فریبا ارجمند

جنتلمن اهل کراکوف (آیزاک بشویس سینگر)

ترجمه فریبا ارجمند

روستای فرامپول در میان جنگل‌های انبوه و باتلاق‌های عمیق، روی شیب تپه‌ای، در تراز قله واقع‌شده بود. هیچ‌کس نمی‌دانست چه کسی، و چرا درست آنجا، آن را بنیان گذاشته بود.لابه‌لای گورسنگ‌ها، که مدت‌ها پیش در زمین فرورفته بودند، بزها می‌چریدند. در محل انجمن پوستینه‌ای بود که تاریخچه‌ای بر روی آن نوشته‌شده بود، اما صفحه اول آن گم‌شده و رنگ نوشته‌هایش پریده بود. افسانه‌هایی در میان مردم رواج داشت، قصه‌هایی درباره توطئه شرورانه اشراف‌زاده‌ای دیوانه، زنی هرزه، یکی از علمای یهودی و سگی هار. اما سرچشمه آن‌ قصه‌ها در گذشته گم‌شده بود.

دهقانانی که زمین‌های اطراف را می‌کاشتند فقیر بودند؛ زمین بدقِلِق بود. یهودیان روستا تهیدست بودند؛ سقف خانه‌‌شان پوشالی بود، زمینش خاکی. بسیاری از آنان در تابستان کفش نمی‌پوشیدند، و در هوای سرد دور پاهایشان کهنه می‌پیچیدند یا صندل‌هایی می‌پوشیدند که از پوشال درست‌شده بود. رَبای اُزِر، هرچند به علم و فضل شهره بود، فقط هفته‌ای هجده گروشی دستمزد می‌گرفت.

دستیار خاخام، علاوه بر این‌که سلاخ شرعی بود، معلم، دلال ازدواج، حمامی و پرستار نوانخانه هم بود. حتی روستاییانی که متمول محسوب می‌شدند هم چندان چیزی از تجمل نمی‌دانستند. قبای نخی می‌پوشیدند و دور کمرشان ریسمان می‌بستند و فقط روزهای شبات مزه گوشت را می‌چشیدند. سکه طلا به‌ندرت در فرامپول دیده می‌شد.

اما ساکنان فرامپول از موهبت داشتنِ فرزندانی خوب برخوردار بودند. پسرها وقتی بزرگ می‌شدند قدبلند و قوی بودند و دخترها زیبا. البته این هم خوب بود و هم بد. چون مردان جوان از فرامپول می‌رفتند تا با دختران شهرهای دیگر ازدواج کنند درحالی‌که خواهرانشان، که جهیزیه نداشتند، بی‌شوهر می‌ماندند. بااین‌همه و علیرغم همه‌چیز، به نحوی توضیح‌ناپذیر، هرچند غذا کم و آب آلوده بود، بچه‌ها همچنان می‌بالیدند.

بعد، یک تابستان، خشک‌سالی شد. حتی پیرترین دهقانان هم قادر نبودند چنین مصیبتی را به یادآورند. هیچ بارانی نبارید. ذرت‌ها خشکیدند و از رشد بازماندند. به‌ندرت چیزی باقی‌مانده بود که ارزش برداشت داشته باشد. تا وقتی همان چند بافه گندم را نچیدند و جمع نکردند باران نبارید، و وقتی بارید با تگرگ همراه بود و اندک غله‌ای را که از خشک‌سالی جان سالم به دربرده بود نابود کرد. در پی توفان ملخ‌هایی به بزرگی پرندگان هجوم آوردند؛ می‌گفتند از گلویشان صدای انسان بیرون می‌آید. به چشم‌های دهقانانی که سعی می‌کردند دفعشان کنند حمله می‌کردند. آن سال بازار مکاره تشکیل نشد، چون همه‌چیز ازدست‌رفته بود. نه دهقانان غذا داشتند نه یهودیان فرامپول. هرچند در شهرهای بزرگ غله موجود بود، کسی نمی‌توانست آن را بخرد. درست وقتی همه پاک امیدشان را ازدست‌داده بودند و تمام شهر در شُرُفِ گدایی بود، معجزه‌ای اتفاق افتاد. کالسکه‌ای به فرامپول آمد که هشت اسب چالاک آن را می‌کشیدند. روستاییان انتظار داشتند که سرنشین آن مسیحی باشد، اما یهودی بود. مرد جوانی که از کالسکه پیاده شد بین بیست تا سی سال داشت. قدبلند و رنگ‌پریده، با ریش توپی سیاه و چشم‌های آتشین، کلاهی از پوست سمور سیاه بر سر داشت و کفش‌هایی با سگک نقره و خفتانی مزین به پوست سگ آبی پوشیده بود. مردم شهر که کنجکاوی‌شان تحریک‌شده بود دوان‌دوان رفتند تا غریبه را یک نظر ببینند. قصه‌ای که تعریف کرد این بود: دکتر بود، مرد زن مرده‌ای از اهالی کراکوف. زنش، دختر تاجری ثروتمند، سر زایمان همراه نوزادش مرده بود.

روستاییان ‌که به‌شدت تحت تأثیر قرارگرفته بودند پرسیدند چرا به فرامپول آمده بود. گفت به توصیه خاخامی معجزه‌گر به اینجا آمده. خاخام به او اطمینان داده بود که اندوهی که در پی مرگ زنش گریبانش را گرفته بود در فرامپول از میان خواهد رفت. گدایان نوانخانه آمدند و درحالی‌که او به آن‌ها صدقه می‌داد دورش جمع شدند- سه گروشی، شش گروشی، نیم‌سکه‌های طلا. غریبه آشکارا هدیه‌ای بهشتی بود، و قسمت نبود فرامپول از صحنه روزگار محو شود. گداها شتابان برای خرید نان به نانوایی رفتند و نانوا کسی را برای خرید آرد به زاموسک فرستاد.

دکتر جوان گفت «یک کیسه؟ اما این‌که یک روز هم دوام نمی‌آورد. یک گاری سفارش می‌دهم، و نه‌فقط آرد، بلکه بلغور ذرت.»

ریش‌سفیدهای روستا توضیح دادند «اما ما هیچ پولی نداریم.»

«به امید خدا، در وقت مساعد، طلب مرا می‌دهید.» و با این حرف، بیگانه کیف پولی مملو از سکه‌های طلا بیرون آورد. او سکه‌ها را می‌شمرد و فرامپول به وجد آمده بود.

