ در شمعدان‌ها لامپ برقی روشن کرده بودند؛ نه حیاطی وجود داشت، نه شیری که آدم دستش را بشوید، نه بخاری‌ای که دورش بایستند. سرودخوان عوض اینکه آن‌طور بخواند که شایسته سرودخوان مذهبی است، وِروِر و قارقار می‌کرد. مؤمنان شال‌های نماز بسیار کوچکشان را مثل دستمال دور گردنشان بسته بودند. آبا مطمئن بود او را به کلیسا کشانده بودند تا دینش را عوض کند…

وقتی بهار شد و هنوز آبا بهتر نشده بود، عروس‌ها کم‌کم کنایه می‌زدند که شاید بد نباشد او را به خانه سالمندان بفرستند. اما اتفاق پیش‌بینی‌نشده‌ای افتاد. یک روز، وقتی برحسب اتفاق یکی از کمدها را باز کرد، روی زمین کیسه‌ای توجهش را جلب کرد که به‌نوعی آشنا به نظر می‌رسید. دوباره نگاه کرد و ابزار کفاشی‌اش در فرامپول را به‌جا آورد: قالب کفاشی، میخ و چکش، کارد و میخ‌کِش، سوهان و درفش، حتی یک کفش پاره. آبا لرزه هیجان را حس کرد. باورش نمی‌شد چه می‌بیند. روی چهارپایه‌ای نشست و با انگشتانی که خشک و ناشی شده بودند مشغول زیرورو کردن وسایلش شد. وقتی بِسی آمد و او را گرم بازی با کفش کهنه و کثیف دید، زد زیر خنده.

«چه‌کار می‌کنید پدر؟ مواظب باشید. خدانکرده دستتان را می‌برید.»

آن روز را آبا به چرت زدن در تختخواب نگذراند. تا شب مشغول کار بود و حتی تکه مرغ همیشگی‌اش را هم بااشتهای بیشتری خورد. نوه‌هایش آمدند تا ببینند چه می‌کند و او به رویشان لبخند زد. وقتی گیمپل به برادرانش گفت که چطور پدرشان عادات سابقش را از سر گرفته بود، خندیدند و موضوع را جدی نگرفتند- اما به‌زودی ثابت شد که آن مشغولیت پیرمرد را نجات داده بود. روز از پی روز بی‌خستگی کار می‌کرد، در کمدهای لباس دنبال کفش‌های کهنه می‌گشت و به پسرانش التماس می‌کرد برایش چرم و ابزار بیاورند. وقتی قبول کردند، تا آخرین کفش موجود در خانه را تعمیر کرد- کفش‌های مردانه، زنانه و بچه‌گانه. پس از عید پسح برادران دورهم جمع شدند و تصمیم گرفتند کلبه کوچکی در حیاط بسازند. آن را به یک میز کفش‌دوزی، ذخیره‌ای از تخت کفش چرمی و پوست خام، میخ، انواع رنگ و قلم‌مو، به هر چیزی که کمترین کاربردی در این حرفه داشت، مجهز کردند.

آبا از نو زنده شد. عروس‌هایش به گریه افتادند، پانزده سال جوان‌تر به نظر می‌رسید. حالا مثل دوران فرامپول سحر از خواب برمی‌خاست، نمازش را می‌خواند و فوری مشغول کار می‌شد. بازهم برای اندازه‌گیری از طنابی گره‌خورده استفاده می‌کرد. اولین جفت کفش را برای بِسی دوخت، کفشی که نقل مجلس همسایگان شد. بِسی همیشه از پاهایش شکوه کرده بود، اما معتقد بود که این راحت‌ترین کفشی بود که به عمرش پوشیده بود. خیلی زود دخترهای دیگر هم از او پیروی کردند و از آبا خواستند اندازه‌شان را بگیرد. بعد نوبت به نوه‌ها رسید. حتی همسایگان نایهودی هم، وقتی شنیدند که آبا به‌صِرفِ لذتی که از کارش می‌برد کفش‌های سفارشی می‌دوزد، به سراغش آمدند. بیشتر گفتگویش را با آنان به‌ناچار با ایماواشاره انجام می‌داد، اما به‌خوبی باهم کنار می‌آمدند. و اما نوه‌های کوچک‌تر و نتیجه‌ها، خیلی وقت بود عادت کرده بودند جلوی در بایستند و کار کردنش را تماشا کنند. حالا آبا درآمد داشت، و بچه‌ها را آب‌نبات و اسباب‌بازی‌باران می‌کرد. حتی قلمی تراشید و آموزش اصول پایه عبری و دین‌داری به آن‌ها را آغاز کرد.

