ترجمه فریبا ارجمند
دکتر ناهوم فیشلسون در اتاق زیرشیروانیاش در بازارچه[1] ورشو پسوپیش میرفت. دکتر فیشلسون مردی کوتاهقد و گوژپشت بود با ریش جوگندمی؛ و بهاستثنای چند نخ مو در پشت گردنش پاک کچل بود. بینیاش مثل منقار خمیده بود و چشمهای درشت و سیاهش مثل چشمهای پرنده عظیمی تندتند باز و بسته میشد. شب تابستانی گرمی بود اما دکتر فیشلسون پالتوی سیاهی پوشیده بود که تا زانویش میرسید، یقه سفتی بسته و پاپیون زده بود. بهکندی از در تا پنجره زیر سقف شیبدار اتاق میرفت و برمیگشت. برای دیدن بیرون آدم باید از چند پله بالا میرفت. شمعی در جاشمعی برنجی روی میز میسوخت و چند جور حشره دوروبر شعلهاش وزوز میکرد. گهگاه یکی از این موجودات بیشازحد به شعله نزدیک میشد و بالهایش را میسوزاند، یا آتش میگرفت و دَمی روی فتیله میدرخشید. در چنین لحظاتی دکتر فیشلسون اخم میکرد. چهره پرچین و چروکش درهم میرفت و لبهایش را زیر سبیل ژولیدهاش گاز میگرفت. سرانجام دستمالی از جیبش بیرون آورد و حشرات را تاراند.
غرولندکنان گفت «احمقهای نادان، بروید کنار. اینجا گرم نمیشوید، فقط خودتان را میسوزانید.» حشرات پراکنده شدند اما یک ثانیه بعد برگشتند و دوباره شعله لرزان را دوره کردند. دکتر فیشلسون عرق پیشانی چروکیدهاش را پاک کرد و آه کشید «اینها هم مثل آدمها چیزی جز لذت زودگذر نمیخواهند.» روی میز کتابی به زبان لاتین باز بود، و دکتر فیشلسون با خط ریزی در حاشیه پهن صفحات آن یادداشتها و نکاتی نوشته بود. کتاب اخلاق اسپینوزا بود و دکتر فیشلسون در سی سال گذشته آن را بارها خوانده بود. همه گزارهها، برهانها، استنتاجها و توضیحات آن را از حفظ میدانست. اگر میخواست عبارت مشخصی را پیدا کند، معمولاً درست همان صفحه را باز میکرد بیآنکه ناچار شود دنبالش بگردد. بااینهمه همچنان، با ذرهبینی در دست استخوانیاش، روزی چند ساعت اخلاق را میخواند، زیر لب چیزی میگفت و سرش را به نشان تأیید تکان میداد. حقیقت این بود که هر چه دکتر فیشلسون بیشتر میخواند، جملات گیجکننده، عبارات مبهم و اظهارنظرهای رمزآلود بیشتری مییافت. هر جملهای حاوی اشاراتی بود که هیچیک از شاگردان اسپینوزا به عمق آن پی نبرده بود. درواقع فیلسوف تمام انتقادات منطق ناب مطرحشده بهوسیله کانت و شاگردانش را پیشبینی کرده بود. دکتر فیشلسون مشغول نوشتن تفسیری بر اخلاق بود. چندین کشو پر از یادداشت و پیشنویس داشت، اما به نظر نمیرسید هیچوقت بتواند کارش را به پایان برساند.
بیماری مزمن شکم که از سالها پیش بلای جانش شده بود روزبهروز بدتر میشد. حالا دیگر شکمش حتی با خوردن چند قاشق حریره جوی دوسر درد میگرفت. با همان لحنی که پدرش، خاخام مرحوم تیشویتز به کار میبرد به خود میگفت «ای خدای آسمانها، سخت است، خیلی سخت. خیلی خیلی سخت است.»
دکتر فیشلسون از مردن باک نداشت. یکم، دیگر جوان نبود. دوم، در بخش چهارم اخلاق نوشته «انسان آزاد کمتر از هر چیزی درباره مرگ میاندیشد و حکمت وی تأمل درباره مرگ نیست، بلکه تأمل درباره حیات است.»[2] سوم، این را هم گفته که «ممکن نیست نفس انسان مطلقاً با بدن انسان از بین برود، بلکه از آن چیزی باقی میماند که سرمدی است.»[3] و بااینهمه زخم معده دکتر فیشلسون (شاید هم سرطان بود) همچنان اذیتش میکرد. زبانش همیشه بار داشت. از سوزش معده و شکمدرد رنج میبرد. گاهی میخواست بالا بیاورد و گاهی سیر، پیاز و غذای سرخکرده هوس میکرد. مدتها پیش داروهایی را که پزشکان تجویز کرده بودند دور ریخته و دنبال درمانهای سرخود رفته بود. خوردن ترب رنده شده بعد از غذا و به شکم خوابیدن، درحالیکه سرش از کنار تخت آویزان بود، به نظرش مفید آمده بود. اما این درمانهای خانگی فقط موقتاً دردش را تسکین میداد. برخی از پزشکانی که او را دیده بودند میگفتند هیچ مشکلی ندارد. میگفتند «از اعصاب است. میتوانی صدسال عمر کنی.»
اما در این شبِ گرم تابستانی، دکتر فیشلسون حس میکرد نیرویش تحلیل میرود. زانوهایش میلرزیدند، نبضش ضعیف بود. نشست به مطالعه، اما دیدش تار بود. حروف صفحه از سبز به طلایی تغییر رنگ میدادند. خطوط موج برمیداشتند و از رویهم میپریدند و فضاهای خالی سفید باقی میگذاشتند. انگار نوشتهها به نحو اسرارآمیزی ناپدیدشده باشند. گرما تحملناپذیر بود. صاف از سقف شیروانی حلبی پایین میریخت؛ دکتر فیشلسون حس میکرد توی بخاری است. چندین بار آن چهار پله را بالا رفت تا سرش را از پنجره بیرون ببرد و در نسیم خنک شب فروکند. آنقدر در آن وضعیت میماند که زانوانش به لرزه میافتاد. زیر لب میگفت «چه نسیم خوبی، واقعاً دلچسب است،» و یادش میآمد که به نظر اسپینوزا پایبندی به اخلاق و خوشبختی یکی بود، و اخلاقیترین کاری که انسان میتوانست انجام بدهد این بود که از چیزی لذت ببرد که با منطق تناقض نداشته باشد.