روز بعد، چندین گاری پر از آرد، گندم‌سیاه، جو، ارزن و لوبیا از راه رسید. خبر بخت بلند فرامپول به گوش دهقانان رسید و برای خرید جنس نزد یهودیان آمدند، همان‌طور که روزگاری مصریان نزد یوسف رفته بودند. چون پول نداشتند، پایاپای معامله می‌کردند: درنتیجه، گوشت در شهر پیدا شد. حالا اجاق‌ها دوباره روشن‌شده بود؛ قابلمه‌ها پر بود. از دودکش‌ها دود بلند می‌شد و بوی مرغ بریان، پیاز و سیر، نان تازه و شیرینی را در هوای شب پخش می‌کرد. روستاییان سر کارشان برگشتند؛ کفاشان مشغول تعمیر کفش شدند؛ خیاط‌ها اتو و قیچی‌های زنگ‌زده‌شان را برداشتند.

شب‌ها هوا گرم و آسمان صاف بود، هرچند مدتی از عید سوکوت گذشته بود. ستارگان به نحو خارق‌العاده‌ای درشت به نظر می‌آمدند. حتی پرندگان بیدار بودند و مثل نیمه تابستان جیک‌جیک می‌کردند و چهچهه می‌زدند. غریبه اهل کراکوف بهترین اتاق مهمانخانه را گرفته بود و شامش عبارت بود از اردک کبابی، شیرینی بادامی و نان حَلّا. دسرش زردآلو بود و شراب مجارستانی. شش شمع زینت‌بخش میزش بود. یک‌شب بعد از شام، دکتر اهل کراکوف به سالن اجتماعات شهر آمد که عده‌ای از مردم کنجکاوتر شهر در آن جمع شده بودند و پرسید،

«کسی دوست دارد ورق‌بازی کند؟»

با تعجب جواب دادند «اما حالا که حنوکا نیست.»

«چرا تا حنوکا صبر کنیم؟ در برابر هر گروشی یک سکه طلا می‌گذارم.»

چند نفر از مردان سبک‌سرتر خواستند شانسشان را آزمایش کنند، که خوب از آب درآمد. یک گروشی می‌شد یک سکه طلا و یک سکه می‌شد سی تا. هرکس دلش می‌خواست بازی می‌کرد. همه بردند. اما به نظر نمی‌رسید غریبه پریشان شده باشد. سطح میز پوشیده از اسکناس و سکه‌های نقره و طلا بود. زن‌ها و دخترها هم در اتاق جمع شدند و انگار برق طلایی که پیش رویشان بود در چشم‌هایشان منعکس می‌شد. نفسشان از تعجب بندآمده بود. پیش‌ازاین هرگز در فرامپول چنین پیشامدی نشده بود. مادرها به دخترانشان توصیه می‌کردند که به آرایش موهایشان برسند و به آن‌ها اجازه می‌دادند لباس‌های عیدشان را بپوشند. دختری که علاقه دکتر جوان را جلب می‌کرد بخت بلندی داشت، دکتر کسی نبود که جهیزیه بخواهد.

2

روز بعد دلال‌های ازدواج به سراغ دکتر رفتند. هریک در باب فضایل دختری که نماینده‌اش بود داد سخن می‌داد. دکتر آن‌ها را به نشستن دعوت و با کیک عسلی، شیرینی بادامی، آجیل و شراب از آن‌ها پذیرایی کرد و گفت:

«از هر یک از شما دقیقاً قصه یکسانی را می‌شنوم: مشتری شما باهوش است و همه امتیازات ممکن را دارد. اما از کجا بدانم کدامتان راست می‌گویید؟ من بهترینِ آن‌ها را به زنی می‌خواهم. پیشنهادم این است: بیایید مجلس رقصی برگزار و همه دختران دم بخت را دعوت کنیم. با دیدن سرووضع و رفتار آن‌ها، می‌توانم از بین‌شان انتخاب کنم. بعد عقدنامه را تنظیم و عروسی را برگزار می‌کنیم.»

دلال‌های ازدواج مات ماندند. مِندِل پیر اولین کسی بود که زبان باز کرد. «مجلس رقص؟ این‌جور چیزها به درد نایهودیان پولدار می‌خورد، اما ما یهودیان از زمان نابودی هیکل تاکنون- به‌استثنای مواقعی که شریعت در اعیاد معین مقرر کرده- به جشن و سرور و خوش‌گذرانی نپرداخته‌ایم.»

دکتر پرسید «آیا وظیفه هر یهودی این نیست که دخترش را شوهر بدهد؟»

یکی دیگر از دلال‌های ازدواج اعتراض کرد «اما دخترها لباس مناسب ندارند. به خاطر خشک‌سالی باید با لباس ژنده بیایند.»

«ترتیبی می‌دهم که همه‌شان لباس داشته باشند. به‌قدر کافی ابریشم، پشم، مخمل و کتان از زاموسک سفارش می‌دهم که همه دختران لباس داشته باشند. اجازه بدهید مجلس رقص برگزار شود. بیایید کاری کنیم مجلسی بشود که فرامپول هیچ‌وقت فراموشش نکند.»

یکی دیگر از دلال‌ها مداخله کرد «اما کجا برگزارش کنیم؟ سالنی که سابقاً در آن عروسی می‌گرفتیم پاک سوخته و کلبه‌هایمان بیش‌ازحد کوچک‌اند.»

جنتلمن اهل کراکوف گفت «بازارچه که هست.»

«اما الآن ماه هِشوان است. همین امروز و فرداست که هوا سرد بشود.»

«شب گرمی را انتخاب می‌کنیم که ماه در آسمان باشد. نگرانش نباشید.”

غریبه برای تمام اعتراض‌های دلال‌ها جوابی آماده داشت. بالاخره پذیرفتند با ریش‌سفیدها مشورت کنند. دکتر گفت هیچ عجله‌ای ندارد، منتظر تصمیمشان می‌ماند. در تمام مدت گفتگو کشمش خورده و دست از بازی شطرنج با یکی از باهوش‌ترین جوانان شهر برنداشته بود.

وقتی ریش‌سفیدها پیشنهاد غریبه را شنیدند مشکوک شدند، اما دختران جوان به‌هیجان‌آمده بودند. مردهای جوان هم موافق بودند. مادران تظاهر به دودلی می‌کردند، اما سرانجام رضایت دادند. وقتی هیئت نمایندگی ریش‌سفیدها برای کسب اجازه نزد رَبای اُزِر رفت او خیلی عصبانی شد. فریاد زد «این دیگر چه جور شارلاتانی است؟ فرامپول که کراکوف نیست. فقط مجلس رقص کم داریم! خدا نخواهد باعث نزول طاعون بشویم و کودکان بی‌گناه به ناچار تاوان سبک‌سری ما را بدهند.»

