ترجمه فریبا ارجمند
یک
آرون نافتالی ، خاخام تشیوکِف، سهچهارم پیروانش را ازدستداده بود. در بیت خاخامهای دیگر صحبت از این بود که آرون نافتالی شخصاً مسئول فراری دادن حسیدیهایش بود. بیت هر خاخامی باید مراقب باشد، مریدان بیشتری پیدا کند. آدم باید تمهیداتی به کار ببرد که پیروانش کم نشوند. اما رَبای آرون نافتالی بیغیرت بود. بت میدراشِ کنیسهاش کهنه بود و روی دیوارهایش قارچهای سمی سبز شده بودند بیآنکه کسی مانعشان بشود. میقوه مخروبه بود. خادمان کنیسه پیرمردانی رعشه گرفته، ناشنوا و نیمهکور بودند. خاخام وقتش را صرف به کار بستن دستورات کابالای معجزهگر میکرد. میگفتند رَبای آرون نافتالی قصد داشت کارهای شگرف قدیمیها را تقلید کند، به دیوار ضربه بزند تا از آن شراب بیرون بریزد و با ترکیب نامهای مقدس کبوتر درست کند. حتی میگفتند پنهانی در زیرشیروانی خانهاش یک گولِم درست کرده است. از این گذشته رَبای نافتالی پسر نداشت که جانشینش شود، فقط دختری به نام هیندِلِه داشت. چه کسی مایل بود از خاخامی پیروی کند که چنین وضعیتی داشت؟ دشمنانش استدلال میکردند که نه تنها رَبای آرون نافتالی، بلکه زنش و هیندِلِه هم گرفتار مالیخولیا بودند. دختر به همین زودی در پانزدهسالگی کتابهای رمزآلود را میخواند و هرچند وقت یکبار مثل مردان مقدس گوشهنشینی اختیار میکرد. شایع بود هیندِلِه هم، مثل مادربزرگ مؤمنش، کسی که هیندِلِه نامش را از او گرفته بود، زیر لباسش صیصیت میپوشید.
رَبای آرون نافتالی عادتهای عجیبی داشت. روزهای متوالی خود را در اتاقش حبس میکرد و بیرون نمیآمد تا با دیدارکنندگان خوشوبش کند. وقت عبادت دو جفت تفیلا میبست. عصرهای جمعه، بخش مقرر اسفار پنجگانه را نه از روی کتاب، بلکه از روی اصل طومار[1] میخواند. یاد گرفته بود به خطِ خوشِ کاتبانِ باستان حروف را شکل بدهد و از این رسمالخط برای نوشتن تعویذ استفاده میکرد. کیسه کوچکی محتوی یکی از این تعویذها به گردن هر یک از پیروانش آویزان بود. همه میدانستند خاخام پیوسته در حال نبرد با نیروهای شر بود. پدربزرگش، خاخام سابق تشیوکِف، دیبوکی را از تن دختر جوانی بیرون کشیده بود و ارواح پلید تلافیاش را سر نوهاش درآورده بودند. نتوانسته بودند به پیرمرد آسیبی برسانند چون قدیس کوژِنیتز او را از بلا و مصیبت حفظ میکرد. پسرش، رَبای هِرش، پدر رَبای آرون نافتالی در جوانی مرده بود. نوه، رَبای آرون نافتالی، شمع روشن میکرد، خاموشش میکردند. کتابی را در قفسه میگذاشت، میانداختندش. لباسش را در میقوه درمیآورد، پالتوی ابریشمی و صیصیتش را پنهان میکردند. از دودکش خاخام اغلب صدای خنده و شیون میآمد. پشت اجاق چیزی خشخش میکرد. از پشتبام صدای پا میآمد. درها خودبهخود باز میشد. پلکان جیرجیر میکرد هرچند کسی روی آن پا نگذاشته بود. یکبار خاخام قلمش را روی میز گذاشت و انگار دستی نامرئی قلم را در هوا پرواز داد و از پنجره بیرون برد. موهای خاخام در چهلسالگی سفید و پشتش خمشده بود. دستوپایش مثل مردان کهنسال میلرزید. هیندِلِه اغلب دچار حمله خمیازه میشد؛ لکههای سرخی در صورتش ظاهر میشد، گلویش درد میگرفت و گوشش وزوز میکرد. در چنین مواقعی باید ورد میخواندند تا چشم بد را از او دور کنند.