یکشنبه روزی، گیمپل به کارگاه آمد و نه‌چندان بادل و جان، آستین‌هایش را بالا زد و کنار آبا پشت میز کار نشست. برادران دیگر نخواستند عقب بمانند، و یکشنبه بعد هشت چهارپایه در کلبه قرار گرفت. پسرهای آبا روی زانوانشان پیشبند کرباس انداختند و مثل دوران خوش گذشته، دست‌به‌کار بریدن تخت کفش و فرم دادن پاشنه و سوراخ کردن و میخ‌کوبی شدند. زن‌ها بیرون ایستاده بودند و می‌خندیدند اما به مردهایشان می‌بالیدند، و بچه‌ها مجذوب شده بودند. آفتاب از پنجره‌ها به داخل کلبه می‌ریخت و ذرات غبار در نور آن می‌رقصیدند. در آسمان بهاری، بر فراز سبزه‌ها و آب، ابرها به شکل قایق بادبانی، رمه‌های گوسفند، جارو و گله‌های فیل شناور بودند. پرندگان می‌خواندند؛ مگس‌ها وزوز می‌کردند؛ پروانه‌ها بال می‌زدند.

آبا ابروهای پرپشتش را بالا برد، با چشمان غمگینش به وارثانش نگاه کرد، به آن هفت کفاش: گیمپل، گتزل، تریتل، گودل، فیول، لیپه و خانانیا. مویشان سفید بود، هرچند هنوز چند تار آن زرد مانده بود. نه، خدا را شکر، بت‌پرست مصری از آب درنیامده بودند. نه مرده ریگ خود را از یاد برده بودند، نه در میان گمراهان راهشان را گم‌کرده بود. پیرمرد در عمق سینه‌اش خرخر و وزوزی کرد، و ناگهان با صدای گرفته و خش‌دارش شروع کرد به خواندن:

«مادری بود

که ده پسر کوچولو داشت

وای، خدا، ده پسر کوچولو!

اسم ششمی ولول بود،

هفتمی زینول بود،             

اسم هشتمی خنل بود،

نهمی اسمش تِوِل بود،

دهمی هم یودِل بود»

و پسرهای آبا دسته‌جمعی خواندند:

          «وای، خدا، یودِل!»

[1] سیمخات تورا: یهودیان هرسال پایان دوره قرائت تورات و آغاز دور بعدی روخوانی آن را در روزهای 22 و 23 ماه تیشری جشن می‌گیرند. سیمخات تورا یعنی شادی و جشن تورات

[2] یامیم نورائیم: مهم‌ترین اعیاد یهودی یعنی روش هشانا (روز اول سال) و یوم کیپور (روز داوری) جمعا یامیم نوراییم خوانده می‌شوند. گاهی این اصطلاح درباره ده روزی که بین این دو عید قرار دارد نیز به کار می رود

[3] The Book of Memory

[4] در متن اصلی: خواستن از بشر، دادن از خدا Man Proposes, God disposes

[5] در متن انگلیسی: یک سیب گندیده کل بشکه را خراب می‌کند.

[6] All right

[7] At dresses

[8] A reverend

[9]  منظور فرمان کاترین (ملکه کاستیل) و فردیناند (پادشاه آراگون) در سال 1492 میلادی مبنی بر اخراج یهودیان از سرزمین‌های تحت فرمانروایی‌شان است.

[10]  داستان نردبان یعقوب، سفر پیدایش، 35:9 تا 35:12

[11] Eighteen Benedictions

[12] Sanctification of the Name تقدیس نام خداوند. هر کاری که یهودی انجام دهد که درراه خدا باشد، ازجمله شهادت

[13] سفر آفرینش، 1:7 و 1:8

[14] مزامیر، 114:4

[15]  یعقوب به پسرش یوسف، کتاب آفرینش، 46:30