اما مردهای واقع‌بین‌تر برایش دلیل و برهان آوردند و گفتند «دخترهای ما پابرهنه و بالباس‌های ژنده این‌طرف و آن‌طرف می‌روند. او برایشان کفش و لباس می‌خرد. اگر از یکی از آن‌ها خوشش بیاید با او ازدواج می‌کند و همین‌جا می‌ماند. این قطعاً به نفع ماست. کنیسه نیاز به سقف تازه‌ای دارد. شیشه‌های بِت میدراش شکسته‌اند، حمام بدجوری تعمیر لازم دارد. در نوانخانه بیماران روی کاه پوسیده می‌خوابند.»

«همه این حرف‌ها درست. اما اگر گناه کنیم؟»

«رَبای، همه‌چیز را مطابق شریعت انجام می‌دهیم. به ما اعتماد کنید.»

رَبای اُزِر کتاب فقه را پایین آورد و ورق زد. گاهی مکث می‌کرد تا صفحه‌ای را بخواند و بعد، پس ‌از این دست و آن دست کردن و آه کشیدن، سرانجام اجازه داد. چاره دیگری وجود داشت؟ خود او شش ماه بود حقوق نگرفته بود.

همین‌که خاخام اجازه داد همه به تکاپو افتادند. پارچه‌فروشان فوری به زاموسک و یانف رفتند و با پارچه و چرمی که جنتلمن اهل کراکوف پولش را داده بود به فرامپول بازگشتند. زنان و مردان خیاط شب و روز کار می‌کردند؛ پینه‌دوزها فقط برای نماز میز کارشان را ترک می‌کردند. زن‌های جوان، سراپا انتظار، در تب‌وتاب بودند. رقص‌هایی را تمرین می‌کردند که به نحو مبهمی به یاد می‌آوردند. کیک و شیرینی می‌پختند و ذخیره مربا و کمپوتی را که برای روز مبادا نگه‌داشته بودند تا آخر مصرف می‌کردند. نوازندگان فرامپول هم همین‌قدر فعال بودند. باید سنج‌ها، ویولن‌ها و نی‌انبان‌هایی را که خیلی وقت بود کنار گذاشته بودند گردگیری و تنظیم می‌کردند. نشاط همگانی حتی به کهن‌سالان هم سرایت کرده بود، چون شایع شده بود که دکترِ خوش‌پوش در تدارک سوری برای فقرا هم بود و می‌خواست به آن‌ها صدقه بدهد.

دختران دم بخت تمام هَمِّ خود را صرف بهسازی خود می‌کردند. پوستشان را تمیز و موهایشان را مرتب می‌کردند؛ چند نفر از آن‌ها حتی به میقوه رفتند و در کنار زنان شوهردار حمام کردند. سرِ شب، با چهره‌های گلگون و چشم‌های درخشان در خانه‌های یکدیگر جمع می‌شدند تا قصه تعریف کنند و چیستان بپرسند. شب‌ها خوابیدن برای آن‌ها، و برای مادرانشان، دشوار بود. پدرها در خواب آه می‌کشیدند. و ناگهان دختران جوان فرامپول چنان جذاب به نظر رسیدند که مردانی که به فکر ازدواج با کسی از بیرون شهر بودند عاشقشان شدند. هرچند مردان جوان هنوز در بِت میدراش می‌نشستند و با دقت تلمود می‌خواندند، کلام حکیمانه آن دیگر در مغزشان فرونمی‌رفت. حالا تنها چیزی که از آن حرف می‌زدند مجلس رقص بود، فقط مجلس رقص بود که فکرشان را مشغول می‌کرد.

دکترِ اهل کراکوف هم به خودش خوش می‌گذراند. روزی چند بار لباس عوض می‌کرد. اول نیم‌تنه‌ای ابریشمی بود با دمپایی منگوله‌دار، بعد خفتانی پشمی و چکمه ساقه بلند. سر یک وعده‌غذا شال‌گردنی مزین به دم سگ آبی می‌پوشید، در وعده بعدی شنلی که رویش گل‌وبوته دوخته بودند. صبحانه کبوتر کبابی می‌خورد و باده خام می‌نوشید. برای نهار کوگِل تخم‌مرغی و بلینی سفارش می‌داد و آن‌قدر گستاخ بود که در روزهای هفته پودینگ شبات می‌خورد. هیچ‌وقت در نماز شرکت نمی‌کرد، در عوض مشغول انواع و اقسام بازی‌ها بود: ورق، گرگ و بز[1]، لیس پَس لیس[2]. نهارش که تمام می‌شد، کالسکه‌چی‌اش او را در محله می‌گرداند. از کنار روستاییان که رد می‌شد کلاهشان را به احترامش برمی‌داشتند و تقریباً تا زمین خم می‌شدند. روزی با عصایی سر طلایی در شهر راه افتاد. زن‌ها پشت پنجره‌ها جمع شدند تا تماشایش کنند و پسرها، که دنبالش راه افتاده بودند آب‌نبات‌هایی را که برایشان می‌انداخت از زمین برمی‌داشتند. شب‌ها، او و هم‌نشینانش، مردان جوان سرزنده، تا پاسی از شب رفته شراب می‌نوشیدند.رَبای اُزِر مرتب به پیروانش هشدار می‌داد که در سراشیب دنباله‌روی شیطان افتاده‌اند، اما توجه نمی‌کردند. ذهن و دلشان کاملاً در تسخیر مجلس رقص بود که قرار بود اواسط برج در شبی که ماه کامل باشد برگزار شود.

3

در حاشیه شهر، در دره کوچکی نزدیک مرداب، آلونکی بود که چندان بزرگ‌تر از مرغدانی نبود. کف آن خاکی بود و پنجره‌هایش را تخته کوبیده بودند؛ و سقف آن، چون از خزه سبز و زرد پوشیده شده بود، آدم را به یاد لانه پرنده‌ای می‌انداخت که متروک مانده باشد. انبوهی از زباله جلوی آلونک ریخته بود و چاله‌های آهکی زمین خیس را سوراخ‌سوراخ کرده بودند. گاهی یک صندلی بدون کف، یا تنگی که دسته نداشت، یا میزی بدون پایه در میان زباله‌ها به چشم می‌خورد. ظاهراً آنجا همه نوع جارو، استخوان و کهنه پاره در حال پوسیدن بود. لیپای کهنه‌چین با دخترش هادِل اینجا زندگی می‌کرد.  تا وقتی زن اولش زنده بود، لیپا یکی از تجار محترم فرامپول بود و کنار دیوار شرقی کنیسه برای خودش نیمکتی داشت. اما بعدازاینکه زنش خود را در رودخانه غرق کرد، موقعیت لیپا به‌سرعت تنزل کرد. به می‌خواری روی آورد، با بدترین عنصر شهر دمخور شد و خیلی زود کارش به ورشکستگی کشید.