خاخام همیشه میگفت «راحتم نمیگذارند، حتی یکلحظه.» و پا بر زمین میکوبید و از خادم کنیسه میخواست عصای پدربزرگ را به دستش بدهد. عصا را با ضربات تند و پیدرپی به تمام گوشههای اتاق میکوبید و فریاد میزد «نمیتوانید از این کلکهای شیطانی به من بزنید!»
اما میزبانهای سیاه درهرصورت مسلط میشدند. خاخام روزی در پاییز به باد سرخ مبتلا و بهزودی معلوم شد که از این بیماری شفا نخواهد یافت. کسی را پی دکتر به شهر فرستادند اما درراه محور چرخ کالسکهاش شکست و او نتوانست سفرش را به آخر برساند. دنبال دکتر دیگری فرستادند، اما یکی از چرخهای کالسکه او هم دررفت و غلتید و در گودالی افتاد و پای اسبش رگبهرگ شد. زن خاخام به آرامگاه پدربزرگ مرحوم شوهرش رفت تا دعا کند، اما ارواح پلید کینهتوز سربند پارچهایاش را از سرش ربودند. خاخام با صورت متورم و ریش کوتاه شده دو روز در رختخواب افتاد و یک کلمه حرف نزد. ناغافل یکچشمش را باز کرد و فریاد زد «برنده شدند!»
هیندِلِه که از کنار بستر پدرش تکان نمیخورد دستهایش را به هم مالید و با نومیدی شیون سر داد، «پدر، تکلیف من چه میشود؟» ریش خاخام لرزید «اگر میخواهی نجات پیدا کنی باید ساکت بمانی.»
جمعیت زیادی در تشییع جنازه شرکت کرد. خاخامهای نیمی از لهستان آمده بودند. زنها پیشبینی میکردند که بیوه خاخام عمر زیادی نخواهد کرد. رنگش مثل جنازه سفید شده بود. پاهایش آنقدر جان نداشت که دنبال نعشکش برود و ناچار به دو زن دیگر تکیه کرده بود. هنگام خاکسپاری جنازه سعی کرد خود را در گور بیندازد و بهزور جلویش را گرفتند. در تمام دوره هفتروزه عزاداری، چیزی نخورد. سعی کردند با قاشق آب جوجه دردهانش بریزند، اما نتوانست آن را فروبدهد. سی روز عزاداری تمام شد و هنوز زن خاخام از بستر بیماری بلند نشده بود. چند دکتر بالای سرش آوردند اما فایدهای نداشت. خودش روز مرگش را پیشبینی کرد و تا دقیقهاش را هم از پیش گفت. پس از خاکسپاری او، مریدان مشغول جستجوی مردی جوان برای هیندِلِه شدند. حتی پیش از مرگ پدرش هم کوشیده بودند برایش شوهر پیدا کنند، اما راضی کردن خاخام دشوار از آب درآمده بود. داماد درنهایت باید جانشین رَبای آرون نافتالی میشد و چه کسی لیاقت نشستن بر صندلی خاخامی تشیوکِف را داشت؟ هر بار هم که خاخام سرانجام رضایت میداد، زنش از مرد جوان ایراد میگرفت. از این گذشته، همه میدانستند که هیندِلِه بیمار بود، بیشازحد روزه میگرفت و اگر کاری مطابق میلش پیش نمیرفت غش میکرد. جذاب هم نبود. قدکوتاه بود و نحیف، با سری بزرگ، گردنی باریک و سینه تخت. موهایش پرپشت بود و نگاه چشمان سیاهش رنگی از جنون داشت. بااینهمه، ازآنجاکه جهیزیه هیندله هزار مرید حسیدی بود خواستگاری پیدا شد؛ رِب سیمون، پسر خاخامِ یامپول. چون برادر بزرگش مرده بود، رِب سیمون پس از مرگ پدرش خاخام یامپول میشد. یامپول و تشیوکِف وجه اشترک زیاد داشتند. اگر متحد میشدند، شکوه دوران گذشته بازمیگشت. حقیقت این بود که رِب سیمون زنش را طلاق داده بود و پنج بچه داشت. اما ازآنجاکه هیندِلِه یتیم بود، چه کسی اعتراض میکرد؟ حسیدیهای تشیوکِف فقط یک شرط داشتند- رِب سیمون پس از مرگ پدرش در تشیوکِف زندگی کند.