دو
دکتر فیشلسون که پشت پنجره روی بالاترین پله ایستاده بود میتوانست دو دنیا را ببیند. آسمان بالای سرش بود، آسمانی پرستاره. دکتر فیشلسون هرگز بهصورت جدی ستارهشناسی نخوانده بود اما میتوانست سیارات، آن اجرامی که مثل زمین به دور خورشید میچرخند، و ثوابت، ستارگانی که خود خورشیدهایی بسیار دور بودند، خورشیدهایی که نورشان صد یا حتی هزار سال طول میکشید تا به ما برسد را از هم تشخیص بدهد. صور فلکیای که مسیر زمین در فضا را نشان میدهند و آن شال ابر مانند، راه شیری را میشناخت. دکتر فیشلسون تلسکوپ کوچکی داشت که وقتی در سوئیس درس میخواند آنجا خریده بود و بخصوص دوست داشت ماه را با آن تماشا کند. میتوانست بهروشنی آتشفشانهای ماه را غرق در نور خورشید و دهانه سیاه و پر سایه آنها را تشخیص بدهد. هرگز از تماشای این شکافهای عمیق و ترکها خسته نمیشد. به نظرش هم دور بودند، هم نزدیک، هم واقعی بودند، هم خیالی. گاهی شهابی را میدید که در پهنه آسمان کمان بزرگی میکشید و ناپدید میشد و پشت سرش دنبالهای آتشین باقی میگذاشت. آنوقت دکتر فیشلسون میفهمید که سنگی آسمانی به جو ما رسیده و شاید بخش نسوختهای از آن در اقیانوسی فرورفته یا در بیابانی افتاده بود، یا حتی شاید در منطقهای نامسکون. کمکم ستارگانی که از پشتبام دکتر فیشلسون ظاهرشده بودند بالا میرفتند و بر فراز خانه آنطرف خیابان میدرخشیدند. بله، دکتر فیشلسون آسمان را تماشا میکرد، از آن گستره بیپایانی که به قول اسپینوزا یکی از ویژگیهای خداوند است خبر داشت. دکتر فیشلسون از فکر اینکه هرچند جز مردی ضعیف و ناچیز، جز حالت متغیری از جوهر مطلقاً نامحدود نبود، بازهم بخشی از کیهان بود و از همان ماده اجرام آسمانی ساختهشده بود، احساس آرامش میکرد؛ تا جایی که بخشی از ذات پروردگار بود، میدانست که نابود نخواهد شد. در چنین لحظاتی دکتر فیشلسون عشق عقلانی به خداوند[4] را، که به گفته فیلسوف آمستردام بالاترین حد کمال ذهن است احساس میکرد. دکتر فیشلسون چند نفس عمیق کشید، سرش را تا جایی که یقه سفتش اجازه میداد بالا برد و واقعاً حس کرد همراه با زمین، خورشید، ستارگان راه شیری و انبوه تمامنشدنی کهکشانهایی میچرخد که فقط بر تفکر نامحدود معلوم هستند. پاهایش سبک و بیوزن شد و او از ترس اینکه لیز بخورد و به ابدیت پرواز کند چارچوب پنجره را دودستی چسبید.
وقتی دکتر فیشلسون از تماشای آسمان خسته شد، نگاهش به بازارچه در آن پایین افتاد. میتوانست باریکه درازی را ببیند که از بازار یاناش تا دروازه آهنین[5] ادامه داشت و چراغهای گازی آن به شکل رشتهای از نقاط آتشین به چشم میخورد. از دودکش بامهای شیروانی سیاه دود بلند میشد؛ نانوایان تنورشان را گرم میکردند، و اینجاوآنجا جرقهای با دود سیاه درهم میآمیخت. خیابان هیچوقت بهاندازه شبهای تابستان شلوغ و پر سروصدا نبود. دزدها، روسپیان، قماربازان و مالخرها در میدان، که از بالا شبیه پرتزلی پوشیده از خشخاش بود، میپلکیدند. مردان جوان وقیحانه میخندیدند و دخترها جیغ میزدند. گهگاه صدای فروشنده دورهگردی که بشکهای لیموناد بر پشت داشت هیاهوی همگانی را میشکافت. هندوانه فروشی با لحنی خشن فریاد میزد و از چاقویی که با آن هندوانه بریده بود آبمیوه خونرنگ میچکید. گاهی خیابان بازهم بیشتر به هم میریخت. گاریهای آتشنشانی با تلقتلق چرخهای سنگینشان بهسرعت گذشتند؛ چند اسب سیاه نیرومند، که باید محکم مهار میشدند مبادا رم کنند، آنها را میکشیدند. بعد یک آمبولانس آمد؛ آژیرش صفیر میکشید. بعد چند ولگرد دعوایشان شد و دخالت پلیس لازم آمد. جیب رهگذری را زده بودند و او اینطرف و آنطرف میدوید و کمک میخواست. چند گاری هیزم قصد داشتند وارد حیاطی شوند که نانواییها آنجا واقعشده بودند اما اسبها نتوانستند چرخ گاریها را از لبه بلند پیادهرو بالا بکشند و گاریچیها حیوانات را گوشمالی دادند و شلاق زدند. از برخورد نعل اسبها به زمین جرقه برمیخاست.
از ساعت هفت، که ساعت مقرر تعطیلی مغازهها بود، خیلی گذشته بود اما درواقع خریدوفروش تازه آغازشده بود. مشتریان را دزدکی از در پشتی راه میدادند. در خیابان، پلیس روس که رشوه گرفته بود، به هیچیک از اینها توجه نمیکرد. فروشندگان همچنان کالایشان را جار میزدند و هرکدام سعی میکرد صدایش را از دیگران بالاتر ببرد.
زنی که پرتقال گندیده میفروخت فریاد میزد «طلا، طلا، طلا.»
دستفروشی که کالایش آلوی زیادرس بود خسخس کنان میگفت «شکر، شکر، شکر.»
پسری که کله ماهی میفروخت «نعره میکشید «کله، کله، کله.»