زن دومش، گدایی از اهالی یانف، برایش دختری به دنیا آورد، و وقتی لیپا را به خاطر ندادن خرجی ترک کرد، دختر را جا گذاشت. لیپا که از رفتن زنش ککش نگزیده بود اجازه داد دختر برای خودش ول بگردد. چند روز هفته را صرف جمع‌آوری کهنه پاره از میان زباله‌ها می‌کرد. بقیه مدت در میخانه بود. هرچند زن مهمانخانه‌چی سرزنشش می‌کرد، در پاسخ فقط از او ناسزا می‌شنید. لیپا در بین مردم به قصه‌گویی شهرت داشت. با داستان‌های خارق‌العاده‌ای که درباره جادوگران و آسیاب‌های بادی و شیاطین و ارواح خبیث تعریف می‌کرد برای میخانه مشتری جمع می‌کرد. ضمناً می‌توانست ترانه‌های لهستانی و اوکراینی را بخواند و در لطیفه‌گویی هم دستی داشت. مهمانخانه‌چی به او اجازه می‌داد جایی را در کنار بخاری اشغال کند و هرازگاهی کاسه‌ای سوپ و تکه‌ای نان به او می‌داد. دوستان قدیمی، که ناز و نعمت گذشته لیپا را به یاد داشتند، گاهی به او شلواری، پالتویی نخ‌نما یا پیراهنی هدیه می‌دادند. همه‌چیز را با گستاخی می‌پذیرفت. حتی بعدازاینکه پشتشان را برمی‌گرداندند زبانش را برای ولی‌نعمت‌هایش درمی‌آورد.

مطابق ضرب‌المثل «پسر کو ندارد نشان از پدر»، هادل معایب هر دو والد خود را به ارث برده بود- پدر دائم‌الخمرش، مادر گدایش. به شش‌سالگی که رسید، دیگر به دزدی و شکم‌بارگی شهرت پیداکرده بود. پابرهنه و نیمه عریان در شهر پرسه می‌زد، وارد خانه‌ها می‌شد و گنجه آذوقه کسانی را که خانه نبودند غارت می‌کرد. مرغ‌ها و اردک‌ها را می‌گرفت، سرشان را با شیشه می‌برید و آن‌ها را می‌خورد. هرچند ساکنان فرامپول بارها به لیپا هشدار داده بودند که دارد دخترش را هرزه بار می‌آورد، ظاهراً این اخبار ناراحتش نمی‌کرد. به‌ندرت با دخترش حرف می‌زد و هادل حتی او را پدر صدا نمی‌زد. به دوازده‌سالگی که رسید، بی‌بندوباری‌اش موضوع گفتگوی زنان شده بود. کولی‌ها به آلونکش می‌رفتند، و شایع بود گوشت سگ و گربه، یا درواقع هر نوع لاشه‌ای را حریصانه می‌خورد. قدبلند و ترکه باریک، با موی سرخ و چشم‌های سبز، تابستان و زمستان پابرهنه راه می‌رفت و دامن‌هایش را از سرقیچی‌های رنگارنگی می‌دوخت که خیاط‌ها دور می‌ریختند. مادرها از او می‌ترسیدند چون می‌گفتند جوانان را طلسم و آن‌ها را ناکام می‌کند. به ریش‌سفیدهای دهکده که نصیحتش می‌کردند جواب‌های بی‌شرمانه می‌داد. زیرکی حرامزاده‌ها را داشت، زبانش مثل مار جعفری نیش‌دار بود و وقتی بچه‌های شیطان خیابانی به او حمله می‌کردند، بی‌محابا مقابله‌به‌مثل می‌کرد. در فحاشی مهارت خاصی داشت و گنجینه کلماتش نامحدود بود. از او بعید نبود داد بزند «زبانت آبله بگیرد و چشم‌هایت قانقاریا» یا مثلاً «الهی جوری بپوسی که راسوها از بوی گندت فراری بشوند.»

گاهی نفرین‌هایش کارگر می‌افتاد، و شهر از برانگیختن خشم او ابا داشت. اما هر چه بزرگ‌تر می‌شد، بیشتر از شهر دوری می‌کرد، و زمانی رسید که دیگر تقریباً از یادها رفته بود. اما روزی که تاجران فرامپول، در تدارک مجلس رقص، بین زنان جوان شهر پارچه و چرم پخش می‌کردند، هادِل دوباره ظاهر شد. حالا تقریباً هفده‌ساله بود و به بلوغ کامل رسیده بود، هرچند هنوز دامن کوتاه می‌پوشید؛ صورتش کک‌مکی بود و موهایش آشفته. چند مهره به گردن بسته بود، از آن‌ها که کولی‌ها به خودشان می‌آویزند، و دستبندهایی که دور مچش بسته بود از دندان گرگ درست‌شده بود. به‌زور از میان جمعیت راه باز کرد و سهم خود را خواست. جز مقداری خرده‌ریز چیز زیادی باقی نمانده بود، که همه را به او دادند. خشمگین از جیره‌ای که به او رسیده بود، شتابان آن را به خانه برد. آن‌هایی که ماوقع را دیده بودند با خنده گفتند «ببین کی می‌خواهد برود مجلس رقص! خیلی دیدنی می‌شود!»