هم تشیوکِف و هم یامپول آرزومند سر گرفتن این وصلت بودند. بلافاصله پس از تنظیم قرارداد ازدواج، تدارکات عروسی شروع شد، چون جایگاه خاخامی تشیوکِف باید پر میشد. هیندِلِه هنوز شوهر آیندهاش را ندیده بود. به او گفته بودند که زنش مرده، اما از پنج بچه حرفی نزده بودند. عروسی پرسروصدایی بود. حسیدیها از همه جای لهستان آمده بودند. پیروان بیت یامپول و بیت تشیوکِف کمکم یکدیگر را تو خطاب میکردند. مهمانسرا پرشده بود. مهمانخانهدار تشکهای کاهی را از زیرشیروانی آورده و در راهروها، انبارهای غله و اتاقکهای محل نگهداری ابزار گذاشته بود تا بتواند جمعیت انبوه را جا بدهد. آنها که مخالف این وصلت بودند پیشبینی میکردند که یامپول تشیوکِف را میبلعد. حسیدیهای یامپول به زمختی مشهور بودند. وقتِ بازی، خشن و بیادب میشدند. براندی را از لیوانهای حلبی یکنفس سر میکشیدند و مست میکردند. وقتی میرقصیدند، کف اتاق زیر پایشان مینالید. اگر کسی از مخالفان به خاخامشان ناسزایی میگفت کتک میخورد. در یامپول رسم بر این بود که مردی را که زنش دختر زاییده بود روی میزی بخوابانند و با تسمهای او را سیونه بار شلاق بزنند.
چند پیرزن به سراغ هیندِلِه آمدند تا به او هشدار بدهند که عروس بیت یامپول شدن آسان نبود. مادر شوهر آیندهاش زنی پیر و به بدجنسی شهره بود. رِب سیمون و برادرهای کوچکترش رفتار خشنی داشتند. مادرشان برای پسرانش زنهای درشتهیکل برگزیده بود و هیندِلِه نحیف را نمیپسندید. مادر رِب سیمون صرفاً به خاطر بلندپروازیهای یامپول درباره تشیوکِف اجازه این وصلت را داده بود.
هیندِلِه از وقتی مذاکرات مربوط به ازدواجش شروع شد تا روز عروسی دست از گریستن برنداشت. در جشن تنظیم عقدنامه گریست، وقتی خیاطها لباسهایش را به تنش امتحان میکردند گریست، وقتی او را به میقوه بردند هم گریست. آنجا از لخت شدن جلوی همراهانش و زنان دیگر خجالت میکشید و مجبور شدند بهزور زیرپیراهنی و لباسزیرش را از تنش بکنند. نگذاشت کیسه کوچکی را که به گردن داشت و طلسمی از کهربا و یک دندان گرگ در آن بود از گردنش باز کنند. از غوطه خوردن در آب میترسید. دو نفر همراهش که او را وارد حوض آب کردند مچ دستهایش را محکم گرفته بودند و او مثل جوجه قربانی پیش از یوم کیپور میلرزید. بعد از عروسی وقتی رِب سیمون نقاب را از صورت عروس کنار زد هیندِلِه تازه برای اولین بار او را دید. مرد قدبلندی بود با کلاهپوستی بزرگ، ریش سیاه ژولیده، چشمهای وحشی، بینی پهن، لبهای کلفت و سبیل بلند. مثل حیوان به هیندِلِه نگاه میکرد. با سروصدا نفس میکشید و بوی عرق میداد. از گوشها و بینیاش چند دسته مو بیرون زده بود. موهای دستش هم مثل خز پرپشت بود. بهمحض دیدن او شکی که هیندِلِه از مدتها پیش داشت- که داماد یکی از ارواح پلید بود و عروسی چیزی نبود جز جادوی سیاه و حقهای شیطانی- بهیقین بدل شد. دلش میخواست داد بزند «بشنو ای بنیاسرائیل» اما توصیه پدرش را در بستر مرگ به یاد آورد که گفته بود سکوت کند. شگفتا که درست هماندم که هیندِلِه فهمید شوهرش روحی پلید است بلافاصله توانست بفهمد چی حقیقت داشت و چی کذب بود. هرچند خود را نشسته در اتاق نشیمن مادرش میدید، میدانست که