دکتر فیشلسون میتوانست از پنجره بت میدراش حسیدی آنطرف خیابان چند پسر را با پئای بلندشان ببیند که نشسته خم و راست میشدند، چهره در هم میکشیدند و با صدای یکنواختی متون مقدس پیش رویشان را میخواندند. قصابها، باربران و میوهفروشها در میکده آن پایین آبجو مینوشیدند. صدای بلند موسیقی به گوش میرسید و از در بازِ میکده بخار بیرون میزد، مثل بخاری که از حمام بیرون میآید. بیرون میکده زنهای خیابانی به سربازان مست میچسبیدند و به کارگرانی که از کارخانهها به خانه برمیگشتند. بعضی از مردها دستهای چوب بر پشت داشتند و دکتر فیشلسون را یاد گناهکارانی میانداختند که محکوماند در جهنم آتش خودشان را روشن کنند. گرامافونها صدای خشخشی و گرفتهشان را از پنجرههای گشوده بیرون میریختند. مناجات یامیم نورائیم با ترانههای مبتذل تماشاخانهای جا عوض میکرد. دکتر فیشلسون به آن محشر نیمهروشن نگاهی انداخت و گوشهایش را تیز کرد. میدانست که رفتار این اراذلواوباش برابرنهاد[6] منطق است. این مردم غرق بیارزشترین اغراض نفسانی و سرمست هیجان بودند و به گفته اسپینوزا هیجان هیچوقت خوب نبود. بهجای لذتی که دنبالش میدویدند، تنها چیزی که به دست میآوردند بیماری و زندان، سرشکستگی و رنج ناشی از جهل بود. حتی گربههایی که روی بامهای اینجا پرسه میزدند نیز وحشیتر و زودخشمتر از بخشهای دیگر شهر به نظر میآمدند. با صدای زنان در حال زایمان میومیو میکردند و مثل جن بهسرعت از دیوار بالا میرفتند و به ایوانها و لبههای بام میپریدند. گربه نری پشت پنجره دکتر فیشلسون مکث کرد و نالهای سرداد که پشت دکتر فیشلسون را لرزاند. دکتر از پای پنجره پایین آمد، جارویی برداشت و آن را جلوی چشمهای سبز و درخشان حیوان وحشی سیاه تکان داد. «گم شو، برو، وحشی ابله!» و آنقدر با دسته جارو به سقف کوبید تا گربه فرار کرد.
سه
زمانی که دکتر فیشلسون از زوریخ، آنجا که فلسفه خوانده بود، به ورشو برگشت آینده روشنی برایش پیشبینی میکردند. دوستانش میدانستند که مشغول نوشتن کتاب مهمی درباره اسپینوزا است. یک مجله یهودی لهستانی او را به همکاری دعوت کرد؛ چندین خانواده مرفه مرتب او را مهمان میکردند و در کنیسه ورشو به سمت کتابدار ارشد منصوبشده بود. هرچند حتی همان وقت هم پیر پسر محسوب میشد، دلالان ازدواج چندین دختر ثروتمند را به او پیشنهاد کرده بودند. اما دکتر فیشلسون از آن فرصتها استفاده نکرده بود. خواسته بود بهاندازه شخص اسپینوزا مستقل باشد. و مستقل مانده بود. اما به خاطر عقاید کفرآلودش با خاخام اختلاف پیداکرده و ناچار شده بود از کتابداری کنارهگیری کند. تا سالها بعد، معاش خود را با تدریس خصوصی عبری و آلمانی تأمین کرده بود. بعد، وقتی بیمار شده بود، انجمن یهودیان برلین او را مستحق دریافت مستمری سالانهای به مبلغ پانصد مارک تشخیص داده بود. این امر با پادرمیانی دکتر هیلدهشایمر مشهور که دکتر فیشلسون درباره فلسفه با او مکاتبه میکرد امکانپذیر شده بود. دکتر فیشلسون برای اینکه بتواند با چنین مستمری ناچیزی سر کند به این اتاق زیرشیروانی نقلمکان کرده بود و غذایش را خودش روی چراغنفتی میپخت. کمدی با تعداد زیادی کشو داشت، و روی هر کشو برچسبی بود که نشان میداد محتوی کدام ماده غذایی است- گندمسیاه، برنج، جو، پیاز، هویج، سیبزمینی، قارچ. دکتر فیشلسون هفتهای یکبار کلاه سیاه لبه پهنش را بر سر میگذاشت، سبدی در یک دست و کتاب اخلاق اسپینوزا را در دست دیگر میگرفت و برای خرید آذوقه به بازار میرفت. در مدتی که انتظار نوبتش را میکشید، کتاب اخلاق را باز میکرد. فروشندگان او را میشناختند و با اشاره دست به دکان خودشان دعوتش میکردند.
«دکتر، یک تکه پنیر عالی- توی دهن آب میشود.»
«قارچ تازه، دکتر، یکراست از جنگل.»
قصاب بانگ میزد «خانمها، برای دکتر راه بازکنید. لطفاً ورودی را نبندید.»
در سالهای اول بیماریاش، دکتر فیشلسون هنوز عصرها به کافهای میرفت که پاتوق معلمان عبری و دیگر فرهیختگان بود. عادت داشت آنجا بنشیند و ضمن نوشیدن نیم لیوان قهوه تلخ شطرنج بازی کند. گاهی به کتابفروشیهای خیابان صلیب مقدس سر میزد، جایی که انواع کتابها و مجلات کهنه را میشد ارزان خرید. یکبار یکی از شاگردان سابقش قرار گذاشته بود شبی او را در رستورانی ببیند. وقتی دکتر فیشلسون واردشده بود، از دیدن گروهی از دوستان و دوستدارانش که او را واداشته بودند بالای میز بنشیند و دربارهاش نطق کرده بودند غافلگیر شده بود. اما اینها چیزهایی بود که خیلی وقت پیش اتفاق افتاده بود. حالا دیگر مردم علاقهای به او نداشتند. خودش را بهکلی منزوی کرده و مردی فراموششده بود. ماجراهای سال 1905، زمانی که پسرهای بازارچه به سازماندهی چند اعتصاب، پرتاب بمب به پاسگاههای پلیس و تیراندازی به اعتصابشکنها دستزده بودند، طوری که مغازهها حتی در روزهای هفته تعطیل میکردند، انزوای او را بهشدت بیشتر کرده بود. کمکم از هر چه به یهودیان مدرن مربوط میشد نفرت پیداکرده بود- صهیونیسم، سوسیالیسم، آنارشیسم. به نظرش مردان جوان موردبحث جز اراذلواوباش نادانی نبودند که نیتشان نابودی جامعه بود، جامعهای که بدون آن هیچ هستی معقولی امکان نداشت. هنوز گهگاه مجلات عبری را میخواند، اما عبری مدرن را که هیچ ریشهای در کتاب مقدس یا میشناه نداشت به دیده تحقیر مینگریست. املای کلمات لهستانی هم عوضشده بود. دکتر فیشلسون به این نتیجه رسید که حتی مردان بهاصطلاح روحانی هم خرد را کنار گذاشته بودند و حداکثر تلاششان را میکردند تا کار را برای عوام سادهتر کنند. هنوز گاهی به کتابخانه میرفت، و برخی کتابهای جدید تاریخ فلسفه را ورق میزد، اما متوجه میشد که استادان اسپینوزا را نمیفهمند، بهغلط از او نقلقول میآورند و آراء مغشوش خود را به او نسبت میدهند. هرچند دکتر فیشلسون خوب میدانست که خشم هیجانی است نه درخور کسانی که درراه خرد گام برمیدارند، بهشدت عصبانی میشد، بهسرعت کتاب را میبست و آن را از خود دور میکرد. زیر لب میگفت «ابلهها، الاغها، تازهبهدورانرسیدهها» و عهد میکرد دیگر هرگز به فلسفه مدرن نظر نیندازد.