سرانجام کار کفاشان و خیاط‌ها تمام شد؛ همه لباس‌ها اندازه و همه کفش‌ها مناسب بود. روزها هوا به نحو معجزه‌آسایی گرم و شب‌ها به‌روشنی شب‌های عید پنجاهه بود. این ستاره صبحگاهی بود که در روز مجلس رقص تمام شهر را از خواب بیدار کرد. یک‌طرف بازارچه را میز و نیمکت چیده بودند. آشپزها از قبل چندین گوساله، گوسفند، بز، غاز، اردک و جوجه را کباب و کیک اسفنجی و کشمشی، نان حَلّا و کلوچه، بیسکویت پیاز و نان زنجبیلی درست کرده بودند. شراب عسل و آبجو هم بود، و یک بشکه شراب مجارستانی که میخانه‌چی آورده بود. بچه‌ها که از راه رسیدند علاوه بر جغجغه‌های عید پوریم و پرچم‌های تورات با خودشان تیر و کمان‌هایی آوردند که عادت داشتند در روز جشن اُمِر با آن‌ها بازی کنند. حتی اسب‌های دکتر را هم با ترکه‌های بید و گل‌های پاییزی تزیین کرده بودند و کالسکه‌چی آن‌ها را در شهر به جولان درآورد. شاگردان مغازه‌ها کارشان را رها کردند و طلاب مدرسه دینی مجلدهای تلمود را. و با این‌که رَبای زنان جوان متأهل را از شرکت در مجلس رقص منع کرده بود، آن‌ها لباس‌های عروسی‌شان را پوشیدند و همراه دختران جوان آمدند، انگار ساقدوش آن دختران باشند که آن‌ها هم سفید پوشیده بودند و هرکدام شمعی در دست داشتند. ارکستر دیگر شروع به نواختن کرده بود و موسیقی نشاط‌آور بود.فقط رَبای اُزِر حضور نداشت و خودش را در اتاق مطالعه‌اش حبس کرده بود. مستخدمه‌اش به مجلس رقص آمده و او را به حال خود گذاشته بود. رَبای می‌دانست که چنین رفتاری عاقبت خوشی ندارد، اما برای پیشگیری از آن کاری از دستش برنمی‌آمد. غروب که شد دیگر همه دختران شهر در بازارچه جمع شده و مردم شهر دورشان را گرفته بودند. طبل‌ها می‌کوبیدند. دلقک‌ها برنامه اجرا می‌کردند. دخترها رقصیدند؛ اول رقص چهار جفتی و بعد رقص قیچی.  سپس نوبت به رقص قزاقی رسید و سرانجام رقص خشم. آن‌وقت ماه طلوع کرد هرچند هنوز خورشید غروب نکرده بود. دیگر نوبت جنتلمن اهل کراکوف بود. سوار بر مادیانی سفید، در حلقه محافظان و ساقدوشش از راه رسید. کلاه پردار بزرگی بر سر داشت و دکمه‌های نقره‌ای پالتوی سبزش برق می‌زد. شمشیری از کمرش آویزان بود و چکمه‌های براقش را در رکاب گذاشته بود. شبیه جنتلمنی بود که با ملازمانش عازم جنگ باشد. ساکت روی زین نشست و رقص دخترها را تماشا کرد. چه باوقار بودند، چقدر حرکاتشان دلربا بود! اما کسی که نمی‌رقصید دختر لیپای کهنه‌چین بود. کناری ایستاده بود و کسی محلش نمی‌گذاشت.

4

خورشید در حال غروب، به نحو چشمگیری بزرگ، از بالا مثل چشم آسمانی خشمگینی بازارچه فرامپول را نگاه می‌کرد. شهر هرگز چنین غروبی را ندیده بود. ابرهای سرخ، مثل رودهایی از گوگرد مذاب، در آسمان شناور بودند و شکل فیل، شیر، مار و هیولا به خود می‌گرفتند. انگار در آسمان در حال نبرد بودند، یکدیگر را می‌بلعیدند و تف می‌کردند، دَمشان آتش بود. مردم انگار داشتند نهر آتش را تماشا می‌کردند، جایی که ارواح خبیث گناهکاران را در میان زغال‌های گداخته و تل‌های خاکستر شکنجه می‌کنند. ماه باد کرد، عظیم شد، به سرخی خون، لکه‌دار، زخمی، و نورش کم شد. شب خیلی تاریک شده بود، حتی ستاره‌ها ناپدیدشده بودند. مردان جوان مشعل آوردند و یک بشکه قطران شعله‌ور هم فراهم کردند. سایه‌ها انگار در مجلس رقصی از آنِ خودشان شرکت کرده باشند پس‌وپیش می‌رفتند. گویی خانه‌های اطراف بازارچه به لرزه درآمده بودند؛ بام‌ها مرتعش بودند، دودکش‌ها تکان می‌خوردند. فرامپول هیچ‌وقت چنین سرخوشی و سکری به خود ندیده بود. همه، برای اولین بار پس از چندین ماه، به‌قدر کافی خورده و نوشیده بودند. حتی حیوانات هم در جشن و شادی شرکت کردند. اسب‌ها شیهه می‌کشیدند، گاوها ماغ می‌کشیدند و چند خروسی که از سلاخی جان به دربرده بودند قوقولی‌قوقو می‌کردند. چندین دسته کلاغ و پرندگانی عجیب برای برچیدن پس‌مانده‌ها آمدند. کرم‌های شب‌تاب تاریکی را روشن کرده بودند، و روشنایی آذرخش در افق به چشم می‌خورد. اما توفان نشد. نورِ دایره شکل غریبی چند لحظه در آسمان تابید و بعد ناگهان در افق فرورفت، دنباله سرخ‌رنگی داشت، شبیه میله‌ای گداخته. آنگاه، درحالی‌که همه به آسمان چشم دوخته بودند جنتلمن اهل کراکوف به سخن درآمد:

«به من گوش کنید. چیزهای خارق‌العاده‌ای برای گفتن به شما دارم، اما امیدوارم هیچ‌کس از فرط خوشحالی اختیارش را از دست ندهد. مردها، دست زن‌هایتان را بگیرید. جوانان، به دوست‌دخترهایتان نگاه کنید. شما دارید ثروتمندترین مرد جهان را می‌بینید. پول برایم مثل شن است، الماس مثل سنگریزه. از سرزمین اوفیر آمده‌ام، آنجا که سلیمان نبی طلای لازم برای ساخت معبدش را پیدا کرد. در قصر ملکه سبا زندگی می‌کنم. کالسکه‌ام طلای ناب است، چرخ‌هایش مرصع به یاقوت‌اند، محورهایش از عاج‌اند و روی چراغ‌هایش لعل و زمرد، عقیق و یاقوت ارغوانی نشانده‌اند. فرمانروای ده قبیله گمشده بنی‌اسرائیل از بدبختی شما باخبر است و مرا فرستاده تا ولی‌نعمت شما باشم. اما یک شرط دارد. امشب، همه دختران باکره باید ازدواج کنند. به هر دوشیزه‌ای، علاوه بر یک‌رشته مروارید که تا زانوانش برسد، ده هزار سکه طلا جهیزیه می‌دهم. اما بشتابید. پیش‌ازاین که ساعت زنگِ نیمه‌شب را بزند همه دختران باید شوهر داشته باشند.

جمعیت خاموش شد. به خاموشی روز اول سال نو، پیش از آن‌که در شاخ قوچ بدمند. آدم می‌توانست صدای بال مگس را بشنود.

بعد پیرمردی صدایش را بلند کرد «اما این ممکن نیست، دخترها حتی نامزد نشده‌اند.»

«خب نامزد بشوند.»

«با کی؟»

جنتلمن اهل کراکوف پاسخ داد «می‌توانیم قرعه بکشیم. همه دخترها و پسرهایی که قرار است ازدواج کنند اسمشان را روی کاغذی می‌نویسند. اسم من را هم. و بعد قرعه می‌کشیم تا ببینیم کی قسمتِ کی می‌شود.»