در حقیقت در جنگل است. هوا ظاهراً روشن بود، اما او میدانست که تاریک است. در محاصره حسیدیهایی با کلاهپوستی و ردای اطلس، و زنانی بود که سربند ابریشمی داشتند و شنل مخمل پوشیده بودند، اما میدانست همه اینها خیالی بودند و میدانست که این لباسهای آراسته سرهایی با موی جنی، پاهای غاز مانند، نافهای غیرانسانی و پوزههای دراز را پنهان کرده بودند. شال کمر مردان جوان در حقیقت مار بود، کلاهپوست سمور سیاهشان در حقیقت جوجهتیغی و ریششان انبوهی از کرم. مردها ییدیش حرف میزدند و ترانههای آشنا را میخواندند، اما صدایی که درمیآوردند درواقع صدای گاو نر بود، فش فش افعی، زوزه گرگ. نوازندگان دُم داشتند و روی سرشان شاخ درآمده بود. خدمتکارانی که به هیندله رسیدگی میکردند پنجه سگسانان، سم گوساله و پوزه خوک داشتند. مجلسگردان عروسی فقط ریش بود و زبان. بهاصطلاح فامیلهای داماد شیر، خرس و گراز بودند. در جنگل باران میبارید و باد میآمد. رعد میغرید و آذرخش میدرخشید. هیهات، این نه عروسی انسانی، بلکه عروسی سیاه بود. هیندِلِه با مطالعه کتابهای مقدس فهمیده بود که شیاطین گاهی با دختران باکره ازدواج میکردند و بعد آنها را پشت کوههای سیاه میبردند تا با آنها زندگی کنند و از آنها بچهدار شوند. در چنین مواردی فقط یک کار میشد کرد- هرگز از آنها اطاعت نکنیم، هیچوقت به میل خودمان تسلیمشان نشویم، بگذاریم همهچیز را بهزور بگیرند چون حتی گفتن یک کلمه محبتآمیز به شیطان معادل تقدیم قربانی به بتهاست. هیندِلِه داستان ژوزف دو لا رینا را به یاد آورد و مصیبتی را که به او رو کرده بود چون دلش برای شیطان سوخته و کمی توتون به او داده بود.
دو
هیندِلِه دلش نمیخواست خرامان به سمت حوپای عروسی برود، و سفتوسخت سر جایش ایستاده بود، اما ساقدوشها او را کشانکشان بردند. او را نیمی کشیدند و نیمی حمل کردند. چند شیطانک به شکل دختران جوان شمع در دست گرفته بودند و راهرویی برای عبور او تشکیل داده بودند. حوپای عروسی چند مار درهمتنیده بود. خاخامی که مراسم را اجرا کرد در خدمت سمائِل[2] بود. هیندِلِه به انجام هیچ کاری رضایت نداد. حاضر نشد انگشتش را برای حلقه بالا بگیرد و ناچار شدند بهزور وادارش کنند. جام را ننوشید و مجبور شدند مقداری شراب در حلقش بریزند. تمام تشریفات عروسی را اجنه اجرا کردند. روح خبیثی که بهصورت رِب سیمون ظاهر شد ردای سفید پوشیده بود. سمش را روی پای عروس گذاشت تا بتواند بر او مسلط شود. بعد جام شراب را خرد کرد. پس از مراسم، ساحرهای که نان گیسویی در دست داشت رقصان بهسوی عروس آمد. بلافاصله برای عروس و داماد بهاصطلاح سوپ آوردند، اما هیندِلِه همه را در دستمالش تف کرد. نوازندگان آهنگ رقصهای قزاقی، خشم، قیچی و آب را نواختند. اما پاهای پرهدار خروسیشان از زیر ردایشان آشکار بود. تالار عروسی چیزی جز باتلاقی جنگلی مملو از قورباغه، جنین سقط شده گاو و هیولا نبود که هرکدام اداواطوار خاص خود را داشتند. حسیدیها هدایای گوناگونی به عروس و داماد دادند، اما اینها همه وسیلهای بود برای اینکه هیندِلِه را گرفتار دام شیطان کند. مجلس گردان عروسی چند شعر غمانگیز و چند شعر شاد خواند، اما صدایش صدای طوطی بود.