چهار
سه ماه یکبار پستچیای که صرفاً برات تحویل میداد برای دکتر فیشلسون هشتاد روبل میآورد. دکتر فیشلسون انتظار داشت مقرری سهماههاش را در ابتدای ماه جولای دریافت کند اما وقتی روز از پی روز گذشت و از آن مرد قدبلند با سبیل طلایی و دکمههای براقش خبری نشد دکتر فیشلسون دلواپس شد. جز کمی پول خرد چیزی برایش باقی نمانده بود. کسی چه میدانست، شاید انجمن برلین مقرری او را قطع کرده بود؛ شاید خدانکرده دکتر هیلدهشایمر مرده بود؛ شاید اداره پست اشتباهی کرده بود. دکتر فیشلسون میدانست که هر اتفاقی علتی داشت. همهچیز معینشده بود، ضرورتی داشت، و مرد خردمند حق نداشت نگران شود. بااینهمه نگرانی ذهنش را تسخیر کرده بود و مثل مگس وزوز میکرد. از خاطرش گذشت که در بدترین شرایط میتوانست خودکشی کند اما بعد یادش افتاد که اسپینوزا با خودکشی موافق نبود و کسانی را که به زندگی خود خاتمه میدادند با دیوانگان مقایسه میکرد.
یک روز که دکتر فیشلسون به فروشگاه رفت تا دفترچه بخرد، شنید که مردم از جنگ حرف میزنند. شاهزاده اتریشی جایی در صربستان کشتهشده و اتریشیها به صربها اولتیماتوم داده بودند. صاحب فروشگاه، مرد جوانی با ریش زرد و چشمان زرد حیلهگر اعلام کرد «بهزودی جنگ کوچکی خواهیم داشت،» و به دکتر فیشلسون توصیه کرد آذوقه ذخیره کند چون در آینده نزدیک احتمال کمبود وجود داشت.
همهچیز بهسرعت اتفاق افتاد. پیش از آنکه دکتر فیشلسون به نتیجه برسد آیا پرداخت چهار گروشی برای خرید روزنامه بهصرفه است یا نه، پوسترهای اعلام بسیج همگانی را به درودیوار زده بودند. در خیابانها مردان را میدیدید که به نشان فراخوانده شدن به ارتش سنجاق گرد فلزیای به برگردان لباسشان زده بودند. زنهایشان اشکریزان پشت سرشان میرفتند. دوشنبه روزی وقتی دکتر فیشلسون به خیابان رفت تا با آخرین کوپکهایش برای خودش آذوقه بخرد، مغازهها را بسته دید. مغازهداران و زنهایشان بیرون ایستاده بودند و توضیح میدادند که جنس گیر نمیآید. اما مشتریان خاص را کنار میکشیدند و از درِ پشتی راه میدادند. در خیابان همه سردرگم بودند. افراد پلیس با شمشیرهای آخته سوار بر اسب دیده میشدند. اطراف میکده، جایی که بهفرمان تزار ذخیره ویسکی را در جوی آب خالی میکردند، جمعیت زیادی جمع شده بود.
دکتر فیشلسون به کافه قدیمش رفت. شاید آنجا آشنایانی پیدا میکرد تا با آنها مشورت کند. اما حتی به یک نفر برنخورد که او را بشناسد. بعد تصمیم گرفت به دیدن خاخام کنیسهای برود که روزگاری کتابدارش بود اما خادم کنیسه با کیپای شش ترکش به او گفت که خاخام و خانوادهاش به آبگرم رفته بودند. دکتر فیشلسون دوستان سابق دیگری هم در شهر داشت اما هیچکدام خانه نبودند. پاهایش از آنهمه راه رفتن درد گرفته بود؛ لکههای سبز و سیاهی پیش چشمش ظاهرشده بود و احساس ضعف میکرد. ایستاد و صبر کرد تا سرگیجهاش برطرف شود. رهگذران به او تنه میزدند. دختر دبیرستانی سیاهچشمی سعی کرد سکهای کف دستش بگذارد. هرچند جنگ تازه شروعشده بود، سربازان با سازوبرگ کامل به ستون هشت رژه میرفتند- مردان آفتابسوخته و سرتاپا خاکآلود بودند. یقلاویهایشان را به کمرشان آویخته و چند قطار فشنگ روی سینهشان بسته بودند. سرنیزه تفنگهایشان برق سبز سردی داشت. با لحنی سوگوار سرود میخواندند. چند عراده توپ، که هرکدام را هشت اسب میکشید، مردان را همراهی میکردند؛ با هر بازدمی از پوزه بسته اسبها وحشتی دلگیر بیرون میزد.
دکتر فیشلسون دچار دلآشوبه شد. شکمش درد میکرد؛ حس میکرد دلورودهاش پشتورو میشود. عرق سردی روی صورتش نشست.
فکر کرد «دارم میمیرم، این آخرش است.» بااینهمه توانست خودش را تا خانه بکشاند و آنجا روی تخت آهنی دراز کشید و لهلهزنان و نفسبریده همانجا ماند. حتماً خوابش برده بود چون خیال کرد در شهر زادگاهش تیشویتز است. گلویش درد میکرد و مادرش داشت جوراب پر از نمک داغ را دور گردنش میبست. میشنید که در خانه گفتگویی در جریان بود؛ چیزی درباره یک شمع و درباره اینکه چطور قورباغهای دکتر فیشلسون را گاز گرفته بود. میخواست به خیابان برود اما اجازه نمیدادند چون صفی از مردم کاتولیک از خیابان میگذشت. مردانی با قباهای بلند که تبرهای دو لبه در دست داشتند و ضمن پاشیدن آب مقدس به زبان لاتین دعا میخواندند. صلیبها برق میزدند؛ شمایل مقدس در هوا به اهتزاز درآمده بودند. بوی بخور و جنازه میآمد. ناگهان آسمان به رنگ سرخ سوزانی درآمد و تمام جهان شروع به سوختن کرد. زنگها به صدا درآمدند؛ مردم دیوانهوار اینسو و آنسو میدویدند. پرندگان دستهدسته جیغکشان بالای سرشان میپریدند. دکتر فیشلسون از خواب پرید. بدنش خیس عرق بود و گلویش واقعاً درد میکرد. سعی کرد درباره رؤیای شگفتانگیزش تعمق کند، رابطه عقلانیاش را با آنچه بر سرش میآمد پیدا کند و جنبه سرمدیاش[7] را بفهمد، اما هیچچیزش باعقل جور درنمیآمد. دکتر فیشلسون فکر کرد «هیهات، مغز مخزن مزخرفات است. این کره خاکی مال دیوانههاست.»