«اما دختر باید هفت روز صبر کند. باید غسل‌های مقرر را انجام دهد.»

«گناهش گردن من. لازم نیست دخترها صبر کنند.»

علیرغم اعتراضات پیرمردها و زن‌هایشان، یک ورق کاغذ را پاره‌پاره کردند و کاتب روی هر تکه نام مرد یا زن جوانی را نوشت. فراش کنیسه شهر که حالا در خدمت جنتلمن اهل کراکوف بود از یک کیپا اسامی مردان جوان و از دیگری نام زنان جوان را بیرون می‌کشید و آن‌ها را با همان لحنی می‌خواند که جماعت را برای خواندن تورات احضار می‌کرد.

«ناهوم پسر کاتریل، با یِنتِل دختر ناتان نامزد می‌شود. شولومون، پسر کوو بائر با ترینا، دختر یونا لیب نامزد می‌شود.»

دسته‌بندی عجیبی بود، اما چون همه گوسفندان در شب سیاه‌اند، وصلت‌ها نسبتاً معقول به نظر می‌رسیدند. پس از هر قرعه‌کشی، زوج تازه نامزد شده، دست در دست هم نزد دکتر می‌رفتند تا جهیزیه و هدیه‌شان را بگیرند. جنتلمن اهل کراکوف، همان‌طور که قول داده بود، به هرکدامشان همان میزان مقرر سکه طلا را داد و رشته‌ای مروارید به گردن هر یک از عروس‌ها انداخت. بعد مادرها، که دیگر نمی‌توانستند شادمانی خود را پنهان کنند بنا کردند به رقصیدن و فریاد زدن. پدرها حیران کنار ایستاده بودند. وقتی دخترها دامنشان را بالا گرفتند تا سکه‌های طلای اهدایی دکتر را در آن بریزند، پاها و لباس‌زیرشان در معرض دید قرار گرفت و باعث فوران شهوت مردان شد. ویولن‌ها صدای زیر و گوش‌خراشی تولید می‌کردند، طبل‌ها می‌کوبیدند، شیپورها نفیر می‌کشیدند. سروصدا کرکننده بود. پسرهای دوازده‌ساله را با دخترهای «ترشیده» نوزده‌ساله جفت کرده بودند. پسرهای شهروندان مهم دختران فقرا را به زنی گرفته بودند؛ کوتوله‌ها با غول‌ها جفت شده بودند، زیبارویان با دردمندان. روی آخرین تکه‌های کاغذ نام جنتلمن اهل کراکوف و هادِل، دختر لیپای کهنه‌چین به چشم می‌خورد.

همان پیرمردی که قبلاً صدایش را بلند کرده بود گفت «وای بر ما، این دختر روسپی است.»

دکتر دعوتش کرد «بیا پیش من هادِل، بیا پیش شوهرت.»

هادِل، که موهایش را دو گیس بلند بافته بود و دامن چیتی به تن و صندل به پا داشت، صبر نکرد تا دکتر خواهشش را تکرار کند. همین‌که احضار شد نزد جنتلمن اهل کراکوف رفت که روی مادیانش نشسته بود، و زانو زد. هفت بار جلوی او به خاک افتاد.

شوهر آینده‌اش از او پرسید «چیزی که این پیرمرد احمق می‌گوید حقیقت دارد؟»

«بله، سرور من، همین‌طور است.»

«فقط با یهودیان مرتکب گناه شدی یا با نایهودیان هم این کار را کرده‌ای؟»

«با هر دو.»

«به خاطر نان بود؟»

«نه. صرفاً به خاطر لذتش.»

«وقتی شروع کردی چندساله بودی؟»

«هنوز ده سالم نشده بود.»

«از کارهایی که کردی پشیمانی؟»

«نه.»

«چرا نه؟»

بی‌شرمانه جواب داد «چرا باید باشم؟»

«از عذاب دوزخ نمی‌ترسی؟»

«از هیچ‌چیز نمی‌ترسم- حتی از خدا. خدایی نیست.»

پیرمرد دوباره شروع کرد به فریاد زدن. «وای بر ما، وای بر ما، یهودیان! آتش‌گرفته‌ایم، آتشی سوزان، آتش شیطان. یهودیان، روحتان را نجات دهید. پیش از آنکه دیر شود فرار کنید!»

جنتلمن اهل کراکوف فرمان داد «دهنش را ببندید.»

نگهبانان پیرمرد را گرفتند و دهانش را بستند. دکتر دست هادِل را گرفت و رقصیدن را آغاز کرد. بعد، گویی نیروهای تاریکی احضار شده باشند، بارش باران و تگرگ آغاز شد؛ آذرخش آسمان را روشن می‌کرد و صدای سهمگین رعد دنبالش می‌آمد. اما مردان و زنان مؤمن، بی‌اعتنا به توفان، بی‌شرمانه یکدیگر را در آغوش گرفته بودند و می‌رقصیدند و فریاد می‌زدند، انگار جن‌زده شده باشند. حتی سالخوردگان نیز مصون نمانده بودند. در آن جنون همگانی، پیراهن‌ها پاره می‌شد، کفش‌ از پاها درمی‌آمد، کلاه‌گیس‌ها و کیپا‌ها در گل‌ولای لگدمال می‌شد. کمربندها می‌لغزیدند و بر زمین می‌افتادند و مثل مار پیچ‌وتاب می‌خوردند. بعد صدای مهیبی به گوش رسید. صاعقه عظیمی هم‌زمان به کنیسه، بِت میدراش و میقوه خورده بود. تمام شهر آتش‌گرفته بود.

مردم شهر کم‌کم متوجه می‌شدند که این اتفاق منشأ طبیعی نداشت. هرچند بارش باران ادامه داشت و حتی شدیدتر شده بود، آتش خاموش نمی‌شد. نوری وهم‌آور بر بازارچه می‌تابید. آن چند نفر آدم دوراندیش هم که سعی کردند خود را از جماعت مجنون جدا کنند بر زمین افتادند و لگدمال شدند.

و آن‌وقت جنتلمن اهل کراکوف هویت واقعی خود را نشان داد. دیگر آن مرد جوانی نبود که روستاییان با آغوش باز پذیرفته بودندش، بلکه موجودی بود پوشیده از فلس، با یک چشم روی سینه، و یک شاخ روی پیشانی، شاخی که به‌سرعت دور خود می‌گشت. بازوانش پوشیده از کرک، خار و دمل بود و دمش انبوهی از مارهای زنده، چون او کسی نبود جز کِتِو مریری، رئیس اهریمنان.

