ترجمه فریبا ارجمند
دروغ فقط میتواند با تکیه بر حقیقت شکوفا شود؛ دروغ وقتی یکی از پس دیگری رویهم تلنبار شود فاقد جوهر است. بگذارید برایتان بگویم که چطور دو دروغگو را بازیچه دست خودم قراردادم و وادارشان کردم به ساز من برقصند.
یکی از این دو نفر، زنی به نام گلیکا گِنِندِل، چندین هفته پیش از عید پسح به یانف آمد و ادعا کرد بیوه خاخام زاسمیر است؛ گفت که بچه ندارد و مشتاق است دوباره ازدواج کند. توضیح داد که مجبور نشده در مراسم ازدواج[1] با برادرشوهر خود شرکت کند چون شوهرش تک پسر بوده. آمده بود در یانف زندگی کند چون طالعبینی پیشگویی کرده بود که در این شهر زوجی خواهد یافت. لاف زد که شوهر مرحومش با او تلمود میخوانده و برای اثبات این حرف در صحبتهایش تکههایی میپراند. حقیقت این است که زن زیبایی نبود. بینیاش مثل شاخ قوچ خمیده بود، اما آب و رنگ روشن و دلپذیر و چشمان درشت سیاهی داشت؛ علاوه بر این، چانهاش نوکتیز بود و زبانش چرب. راه رفتنش چابک بود و هر جا میرفت بذلهگویی میکرد.
هر پیشامدی میشد، میتوانست تجربه مشابهی را به یاد بیاورد؛ برای هر اندوهی دلداریای داشت و برای هر دردی درمانی. با کفشهای ساقه بلند دکمهدار، پیراهن پشمی، شال ابریشمی حاشیهدار و سربند مزین به سنگهای قیمتی چشمها را خیره میکرد. اگر گل و شل روی زمین بود، دامنش را باظرافت با یک دست بالا میگرفت و با دست دیگر کیف بنددارش را، و چست و چالاک سنگ به سنگ و تخته به تخته میپرید. هرچند از مردم اعانه میگرفت، هر جا میرفت با خودش شادی میبرد؛ خدانخواسته اعانهها را برای خودش که نمیخواست. هر چه میگرفت به عروسهای فقیر و مادر-بعد-از-اینهای تهیدست میداد. به خاطر کارهای خیرش، مجانی در مهمانخانه زندگی میکرد. مهمانان از قصهها و لطیفههایش لذت میبردند و یقیناً مهمانخانهدار هم این وسط چیزی از دست نمیداد.
بیدرنگ خواستگاران زیادی پیدا کرد و همه را پذیرفت. طولی نکشید که مردان زن مرده و طلاق گرفته شهر به جان هم افتادند؛ عزمشان را جزم کرده بودند که این «شکار» چشمگیر را از آن خود کنند. در این میان گلیکا بابت خرید پیراهن و لباسزیر بدهی بالا میآورد و با جوجهکباب و کوگِل شکمچرانی میکرد. در امور جمعیت یهودی شهر هم فعال بود، در تدارک غذای عید پسح کمک کرد، بافههای گندم عید را وارسی کرد، در پختن ماتزو دستی رساند، سربهسر نانواهایی گذاشت که خمیر میکردند، وردنه میکشیدند، خمیر را سوراخسوراخ میکردند، روی پارو میانداختند و میبریدند. حتی نزد خاخام رفت تا مراسم فروش نان ورآمدهای را انجام دهد که در زاسمیر جاگذاشته بود.[2] زن خاخام گلیکا گِنِندِل را به سِدِر[3] دعوت کرد. گلیکا سنگین از جواهر و با لباس اطلس سفید آمد و آگادا[4] را به روانی هر مردی خواند. عشوهگریهایش حسادت دختران و عروسهای خاخام را برانگیخت. بیوهها و زنهای مطلقه یانف از عصبانیت آتشگرفته بودند. به نظر میرسید این زن حیلهگر ثروتمندترین مرد زنمرده شهر را به دام خواهد انداخت، و با پررویی هرچهتمامتر مرفهترین بانوی یانف خواهد شد. اما این من بودم، ابلیس اعظم، که ترتیبی دادم به جفتش برسد.