هیندِلِه را برای رقص خوشیمنی صدا زدند، اما نمیخواست از جایش بلند شود چون میدانست درواقع رقص بدیمنی است. تشویقش کردند، هلش دادند، نیشگونش گرفتند. شیطانکهای کوچولو سوزن به رانش فروکردند. وسط رقص، دو روح پلید ماده بازوهایش را گرفتند و او را به اتاقخوابی بردند که درواقع غاری تاریک و پر از خاربن، لاشخور و زباله بود. وقتی این دو موجود ماده وظایف عروس را زیر گوشش زمزمه میکردند، در آن تف کردند. بعد او را روی تودهای گِل پرت کردند که مثلاً ملافه بود. هیندِلِه مدت زیادی در آن غار، در محاصره تاریکی، علفهای سمی و شپش دراز کشید. اضطرابش چنان شدید بود که حتی نمیتوانست دعا کند. بعد شیطانی که هیندِلِه را به همسریاش درآورده بودند وارد شد. بیرحمانه به او حمله کرد، لباسهایش را درید، او را شکنجه داد و سرافکندهاش کرد. دلش میخواست جیغ بکشد و کمک بخواهد اما میدانست اگر کوچکترین صدایی دربیاورد برای همیشه ازدسترفته است.
هیندِلِه تمام شب حس میکرد در خون و چرک خوابیده. آنکه به او تجاوز کرده بود خرناس میکشید، سرفه و مثل افعی فشفش میکرد. قبل از سپیدهدم گروهی عجوزه شتابان به اتاق آمدند، ملافه را از زیر هیندِلِه بیرون کشیدند، وارسیاش کردند، آن را بو کشیدند و بنا کردند به رقصیدن. آن شب هیچوقت تمام نمیشد. بله، خورشید طلوع کرد. هرچند واقعاً خورشید نبود، بلکه کرهای خونین بود که کسی آن را در آسمان آویخته بود. چند زن آمدند تا با حیلهگری و زبان چرب و نرم سر عروس شیره بمالند اما هیندِلِه کمترین توجهی به وراجیهایشان نشان نداد. به او تف کردند[3]، تملقش را گفتند، ورد خواندند، اما هیندِلِه جوابشان را نداد. مدتی بعد برایش دکتر آوردند، اما هیندِلِه میدید که دکتر گوزنی شاخدار است. نه، نیروهای تاریکی نمیتوانستند بر او مسلط شوند، و هیندِلِه مدام با آنان لج میکرد. هر کاری از او میخواستند، برعکسش را انجام میداد. سوپ و شیرینی بادامی را در سطل پساب ریخت. جوجه و کبوتربچهای را که برایش پختند در مستراح انداخت. در جنگل خزه گرفته یک صفحه مزامیر پیدا کرد و دزدانه به خواندن سرودهای مذهبی مشغول شد. چند فصل از تورات و کتابهای پیامبران را به خاطر سپرده بود. دلوجرئت بیشتر و بیشتری پیدا کرد تا به درگاه قادر متعال دعا کند که نجاتش بدهد. نام فرشتگان مقدس و نام اجداد شهیرش از قبیل بعل شِم[4]، رَبای لیب سارا، رَبای پینخاس کورزِر و امثالهم را بر زبان راند.