ساحره‌ها، گرگین‌ها، شیطانک‌ها، ارواح پلید و دیوها، برخی سوار جارو، برخی دیگر سوار حلقه و عده دیگری نیز سوار بر عنکبوت، از آسمان به‌ زمین سرازیر شدند. اُسنات، دختر ماخلات، که موهای آتش‌فامش در باد رهاشده و سینه‌هایش عریان و ران‌هایش لخت بود، از دودکشی به دودکش دیگر می‌پرید و روی لبه بام‌ها سر می‌خورد. ناما، هورمیزه دختر اَف و بسیاری از سلیطه‌های دیگر به انحاء مختلف پشتک‌وارو می‌زدند. درحالی‌که چهار روح شیطانی، پایه‌های حوپا را که افعی شده بودند و به خود می‌پیچیدند نگه‌داشته بودند، شخص ابلیس عروس و داماد را دست‌به‌دست داد. چهار سگ داماد را همراهی می‌کردند. پیراهن هادل از تنش افتاد و او برهنه ماند. پستان‌هایش تا نافش پایین افتاده و پاهایش پرده‌دار شده بودند. موهایش برهوتی مملو از کرم و لارو حشره بود. داماد انگشتر سه‌گوشی را پیش آورد و به‌جای گفتن «با این انگشتر تو طبق شریعت موسی و بنی‌اسرائیل بر من حلال می‌شوی» گفت «با این انگشتر تو طبق کفر قورح و اسماعیل بر من حرام می‌شوی.» و به‌جای دعای خیر برای عروس و داماد، ارواح خبیث فریاد زدند «بداقبال باشید» و دم گرفتند:

«لعنت حوا،داغ ننگ قابیل

حیله‌گری مار، این دوتا را به هم برسانید.»

5

رَبای اُزِر پیر نیمه‌شب بیدار شد. ازآنجاکه مرد مقدسی بود، زور آتشی که شهر را می‌بلعید به خانه او نمی‌رسید. در رختخواب نشست و دوروبر خود را نگاه کرد، فکر کرد آیا سپیده سرزده است؟ اما بیرون نه شب بود و نه روز. آسمان سرخی آتشگونی داشت و از دور همهمه فریاد و آوازی به گوش می‌رسید که شبیه زوزه حیوانات وحشی بود. ابتدا چون چیزی یادش نمی‌آمد حیران مانده بود که چه شده. «دنیا به آخر رسیده؟ یا من صدای شوفار را نشنیده‌ام که مژده ظهور ماشیح را می‌دهد؟ آمده است؟» بعد از شستن دست‌هایش، دمپایی و پالتواش را پوشید و بیرون رفت.

شهر را نمی‌شد شناخت. هر جا که پیش‌تر خانه بود حالا فقط دودکشی سر پا مانده بود. اینجاوآنجا از کپه‌های زغالِ گداخته دود بلند می‌شد. فراش کنیسه را صدا زد، اما جوابی نیامد. خاخام با عصا دنبال پیروانش می‌گشت.

با صدای رقت‌انگیزی داد می‌زد «کجایید یهودیان، کجایید؟» زمین پایش را می‌سوزاند، اما او پا سست نکرد. سگ‌های هار و موجودات عجیب‌وغریب به او حمله می‌کردند، اما با عصایش آن‌ها را پس می‌زد. اندوهش چنان عمیق بود که اصلاً احساس ترس نمی‌کرد. درجایی که سابقاً بازارچه بود با منظره ترسناکی روبرو شد. چیزی جز باتلاقی بزرگ، مملو از گِل، لجن و خاکستر باقی نمانده بود. عده‌ای از مردمِ برهنه که تا کمر در گل‌ولای فرورفته بودند ادای رقصیدن درمی‌آوردند. ابتدا خاخام آن هیکل‌هایی را که در گل دست‌وپا می‌زدند با شیاطین اشتباه گرفت، و نزدیک بود خواندن فصل «بگذار خشنودی باشد[3]» و دیگر بخش‌های مرتبط با دفع اجنه را شروع کند که مردان شهر خود را به‌جا آورد. تازه آن‌وقت بود که به یاد دکتر اهل کراکوف افتاد و به تلخی زار زد «یهودیان، تو را به خدا، روحتان را نجات بدهید! شما گرفتار شیطان شده‌اید.»

اما مردم شهر که بیش از آن از خود بیخود بودند که به زاری او توجه کنند تا مدت زیادی دست از حرکات دیوانه‌وارشان برنداشتند، مثل قورباغه می‌جهیدند و جوری می‌لرزیدند انگار تب داشته باشند. زن‌ها با سر برهنه و پستان‌های عریان، می‌خندیدند، گریه می‌کردند و کژ و مژ می‌شدند. دختری پئا‌های یکی از طلاب مدرسه دینی را گرفت و او را روی پای خود نشاند. زنی ریش مردی غریبه را می‌کشید. پیرمردها و پیرزن‌ها تا خشتک در لجن فرورفته بودند. به‌زحمت زنده به نظر می‌آمدند.

خاخام خستگی‌ناپذیر مردم را به مقاومت در برابر شیطان ترغیب می‌کرد. با خواندن تورات و دیگر کتب مقدس و همین‌طور وردخواندن و بر زبان راندن چندین نام از نام‌های خداوند موفق شد عده‌ای از آن‌ها را به خود بیاورد. کمی بعد بقیه هم واکنش نشان دادند. اولین مرد به کمک خاخام از لجن بیرون آمد، بعد آن مرد به نفر بعدی کمک کرد، و الی‌آخر. وقتی ستاره صبح طلوع کرد دیگر عقلشان سر جایش آمده بود. شاید ارواح نیاکانشان پادرمیانی کرده بودند، چون هرچند بسیاری از آنان مرتکب گناه شده بودند، آن شب در بازارچه  فقط یک نفر مرده بود.

حالا مردان مشمئز شده بودند و گریه می‌کردند چون فهمیده بودند که شیطان فریبشان داده و لجن‌مالشان کرده بود.

دخترها شیون می‌کردند «پولمان چی شد؟ و طلا و جواهرمان؟ لباس‌هایمان کو؟ چه بر سر شهد و شراب و هدایای عروسی آمد؟”

اما همه‌چیز تبدیل به گِل شده بود؛ شهر فرامپول، لخت و عریان، باتلاق شده بود. ساکنانش گل‌آلود، عریان و دیوسیرت شده بودند. دمی، با فراموش کردن غم و غصه‌شان، به یکدیگر خندیدند. موی دختران در هم گوریده بود و خفاش‌ها لابه‌لای آن گیر افتاده بودند. مردان جوان چین‌وچروک برداشته و مویشان سفید شده بود؛ سالخوردگان مثل جنازه زرد بودند. پیرمردی که مرده بود در میانشان افتاده بود. خورشید سرخ از شرم طلوع کرد.