سروکله آن مرد روز عید پسح در یانف پیدا شد؛ با کالسکهای پر زرقوبرق از راه رسید که به همین مناسبت کرایه کرده بود. قصهای که گفت این بود که از فلسطین آمده بود تا اعانه جمع کند و او هم مثل گلیکا اخیراً همسرش را ازدستداده بود. صندوقش با تسمههای برنجی محکم شده بود؛ قلیان میکشید، و کیسهای که شال نمازش را در آن حمل میکرد از چرم درستشده بود. وقت نماز دو جفت تفیلا میبست، و در حرفهایش کلماتی به زبان آرامی میپراند. گفت که نامش رِب یامتف بود. مرد قدبلند لاغری بود با ریش نوکتیز، و هرچند مثل هر مرد شهری دیگری خفتان و کلاهپوستی، نیمشلوار چسبان و جوراب ساقهبلند پوشیده بود چهره سبزه و چشمان پرشورش یادآور یهودیان سفاردی یمن یا پارس بود. مصرانه مدعی بود که کشتی نوح را بر فراز کوه آرارات دیده، و تراشههای چوبی که به بهای هر عدد شش پول سیاه میفروخت از یکی از تختههای آن بریدهشده. همچنین سکههایی داشت که یهودا و حسید آنها را طلسم کرده بودند، بهاضافه کیسهای خاک گچی از گور راحل. این کیسه ظاهراً ته نداشت چون هرگز خالی نمیشد.
او هم در مهمانخانه اقامت گزید و بهزودی او و گلیکا گِنِندِل، در کمال خوشوقتی متقابل، باهم دوست شدند. هر بار اجداد خود را برمیشمردند به این نتیجه میرسیدند که نسبت دوری باهم دارند و هر دو از اعقاب فلان یا بهمان قدیس هستند. تا دیروقت شب گفتگو میکردند و نقشه میکشیدند. گلیکا گِنِندِل نشان میداد که رِب یامتف به نظرش جذاب بود. لازم نبود بهصراحت چیزی بگوید. منظور یکدیگر را میفهمیدند.
این دو نفر عجله داشتند. منظورم این است که من، سمائل، ترغیبشان میکردم. درنتیجه اسناد نامزدی تنظیم شد و پسازآن که عروس آتی امضایش را کرد، شوهر-بعد-از-اینش به او حلقه نامزدی و گردنبند مروارید هدیه داد. گفت که اینها از زن اولش که در بغداد وارثهای ثروتمند بود به او رسیده بود. در مقابل، گلیکا گِنِندِل روکش یاقوتنشانی برای نان سبت به نامزدش هدیه داد که گویا از پدرش، بشردوست مشهور، ارث برده بود.
بعد، درست در پایان عید پسح، در شهر هیاهوی زیادی به پا شد. یکی از شهروندان بسیار سرشناس، رِب کاتریل آبا نامی، به خاخام شکایت برد که گلیکا گِنِندِل نامزد او بوده و گفت که سی گولدن برای تهیه لباس عروسی به آن زن داده بوده.
بیوهزن از این اتهامات بهشدت خشمگین شد.
گفت «فقط دارد دق دلش را خالی میکند چون حاضر نشدم با او گناه کنم.»
ادعا کرد که دروغزن بهتلافی باید سی گولدن به او بدهد. اما رِب کاتریل آبا پای درستی تهمتش ایستاد و داوطلب شد جلوی طومار کتاب مقدس قسم بخورد. گلیکا گِنِندِل هم به همین اندازه مصمم بود جلوی شمعهای سیاه از ادعایش دفاع کند. اما در آن زمان بیماری همهگیری در شهر بیداد میکرد و زنها میترسیدند این قسم خوردنها به بهای جان فرزندانشان تمام شود، درنتیجه خاخام حکم داد که گلیکا گِنِندِل از قرار معلوم زن خوبی است و فرمان داد که رِب کاتریل آبا معذرتخواهی کند و رضایت گلیکا گِنِندِل را با پول بخرد.
بلافاصله بعدازاین ماجرا گدایی که از زاسمیر آمده بود با بیان اینکه زن خاخام نمیتواند به یانف آمده باشد چون شکر خدا با شوهرش، که هیچ هم نمرده، در زاسمیر بهسر میبرد همه را غافلگیر کرد. ولوله بزرگی برپا شد و مردم شتابان به مهمانخانه رفتند تا بیوه کلاهبردار را به خاطر دروغ زشتی که گفته بود تنبیه کنند. خم به ابرو نیاورد و گفت که گفته بوده «کاسمیر» و نه «زاسمیر». دوباره اوضاع روبهراه شد و تدارکات عروسی ادامه یافت. قرار بود عروسی روز سیوسوم جشن اُمِر برگزار شود.