شگفتا که هرچند هیندِلِه فقط یک تن بود و بقیه جماعتی بودند، نمیتوانستند بر او غلبه کنند. آنکه خود را به هیئت شوهرش درآورده بود کوشید با چربزبانی و هدیه تطمیعش کند، اما هیندله تن درنداد. کوشید با او نزدیکی کند، اما هیندِلِه به او پشت کرد. هیندِلِه را با لبهای خیسش بوسید و با انگشتان چسبناک و نمناکش نوازش کرد، اما هیندِلِه اجازه نداد تصاحبش کند. کوشید بهزور متوسل شود، اما هیندِلِه ریشش را کند، پئایش را کشید و پیشانیاش را چنگ زد. مرد خونینومالین از دست هیندِلِه فرار کرد. هیندِلِه فهمید که نیرویش این جهانی نیست. پدرش شفاعتش را میکرد. کفنپوش نزد او میآمد و دلداریاش میداد. مادرش خود را به او نشان میداد و نصیحتش میکرد. درست است که زمین پر از ارواح خبیث بود، اما آن بالا فرشتگان گوشبهزنگ بودند. هیندِلِه گاهی صدای جنگ و شمشیربازی جبرئیل و شیطان را میشنید. سگهای سیاه و کلاغها دستهدسته به کمک شیطان میآمدند اما قدیسین با برگهای نخل و استغاثههایشان به درگاه خدا[5] آنها را میراندند. ترانهای که پدربزرگ هیندِلِه عصرهای شنبه میخواند و «پسران خانه اربابی» نام داشت پارس سگها و قارقار کلاغها را خفه میکرد.
اما هیهات، هیندِلِه باردار شد. شیطانی درونش رشد میکرد. میتوانست او را از طریق نافش، انگار از پشت تارعنکبوت ببیند: نیمی قورباغه، نیمی بوزینه، با چشم گوساله و فلس ماهی. گوشت تن هیندِلِه را میخورد، خونش را میمکید، او را با پنجههایش زخمی میکرد، با دندانهای نوکتیزش گاز میگرفت. هنوز هیچی نشده وراجی میکرد، هیندِلِه را مادر صدا میزد، با کلماتی شرمآور دشنام میداد. هیندِلِه باید از شرش خلاص میشد، جلویش را میگرفت تا نتواند جگرش را بجود. تحمل کفرگوییها و مسخرگیهایش را هم نداشت. از این گذشته، درونِ هیندِلِه میشاشید و با مدفوعش او را نجس میکرد. تنها راه نجات سقطجنین بود، اما چه کند که این اتفاق بیفتد؟ هیندِلِه به شکمش مشت میزد، میپرید، خود را بر زمین میانداخت، سینهخیز میرفت، فقط برای اینکه از شر بچه حرامزاده شیطان خلاص شود، اما فایدهای نداشت. بچه بهسرعت رشد میکرد و قدرتی فرا انسانی نشان میداد، شاخ میزد و اندرونِ هیندِلِه را میدرید. جمجمهاش از مس بود، دهانش از آهن. هوسهای عجیبی داشت. به هیندِلِه میگفت آهک دیوار، پوسته تخممرغ و همه جور آشغالی بخورد. و اگر هیندِلِه خودداری میکرد مثانهاش را فشار میداد. بوی راسو میداد و هیندِلِه از بوی گند او از حال رفت. در حال بیهوشی، غولی با یک چشم بر پیشانی بر هیندِلِه ظاهر شد. از درون درختی توخالی با هیندِلِه حرف زد و گفت «خودت را تسلیم کن، تو یکی از مایی.»
«نه، هرگز.»
«انتقام میگیریم.»