و دوباره چشمهایش را بست؛ دوباره خوابش برد؛ دوباره خواب دید.
پنج
ظاهراً قوانین سرمدی هنوز حکم مرگ دکتر فیشلسون را صادر نکرده بودند.
طرف چپ اتاق دکتر فیشلسون دری بود که به راهروی تاریکی باز میشد انباشته از جعبه و سبد که همیشه بوی پیازداغ و صابون رختشویی میداد. پشت این در پیردختری زندگی میکرد که همسایهها اسمش را دابه سیاه گذاشته بودند. دابه بلند و باریک و به سیاهی پاروی نانوایی بود. بینی شکستهای داشت و سبیل سیاهی پشت لبش بود. با صدای خشن مردان حرف میزد و کفش مردانه میپوشید. دابه سیاه سالها نانها و شیرینیهایی را فروخته بود که از نانوایی کنار خانه میخرید. اما یک روز او و نانوا دعوایشان شده بود و دابه کاسبیاش را به بازارچه منتقل کرده بود و حالا چیزی که معامله میکرد «چروکیده[8]» نام داشت، اصطلاحی برای تخممرغ ترکخورده. دابه سیاه از مرد شانس نداشت. دو بار با دو شاگرد نانوا نامزد شده بود اما هر دو قرارداد نامزدی را پس فرستاده بودند. مدتی بعد از پیرمردی قرارداد نامزدی دریافت کرده بود، شیشهبری که ادعا کرده بود طلاق گرفته است، اما بعد معلوم شده بود که هنوز زن دارد. دابه سیاه پسرعموی کفاشی در آمریکا داشت و مدام لاف میزد که این عموزاده قرار بود برایش هزینه سفر بفرستد، اما در ورشو باقی مانده بود. زنها مرتب دستش میانداختند و میگفتند «امیدی بهت نیست دابه، مقدر شده پیردختر از دنیا بروی.» دابه همیشه جواب میداد «قصد ندارم برده هیچ مردی بشوم. گندشان بزنند.»
آن روز بعدازظهر نامهای از آمریکا به دابه رسید. معمولاً میرفت پیش لیزر خیاط و میداد نامه را برایش بخواند. اما آن روز لیزر بیرون بود و درنتیجه دابه یاد دکتر فیشلسون افتاد که مستأجران دیگر میگفتند ازدینبرگشته است چون هیچوقت در نماز شرکت نمیکرد. درِ اتاق دکتر فیشلسون را زد اما جوابی نیامد. دابه فکر کرد «مرتد احتمالاً رفته بیرون،» اما بااینوجود یکبار دیگر در زد، و این بار لای در باز شد. در را فشار داد و رفت تو و وحشتزده آنجا ایستاد. دکتر فیشلسون لباس پوشیده روی تختخوابش خوابیده بود؛ صورتش مثل موم زرد بود؛ سیب آدمش بهشدت ورقلمبیده بود؛ ریشش رو به بالا بود. دابه جیغ کشید؛ یقین داشت دکتر مرده؛ اما- نه- بدنش جنبید. دابه لیوان روی میز را برداشت، به راهرو دوید، لیوان را زیر شیر پر کرد، شتابان برگشت، و آب را به صورت مرد بیهوش پاشید. دکتر فیشلسون سرش را تکان داد و چشمهایش را باز کرد.
دابه پرسید «چت شده؟ مریضی؟»
«ممنونم. نه.»
«فامیل داری؟ خبرشان میکنم.»
دکتر فیشلسون گفت «فامیل ندارم.»
دابه میخواست سلمانی آنطرف خیابان را بیاورد اما دکتر فیشلسون حالیاش کرد که کمک سلمانی را نمیخواهد. چون دابه آن روز بازار نمیرفت، برای اینکه «چروکیده» گیرش نیامده بود، تصمیم گرفت کار نیکی انجام دهد. به مرد بیمار کمک کرد از تختخواب پایین بیاید و پتو را صاف کرد. بعد لباس دکتر فیشلسون را درآورد و روی چراغنفتی برایش سوپ پخت. نور خورشید هیچوقت به اتاق دابه نمیرسید اما اینجا چهارگوشهای آفتاب روی دیوارهای رنگباخته سوسو میزد. کف اتاق را رنگ قرمز زده بودند. تصویر مردی که موی بلند و یقه چیندار پهنی دور گردنش داشت به دیوار بالای تختخواب بود. دابه با نظر مساعد اندیشید «اینقدر پیر است و بازهم اینجا را اینجور خوشگل و تمیز نگهداشته.» دکتر فیشلسون اخلاق را خواست و دابه علیرغم میلش آن را به او داد. یقین داشت که اینیکی از کتب دعای نایهودیان بود. بعد به جنبوجوش افتاد. یک سطل آب آورد و اتاق را جارو زد. دکتر فیشلسون مشغول خوردن بود؛ وقتی غذایش تمام شد حس کرد بنیهاش خیلی بهتر شده و دابه از او خواست نامه را برایش بخواند.
نامه را بهکندی خواند؛ کاغذ در دستش میلرزید. از نیویورک آمده بود، از پسرعموی دابه. بازهم نوشته بود که قصد دارد «نامهای واقعاً مهم» و بلیتی به مقصد آمریکا برایش بفرستد. دابه دیگر داستان را حفظ بود و به پیرمرد کمک کرد از خرچنگقورباغه پسرعمویش سر دربیاورد. گفت «دروغ میگوید، خیلی وقت پیش فراموشم کرده.» دابه شب دوباره آمد. شمعی در جاشمعی برنجی روی صندلی کنار تخت میسوخت. سایههای سرخفامی روی دیوارها و سقف میلرزید. دکتر فیشلسون در تختخواب نشسته و به بالش تکیه داده بود و کتاب میخواند. شمع بر پیشانیاش که انگار دو شقه شده بود نوری طلایی میانداخت. پرندهای از پنجره وارد اتاق شده و روی میز نشسته بود. دابه یکلحظه ترسید. این مرد او را به یاد جادوگران، آینههای سیاه و جنازههایی میانداخت که شبها پرسه میزدند و زنها را میترساندند. بااینهمه چند گام بهطرف او رفت و پرسید «چطوری؟ بهتر شدی؟»
«بهترم، ممنون.»