اما اتفاق دیگری هم پیش از عروسی افتاد. به دلیلی، گلیکا گِنِندِل فکر کرد عاقلانه است که درباره مرواریدهایی که رِب یامتف به او داده بود با زرگری مشورت کند. جواهرفروش مرواریدها را کشید و وارسی کرد و گفت که خمیرند. گلیکا گِنِندِل اعلام کرد عروسی بههم خورده و موضوع را به اطلاع داماد هم رساند. رِب یامتف بهسرعت به دفاع از خود برخاست؛ اولاً جواهرفروش کار نابلد بود؛ در این تردیدی نبود چون او، رِب یامتف، شخصاً در استانبول نودوپنج دراخما بابتشان پول داده بود؛ دوما، بلافاصله پس از عروسی، به امید خدا، جنس تقلبی را با اصل عوض خواهد کرد؛ و بالاخره میخواست بگوید که خلاصه روی روکشی که گلیکا گِنِندِل به او داده بود هم نه یاقوت بلکه مهره دوختهشده بود، آنهم مهرههایی که، حواستان باشد، در بازار بستهای شش قروش قیمت داشتند. بهاینترتیب دو دروغگو بیحساب شدند و چون اختلافاتشان حلوفصل شده بود زیر حوپای عروسی ایستادند.
باری، همان شب نماینده ارض موعود کشف کرد که با نوگل بهار عروسی نکرده است. گلیکا کلاهگیسش را برداشت و خرمنی از موی سفید را رها کرد. عجوزهای روبروی رِب یامتف ایستاده بود و او ذهنش را زیرورو میکرد تا راهحلی پیدا کند. اما ازآنجاکه حرفهای بود دلخوریاش را به روی خودش نیاورد. اما گلیکا گِنِندِل نمیخواست خطر کند. برای تضمین دلبستگی شوهرش، طلسم عشق درست کرد. از شرمگاهش مو کند و آن را دور یکی از دکمههای لباس خانه دلبندش پیچید؛ علاوه بر این، پستانهایش را با آب شست و بعد آن آب را در معجونی ریخت تا شوهرش آن را بنوشد. در حال انجام این کارهای مهم آواز میخواند:
همچنان که درخت سایه دارد
بگذار من هم عشقم را داشته باشم
همچنان که موم در آتش ذوب میشود،
بگذار او از تماس دست من بگدازد
حالا و برای همیشه به من اعتماد کند،
گرفتار دام هوس
تا همهچیز خاک شود.
آمین. سلاه.
دو
پس از پایان دوره هفتروزه تبرک عروسی[5] رِب یامتف پرسید «دلیلی وجود دارد که ما در یانف بمانیم؟ ترجیح میدهم برگردم اورشلیم. هر چه نباشد آنجا نزدیک دیوار ندبه خانه خوبی داریم. اما اول باید به چند شهر لهستان سر بزنم و اعانه جمع کنم. باید به فکر شاگردان مکتبخانهام باشم و برای ساختن نمازخانه روی گور رِب سیمون بار یوخای هم پول لازم است. این آخری پروژه گرانی است و پول زیادی لازم دارد.»
گلیکا گِنِندِل پرسید «چه شهرهایی میروی؟ و چه مدت نیستی؟»
«میخواهم در لِمبِرگ، برود و چند شهر دوروبر آنها توقف کنم. خدا بخواهد اواسط تابستان برمیگردم. موقع جشن یامیم نورائیم اسرائیل خواهیم بود.»
گلیکا گفت «چه خوب، من هم از این فرصت استفاده میکنم و میروم زیارت قبور عزیزانم و با خویشانم در کالیش خداحافظی میکنم. خدا پشتوپناهت باشد، و راه خانه را هم فراموش نکن.»
به گرمی یکدیگر را در آغوش گرفتند و گلیکا مقداری کمپوت و شیرینی و یک شیشه چربی مرغ به او داد. تعویذی هم برای در امان ماندن از راهزنان به او داد و رِب یامتف سفرش را آغاز کرد.