یکی از مردها گفت «بیایید به نشان عزاداری لباس‌هایمان را پاره کنیم» اما حرف‌هایش باعث خنده شد چون همه لخت بودند.

یکی از زن‌ها گفت «فنا شدیم خواهران من»

دختری جیغ کشید «بیایید خودمان را در رودخانه غرق کنیم. چرا باید زنده بمانیم؟»

یکی از پسرهای مدرسه دینی گفت «بیایید خودمان را با کمربندهایمان خفه کنیم.»

دلال اسبی گفت «برادران، ما که ازدست‌رفته‌ایم. بیایید کفر بگوییم.»

رَبای اُزِر فریاد زد «یهودیان، عقلتان را از دست دادید؟ تا دیر نشده توبه کنید. شما در دام شیطان افتادید، اما تقصیر من است، گناه شما را گردن می‌گیرم. گناهکار منم. سپر بلای شما می‌شوم و شما پاک می‌مانید.»

عالِمی گفت «این دیوانگی است. خدا نکند این‌همه گناه بر گردن مقدس شما بیفتد.»

«نگران این امر نباشید. گردن من تاب می‌آورد. باید از پیش می‌دانستم. کور بودم که نفهمیدم دکتر اهل کراکوف ابلیس است. و وقتی چوپان کور باشد، گله‌اش به بیراهه می‌رود. منم که سزاوار مکافاتم، سزاوار لعنت.»

«رَبای، حالا چه کنیم؟ نه خانه داریم، نه رختخواب، هیچ. وای بر ما، وای بر جسممان و روحمان.»

مادرهای جوان فریاد زدند «بچه‌های کوچولویمان! بدوید برویم پیششان.»

اما قربانیان واقعی عطش طلایی که باعث گمراهی ساکنان فرامپول شده بود همین بچه‌های کوچک بودند. گهواره‌های نوزادان سوخته بود، استخوان‌های ظریفشان زغال شده بود. مادرها دولا شدند تا دست‌ها، جمجمه‌ها و پاهای کوچولو را بردارند. گریه و شیون تا مدت‌ها ادامه داشت، اما تمامِ شهر تا چند وقت می‌تواند گریه کند؟ گورکن استخوان‌ها را جمع کرد و به گورستان برد. نیمی از مردم شهر دوره مقرر هفت‌روزه عزاداری را آغاز کردند. اما همه مردم روزه گرفتند، چون درهرصورت غذا وجود نداشت.

اما یهودیان به دلسوزی شهره‌اند، و وقتی مردم شهر مجاور، یانِف، ازآنچه پیش‌آمده بود باخبر شدند، لباس، ملافه، نان، پنیر و ظرف جمع کردند و به فرامپول فرستادند. تاجران الوار برای خانه‌سازی کُنده آوردند. مرد ثروتمندی وام داد، روز بعد بازسازی شهر آغاز شد. هرچند کار برای عزاداران ممنوع است، رَبای اُزِر فتوا داد که این مورد استثنا بود: زندگی مردم درخطر بود. هوا به نحو معجزه‌آسایی ملایم باقی ماند و برف نبارید. قبلاً هرگز چنین کار و کوششی در فرامپول دیده نشده بود. اهالی می‌ساختند و دعا می‌کردند، آهک و ماسه را مخلوط می‌کردند و مزامیر می‌خواندند. زن‌ها پابه‌پای مردان کار می‌کردند و دختران هم که نازک‌نارنجی بودن را کنار گذاشته بودند کمک می‌دادند. عالِمان و مردانی که موقعیت ممتازی داشتند هم یاری می‌رساندند. دهقانان روستاهای اطراف با شنیدن خبر فاجعه سالخوردگان و ناتوانان را در خانه‌های خود جا دادند. از این گذشته برای مردم فرامپول پشم، سیب‌زمینی، کلم، پیاز و مواد غذایی دیگر آوردند. کشیشان و اسقف‌های لوبلین، با شنیدن خبر پیشامدی که از جادوگری نشان داشت، برای بازپرسی از شهود به فرامپول آمدند. وقتی کاتب اسامی کسانی را ثبت می‌کرد که در فرامپول زندگی می‌کردند، ناگهان به یاد هادِل، دختر لیپای کهنه‌چین افتادند. اما هنگامی‌که مردم شهر به‌جایی رفتند که پیش‌تر آلونک او بود، دیدند که تپه از علف و خاربن پوشیده شده بود و جز صدای کلاغ‌ها و گربه‌ها هیچ صدایی به گوش نمی‌رسید؛ هیچ‌چیز حاکی از این نبود که روزگاری آدم‌ها اینجا زندگی کرده بودند.

بعد معلوم شد که هادل در حقیقت لیلیت بوده، و همه دانستند که ارباب جهان زیرین به خاطر او به فرامپول آمده بود. روحانیان لوبلین، که به‌شدت ازآنچه دیده و شنیده بودند حیرت کرده بودند در پایان تحقیقاتشان به خانه برگشتند. چند روز بعد، روز پیش از شبات، رَبای اُزِر مرد. تمام مردم شهر به خاک‌سپاری او آمدند و واعظ شهر در ستایش او موعظه کرد.

به وقتش، خاخام جدیدی به کنیسه آمد و شهر جدیدی برپا شد. سالخوردگان مردند، گورپشته‌ها فروریختند و سنگ‌قبرها در زمین فرورفتند. اما داستان را، که شهود معتبری آن را امضا کرده‌اند، هنوز می‌شود در گاه‌شمار پوستی خواند.

و ماجراهای این داستان پیامدهای خود را داشت: شهوت طلا در فرامپول کشته‌شده بود؛ دیگر هرگز جان نگرفت. مردم نسل‌اندرنسل فقیر باقی ماندند. سکه طلا در فرامپول کراهت پیدا کرد، و مردم حتی به نقره هم چپ‌چپ نگاه می‌کردند. هر بار کفاش یا خیاطی بابت کارش بیش‌ازحد می‌خواست به او می‌گفتند «برو پیش جنتلمن اهل کراکوف و او به تو چند سطل طلا می‌دهد.»

و در بنای یادبود بالای گور رَبای اُزِر نوری ابدی روشن است. روی بامش اغلب کبوتر سفیدی نشسته است: روح مقدس رَبای اُزِر.

[1] Goates and Wolf نوعی بورد گیم است. می‌شود نوشت مار و پله مثلاً

[2] Coin-Pitching

[3] نتوانستم بفهمم به چه کتابی اشاره می‌کند و برای همین کلمه به کلمه ترجمه کردم