دابه پرسید «واقعاً مرتدی؟» با اینکه بهراستی نمیدانست این کلمه چه معنایی دارد.
دکتر فیشلسون جواب داد «من؟ مرتد؟ نه، من هم یهودیام، مثل هر یهودی دیگری.»
خاطرجمعیهای دکتر باعث شد دابه بیشتر خودمانی شود. شیشه نفت را پیدا و اجاق را روشن کرد و بعد یک لیوان شیر از اتاق خودش آورد و مشغول پختن کاشا شد. دکتر فیشلسون مطالعه اخلاق را ادامه داد اما آن شب قادر نبود از قضایا و برهانهای کتاب با ارجاعات متعددی که به قضایای دیگر و اصول موضوعه و تعاریف داشتند سر دربیاورد. با دستی لرزان کتاب را به چشمش نزدیک کرد و خواند «تصور هیچ حالی از احوال بدن انسان مستلزم علم تام به خود بدن انسان نیست… تصورِ تصور هیچ حالی از احوال ذهن انسان مستلزم علم تام به ذهن انسان نیست.»[9]
شش
دکتر فیشلسون یقین داشت که یکی از همین روزها خواهد مرد. وصیتنامهاش را نوشت، تمام کتابها و دستنویسهایش را به کتابخانه کنیسه وامیگذاشت. لباسها و اثاثیهاش به دابه میرسید که از او مراقبت کرده بود. اما مرگ نیامد. در عوض حالش بهتر شد. دابه به کاسبیاش در بازار برگشت، اما روزی چند بار به پیرمرد سر میزد، برایش سوپ درست میکرد، چای میآورد، و اخبار جنگ را تعریف میکرد. آلمانیها کالیش، بندین و تسِستِخووا را اشغال کرده بودند و حالا در حال پیشروی به سوی ورشو بودند. مردم میگفتند صبح که ساکت است آدم میتواند صدای غرش توپها را بشنود. دابه گزارش میداد که تلفات سنگین بود. میگفت «مثل مگس میافتند و میمیرند. چه بدبختی بزرگی برای زنها.»
نمیتوانست چرایش را توضیح بدهد، اما اتاق زیرشیروانی پیرمرد جذبش میکرد. دوست داشت کتابهای لبه طلایی را از کتابخانه بردارد، خاکشان را بگیرد و بعد آنها را روی لبه پنجره هوا بدهد. از چند پله منتهی به پنجره بالا میرفت و با تلسکوپ بیرون را تماشا میکرد. از گفتگو با دکتر فیشلسون هم لذت میبرد. دکتر برایش از سوئیس، جایی که درسخوانده بود، حرف میزد، از شهرهای بزرگی که از آنها گذشته بود، از کوههای بلندی که حتی تابستان هم پوشیده از برف بودند. گفت که پدرش خاخام بوده و او، دکتر فیشلسون، پیش از آنکه دانشجو بشود به یِشیوا[10] میرفته. دابه پرسید چند زبان میداند و معلوم شد دکتر فیشلسون علاوه بر ییدیش میتواند به عبری، روسی، آلمانی و فرانسه بخواند و بنویسد. لاتین هم بلد بود. دابه باورش نمیشد که چنین مرد تحصیلکردهای در اتاقی زیرشیروانی در بازارچه زندگی کند. اما چیزی که بیش از همه مایه حیرتش شد این بود که هرچند او عنوان «دکتر» داشت نمیتوانست نسخه بنویسد. پرسید «چرا نمیتوانی دکتر واقعی بشوی؟» دکتر فیشلسون جواب داد «دکتر که هستم، فقط پزشک نیستم.» «چه جور دکتری؟» «دکتر فلسفه.» با این که دابه اصلاً نمیدانست دکتر فلسفه یعنی چه، احساس میکرد حتماً باید خیلی مهم باشد. گفت «ای مادر خدابیامرزم، همچین مغزی از کجا آوردی؟»
بعد شبی بعدازاین که دابه بیسکویت شور و شیرچای دکتر را به او داده بود، دکتر از دابه پرسید اهل کجاست، پدر و مادرش که بودند و چرا ازدواجنکرده بود. دابه غافلگیر شده بود. تا حالا کسی این سؤالها را از او نپرسیده بود. با صدای آرامی سرگذشتش را برای دکتر تعریف کرد و تا ساعت یازده آنجا ماند. پدرش باربر قصابی حلال بوده. مادرش در کشتارگاه مرغ پَر میکنده. خانواده در زیرزمین ساختمان شماره 19 بازارچه زندگی میکرده. دابه در دهسالگی خدمتکار شده بود. مردی که برایش کارکرده بود مالخری بوده که در میدان اموال دزدی را از سارقین میخریده. دابه برادری داشته که به ارتش روسیه پیوسته و هرگز بازنگشته بود. خواهرش با کالسکهچیای اهل پراگا ازدواجکرده و سرِ زا مرده بود. دابه از زدوخوردهای تبهکاران و انقلابیهای سال 1905 حرف زد، از ایتخه کور و دارودستهاش که از مغازهها باج میگرفتند، از چاقوکشهایی که به پسرها و دخترهایی که باجسبیل نداده بودند حمله میکردند. از پااندازها هم حرف زد که با کالسکه در شهر میگشتند و زنها را میدزدیدند تا در بوئنوس آیرس به فروش برسانند. قسم خورد که چند مرد حتی دنبال او هم افتاده بودند تا اغوایش کنند و او را به فاحشهخانه بکشانند اما او فرار کرده بود. از هزاران نامردمی که در حقش شده بود شکوه کرد. مالش را زده بودند؛ دوستپسرش را از چنگش درآورده بودند؛ یکبار یکی از رقبا نیم لیتر نفت در سبد نانهای صبحانهاش ریخته بود؛ پسر عموی خودش، همان کفاش، پیش از رفتن به آمریکا سرش کلاه گذاشته و صدها روبلش را بالا کشیده بود. دکتر فیشلسون بهدقت به حرفهایش گوش میداد. چیزی میپرسید، سرش را تکان میداد و غرولند میکرد.
سرانجام پرسید «خب، خدا را قبول داری؟»
دابه جواب داد «نمیدانم، تو داری؟»
«بله، قبول دارم.»