غول با میلهای آتشین هیندِلِه را زد و فریادکنان به او ناسزا گفت. سر هیندِلِه از ترس به سنگینی سنگآسیا شده بود. انگشتان دستهایش مثل وردنه بزرگ و سخت شده بود. دهانش جمع شده بود، انگار میوه نارس خورده باشد. حس میکرد چشمهایش پر آب است. هیندِلِه دیگر آزاد نبود. میزبانها او را در کثافت، لجن و گلولای میغلطاندند. در حوض قطران فرومیبردند. پوستش را میکندند. بیوقفه شکنجهاش میدادند اما او ساکت مانده بود. چون شیاطین نر نمیتوانستند وسوسهاش کنند، مادهها به او حمله میکردند. ولنگارانه میخندیدند، موهایشان را دور او میبافتند، نفسش را بند میآوردند، غلغلکش میدادند و نیشگونش میگرفتند. یکی هروهر میخندید، یکی میگریست، یکی مثل روسپیان میجنبید. شکم هیندِلِه مثل طبل بزرگ و سفت شده بود و بلیال[6] در رحمش نشسته بود. با آرنجهایش شاخ میزد و با جمجمهاش فشار میآورد. هیندِلِه در بستر زایمان خوابیده بود. یک شیطان ماده ماما بود و دیگری دستیارش. همه جور طلسمی بالای تخت آسمانهدارش آویخته و یک کارد و یک جلد کتاب آفرینش زیر بالشش گذاشته بودند، همانطور که ارواح پلید همه رفتارهای آدمیزاد را تقلید میکنند. هیندِلِه بهشدت درد داشت، اما یادش آمد که اجازه ندارد ناله کند. آه کشیدن همان و از دست رفتن همان. باید خود را به نام پیشینیان مقدسش مهار میکرد.
ناگهان موجود سیاه درون او با تمام توانش فشار آورد. جیغ گوشخراشی خود را از گلویش بیرون کشید و تاریکی هیندِلِه را بلعید. ناقوسها مثل روزهای عید نایهودیان به صدا درآمده بودند. آتشی جهنمی شعله کشید. به سرخی خون بود و به شومی جذام. زمین مثل دوران قورح[7] دهان باز کرد و تخت آسمانهدار هیندِلِه شروع به فرورفتن در مغاک کرد. هیندِلِه همهچیز را ازدستداده بود، این دنیا و دنیای بعدی را. درحالیکه پروازکنان یکراست به قلعه آسمودئوس میرفت، بهجایی که لیلیت، نماح، ماخلات و هورمیزه ادارهاش میکنند، از دور صدای گریه زنان و به هم کوبیده شدن دستها، دعاهای خیر و آرزوهای نیک را میشنید.
به تشیوکِف و اطراف آن خبر رسید که هیندِلِه زنِ رِب سیمونِ یامپول بچه مذکری به دنیا آورده بود. مادر سر زا مرده بود.
[1] تورات بر روی پوست حیوان حلالگوشت و بهوسیله کاتبان و طی کاری طولانی و پرزحمت نوشته میشود و این نوشته بهصورت طومار درمیآید. نباید دست کسی به آن بخورد بنابراین هنگام خواندن آن بهجای انگشت با وسیلهای که انتهایش شبیه دست است به آن اشاره میکنند. به این وسیله یَد میگویند.
[2] در روایات تلمودی فرشته مرگ و رئیس شیاطین است.
[3] تف کردن (واقعی یا نمادین) به منظور دفع چشم زخم رایج بوده
[4] خداوند نامها: برخی از خاخامهای پیرو کابالا که اسامی خداوند را بلد بودند و از آنها برای درمان، جنگیری، معجزه و برکت دادن استفاده میکردند
[5] در متن انگلیسی Hosannah (به عبری هوشا عاه نا به معنای نجات عطاکن) و در آیاتی مثل مزامیر- 118:25 آمده «ای یهوه، مرحمت فرما و نجات عطا کن! ای یهوه، مرحمت فرما و پیروزی عطا کن!» (عهد عتیق ترجمه پیروز سیار)
[6] این کلمه 26 بار در عهد عتیق تکرار شده و به شخص یا موجود معینی اشاره نمیکند، بلکه مترادف خباثت و بیمقدار بودن است
[7] در سفر اعداد آمده که قورح پسر ایذار علیه موسی شورش کرد، اما زمین دهان باز کرد و او را بلعید.