دابه پرسید «پس چرا نمیروی کنیسه؟»
دکتر فیشلسون جواب داد «خدا همه جا هست؛ در کنیسه. در بازارچه، در همین اتاق. خود ما هم بخشی از خدا هستیم.»
دابه گفت «این حرفها را نزن. میترسم.»
از اتاق بیرون رفت و دکتر فیشلسون یقین کرد رفته بخوابد. اما حیران بود چرا نگفت «شببهخیر.» فکر کرد «احتمالاً با فلسفهام فراریاش دادم.» درست لحظه بعد صدای پایش را شنید. دابه مثل دستفروشها با یک بغل لباس برگشت.
گفت «میخواستم اینها را نشانت بدهم. جهیزیهام.» و شروع کرد به پهن کردن لباسها روی صندلی- پیراهنهای پشمی، ابریشمی، مخمل. لباسها را بهنوبت برمیداشت و جلوی خودش میگرفت. درباره تکتک اقلام جهیزیهاش- زیرجامهها، جورابها و کفشها حرف زد.
گفت «اسرافکار نیستم. پسانداز میکنم. به قدر کافی پول دارم بروم آمریکا.»
بعد ساکت شد و صورتش به رنگ آجر سرخ درآمد. از گوشه چشم نگاهی شرمگین و پرسشگر به دکتر فیشلسون انداخت. بدن دکتر فیشلسون ناگهان به لرزش افتاد انگار سردش شده باشد. گفت «چه چیزهای خوب و زیبایی.» پیشانیاش چینخورده بود و ریشش را با دو انگشت میکشید. بر دهان بیدندانش لبخندی مغموم ظاهرشده بود و چشمهای درشتش که تندتند پلک میزدند و از پنجره زیرشیروانی به دوردست خیره شده بودند نیز غمگینانه میخندیدند.
هفت
روزی که دابه سیاه به دفتر خاخام آمد و اعلام کرد قرار است با دکتر فیشلسون ازدواج کند زن خاخام خیال کرد دیوانه شده است. اما همان وقت هم خبر به لیزر خیاط رسیده و در نانوایی، و در مغازههای دیگر نیز پخششده بود. بودند کسانی که میگفتند آن پیردختر خیلی خوششانس بود؛ میگفتند دکتر پول زیادی جمع کرده. اما دیگرانی هم بودند که خیال میکردند دکتر آدم فاسد مریض احوالی است و دابه را به سفلیس مبتلا میکند. علیرغم اصرار دکتر مبنی بر اینکه عروسی مختصر و بیسروصدا برگزار شود، انبوهی مهمان در خانه خاخام جمع شده بود. شاگردنانواها که معمولاً پابرهنه، با لباسزیر و کیسه کاغذی بر فرق سرشان همهجا میرفتند حالا کتوشلوار رنگ روشن و کفش زرد پوشیده بودند، کلاه حصیری بر سر گذاشته و کراوات اجقوجق زده بودند و با خودشان کیکهای بسیار بزرگ و قابهای پر از شیرینی آورده بودند. با اینکه الکل در زمان جنگ غدغن شده بود حتی موفق شده بودند یک بطری ودکا پیدا کنند. وقتی عروس و داماد وارد دفتر خاخام شدند همهمه حضار بلند شد. زنها نمیتوانستند به چشمهایشان اعتماد کنند. زنی که میدیدند همانی نبود که میشناختند. دابه کلاه لبه پهنی بر سر گذاشته بود که مفصلاً با گیلاس، انگور و پر تزیینشده بود و پیراهنی از ابریشم سفید پوشیده بود که دنباله داشت؛ کفش پاشنهبلندی به رنگ طلایی به پا و رشتهای مروارید بدلی بر گردن باریکش داشت. به این هم ختم نمیشد: چندین انگشتر با نگینهای درخشان بر انگشتانش میدرخشید. صورتش پوشیده بود. تقریباً شبیه یکی از آن عروسهای ثروتمندی به نظر میرسید که در تالار وین عروسی میگرفتند. شاگردنانواها با تمسخر سوت زدند. و اما دکتر فیشلسون پالتوی سیاه و کفش پنجه پهنش را پوشیده بود. بهدشواری راه میرفت و به دابه تکیه داده بود. وقتی از درگاه جمعیت را دید ترسید و قصد عقبنشینی کرد، اما کارفرمای سابق دابه به طرفش آمد و گفت «بفرمایید، بفرمایید، جناب داماد، حالا همه برادریم.»
مراسم مطابق شریعت اجرا شد. خاخام در ردای اطلس کهنهاش عقدنامه را نوشت و بعد گذاشت عروس و داماد دستمالش را به نشان موافقت لمس کنند؛ خاخام نوک قلم را با کیپایش پاک کرد. چند باربر که از خیابان فراخوانده شده بودند تا تعداد مردان به حدنصاب لازم برای اجرای مراسم برسد حوپا را نگهداشته بودند. دکتر فیشلسون ردای سفیدی را پوشید که قرار بود یادآور روز مرگش باشد و دابه چنانچه رسم بود هفت بار دور او چرخید. نور شمعهای بافتهشده روی دیوار میلرزید. سایهها پیچوتاب میخوردند. خاخام پس از ریختن مقداری شراب در جام به آهنگی محزون دعای خیر را خواند. فقط تکصدایی از گلوی دابه بیرون آمد. و اما زنان دیگر، دستمالهای توردوزی شدهشان را بیرون آوردند، آنها را در دست گرفتند و با چهرههای درهمکشیده ایستادند. وقتی شاگردنانواها بنا کردند زیر لب به یکدیگر متلک گفتن، خاخام انگشتش را به لب برد و به زمزمه گفت «اِه نو اُه[11]»، علامتِ اینکه حرف زدن ممنوع بود. لحظهای رسید که داماد باید حلقه را به انگشت عروس میکرد، اما دست دکتر فیشلسون لرزش گرفت و او در یافتن انگشت اشاره دابه دچار مشکل شد. کار بعدی، طبق رسم، شکستن جام بود، اما هرچند دکتر فیشلسون چندین بار جام را لگدکوب کرد، نشکسته باقی ماند. دخترها سرشان را پایین انداخته بودند، شادمانه یکدیگر را نیشگون میگرفتند و نخودی میخندیدند. سرانجام یکی از شاگردنانواها پاشنه کفشش را روی جام کوبید و آن را خرد کرد. حتی خاخام هم نتوانست جلوی لبخندش را بگیرد. در پایان مراسم مهمانان ودکا نوشیدند و شیرینی خوردند. کارفرمای سابق دابه به سراغ دکتر فیشلسون آمد و گفت «مازلتاف جناب داماد. امیدوارم شانست هم بهخوبی زنت باشد.» دکتر فیشلسون زیر لب گفت «متشکرم، متشکرم، اما انتظار شانس ندارم.» صبرش نبود که هر چه زودتر به اتاق زیرشیروانیاش برگردد. در شکمش احساس فشار میکرد و سینهاش درد گرفته بود. صورتش سبزفام شده بود. دابه ناگهان از کوره دررفت. نقابش را پس زد و رو به جمعیت داد زد «به چی میخندید؟ نمایش که نیست.» و بدون برداشتن روبالشیای که هدایا را در آن پیچیده بودند با شوهرش به اتاق زیرشیروانیشان در طبقه پنجم بازگشت.
دکتر فیشلسون در اتاقش در تختخوابی با ملافه تمیز دراز کشید و خواندن اخلاق را از سر گرفت. دابه به اتاق خودش برگشته بود. دکتر به او توضیح داده بود که مردی پیر و بیمار است و بنیه ندارد. هیچ وعدهای به او نداده بود. بااینهمه دابه با لباسخواب ابریشمی و دمپایی بیمنگوله و موهایی که روی شانههایش ریخته بود برگشت. لبخندی بر لب داشت و خجالتی و دودل بود. دکتر فیشلسون لرزید و اخلاق از دستش افتاد. شمع خاموش شد. دابه در تاریکی دست پیش برد و دکتر را گرفت و دهانش را بوسید. در گوشش زمزمه کرد «شوهر عزیزم، مازلتاف.»
اتفاق آن شب را میتوان معجزه نامید. اگر دکتر فیشلسون اعتقاد نداشت که هر پیشامدی از قوانین طبیعت پیروی میکند، حتماً فکر میکرد که دابه او را جادو کرده. نیروهایی در وجودش بیدار شدند که عمری خفته بودند. هرچند فقط جرعهای از شراب متبرک نوشیده بود، انگار مخمور بود. دابه را بوسید و با او از عشق سخن گفت. عباراتی از گوته، کلوپستاک و لسینگ بر زبان آورد که مدتها پیش فراموششان کرده بود. فشار و درد تمام شد. دابه را در آغوش گرفت و او را به خود فشرد، دوباره همان مردی شده بود که در جوانی بود. دابه از خوشحالی ضعف کرده بود؛ گریهکنان، به زبان عامیانه چیزهایی در گوشش زمزمه میکرد که نمیفهمید. مدتی بعد دکتر فیشلسون به خواب عمیقی فرورفت که فقط مردان جوان با آن آشنا هستند. خواب دید در سوئیس است و از کوهها بالا میرود. میدود، میافتد، پرواز میکند. سحر چشمهایش را باز کرد؛ حس کرد کسی در گوشش دمیده. دابه خرخر میکرد. دکتر فیشلسون بیسروصدا از بستر بیرون آمد. با پیراهنخواب بلندش راهی پنجره شد، از پلهها بالا رفت و با شگفتی بیرون را تماشا کرد. بازارچه در خواب بود، در آرامشی عمیق نفس میکشید. چراغهای گازی سوسو میزدند. پشتدریهای سیاه مغازهها را با میلههای آهنی محکم کرده بودند. نسیم خنکی میوزید. دکتر فیشلسون آسمان را نگاه کرد. گنبد سیاه غرق ستاره بود- ستارههای سبز، قرمز، زرد، آبی؛ ستارههای درشت و ریز، چشمکزن و خیره. ستارههایی که در خوشههای متراکم جمع شده بودند و ستارگان تک افتاده. ظاهراً در عرش اعلی کسی حواسش نبود که دکتر فیشلسون نامی آخر عمری با شخصی به نام دابه ازدواجکرده بود. از آن بالا حتی جنگ بزرگ هم چیزی نبود جز بازی گذرای حالات. بیشمار ستارگان ثابت کماکان مسیر معینشان را در فضای لایتناهی ادامه میدادند. ستارگان دنبالهدار، سیارات، اقمار و سیارکها همچنان دور این نقاط درخشان میچرخیدند. سیارات در دگرگونیهای کیهانی متولد میشدند و میمردند. ماده آغازین در هاویه سحابیها شکل میگرفت. گهگاه ستارهای عنان میگسیخت، پهنه آسمان را میپیمود و پشت سر خود رشتهای آتشین باقی میگذاشت. ماه اوت و فصل شهاب باران بود. بله، جوهر الهی گسترده بود و نه آغازی داشت نه پایانی؛ مطلق بود، بخشناپذیر، ابدی و بیزمان، و مظاهر آن نامحدود بود. امواج و حبابهایش در دیگ کیهانی جستوخیز میکردند، تغییر در آنها غلیان داشت، از زنجیره ناگسسته علت و معلول پیروی میکردند و او، دکتر فیشلسون، با تقدیر گریزناپذیرش، بخشی از اینهمه بود. دکتر پلکهایش را بست و گذاشت نسیم عرق پیشانیاش را خنک کند و موهای ریشش را به هم بریزد. هوای نیمشب را با نفسهای عمیق به سینه کشید، دستهای لرزانش را به لبه پنجره تکیه داد و زیر لب گفت «اسپینوزای آسمانی، مرا ببخش، احمق شدهام.»
[1] در متن انگلیسی نوشته خیابان بازار
[2] قضیه 67، بخش چهارم اخلاق، ترجمه دکتر محسن جهانگیری
[3] همان کتاب، قضیه 23، بخش پنجم
[4] Amor Dei Intellectusllis در متن انگلیسی به لاتین نوشتهشده
[5] در متن انگلیسی نوشته خیابان آهن اما چنین خیابانی در ورشو وجود ندارد (و احتمالاً در گذشته هم وجود نداشته). دروازه آهنین نام دروازه بزرگی بوده که در گذشته حد غربی باغ ساکسون را حفاظت میکرده. در حال حاضر هم میدانی به این نام هنوز در ورشو هست و این میدان را خیابانی مستقیم به بخش قدیمی شهر وصل میکند. حتی خیابانی به نام بازار هم در ورشو نیست و حدس من این است که منظور همان بخش قدیمی ورشو است که هنوز هم مغازههای زیادی در آن وجود دارد.
[6] Antithesis
[7] sub specie aeternitatis
[8] Wrinkler
[9] قضایای 27 و 29 بخش دوم کتاب اخلاق اسپینوزا، ترجمه دکتر محسن جهانگیری
[10] مدرسه علوم دینی
[11] Eh nu oh