وقتی به رودخانه سان رسید توقف کرد، سر کالسکهاش را برگرداند و راه لوبلین را در پیش گرفت. مقصدش پیاسک بود، شهر کوچکی در حومه لوبلین. ساکنان پیاسک شهرت خوبی نداشتند. میگفتند که در این شهر اگر نمیخواهید تفیلینتان را بدزدند شال نمازتان را نپوشید؛ منظور این بود که در پیاسک جرئت نمیکردید حتی در این حد کوتاه هم چشمهایتان را ببندید. خب، در این جای تحسینبرانگیز بود که مأمور ارض موعود دستیار خاخام را پیدا کرد و ترتیبی داد که کاتب طلاقنامه گلیکا گِنِندِل را بنویسد. بعد مدارک را با پیک به یانف فرستاد. کل این داستان برایش پنج گولدن آب خورد، اما به نظرش پولی بود که بهجا خرج شده بود.
این کار که انجام شد، رِب یامتف به لوبلین رفت و در کنیسه مشهور مارشال وعظ کرد. بیان شیوایی داشت و برای این موعظه لهجه لیتوانیایی اختیار کرد. توضیح داد که فراسوی استپهای قزاقستان و سرزمین تاتارها، آخرین خزرها زندگی میکنند. این قوم باستانی غارنشین بودند، با تیر و کمان میجنگیدند، به سبک کتاب مقدس قربانی میکردند و به زبان عبری حرف میزدند. نامهای از رئیس آن قبیله، یِدیدی بن آخیتف، نوه پادشاه خزرها در اختیار داشت، و یک طومار پوستی رو کرد که نام شهود بسیاری رویش نوشتهشده بود. این یهودیان دوردست که چنین سرسختانه با دشمنان بنیاسرائیل میجنگیدند و تنها کسانی بودند که راه مخفی رودخانه سامباتیون را بلد بودند، نیاز مبرمی به پول داشتند؛ این را گفت و رفت لابهلای جمعیت و پول جمع کرد.
همانطور که میان جمعیت میگشت مرد موطلایی جوانی به او نزدیک شد و نامش را پرسید.
رِب یامتف صرفاً برحسب عادت دروغ گفت «شولومون سیمیون.»
مرد جوان میخواست بداند کجا اقامت دارد، و وقتی شنید در مهمانخانه، سرش را تکان داد.
گفت «چه هزینه زائدی، و آدم چرا با بیسروپاها دمخور بشود؟ خدا را شکر خانه بزرگی دارم. اتاقی برای مهمان دارد و چند جلد کتاب مقدس اضافی. تمامروز سر کارم؛ بچه هم ندارم (خدا نصیبتان نکند) بنابراین کسی مزاحمتان نمیشود. زنم افتخار میکند که مرد فرهیختهای مهمان ما باشد، و مادرزنم که آمده دیدن ما زن دانایی است؛ تازه دلال ازدواج هم هست. اگر بخواهید زن بگیرید، یکی برایتان پیدا میکند، و به شما اطمینان میدهم که اصل جنس را گیر میآورد.»
رِب شولومون سیمیون قلابی چهره مغمومی به خود گرفت و گفت «حیف، زنم مرده، اما فعلاً نمیتوانم به ازدواج فکر کنم. نسب زن عزیزم حقیقتاً به خاخام ساباتای کوهن میرسید و هرچند سه سال است که رفته، نمیتوانم فراموشش کنم.» و رِب شولومون سیمیون همچنان سوگوارانه به آه کشیدن ادامه داد.
مرد جوان پرسید «ما کی هستیم که در حکمت خدا چونوچرا کنیم؟ در تلمود نوشتهشده که آدم نباید مدت زیادی غصه بخورد.»
درراه خانه مرد جوان، مشغول بحث پرشوری درباره تورات شدند و گهگاه گریزی هم به امور دنیویتر میزدند. مرد جوان از دانش و هوش مهمانش در شگفت مانده بود. رِب شولومون سیمیون از پلههای خانه مرد جوان که بالا میرفت، نزدیک بود از بوهایی که به مشامش میرسید مدهوش شود. دهانش آب افتاده بود. مرغ سرخ میکردند، کلم میپختند. با خود فکر کرد «خدا را شکر. ظاهراً لوبلین باید خیلی رضایتبخش باشد. اگر زنش مرد فاضلی میخواهد، یقیناً گیرش میآید. و کسی چه میداند، شاید قدرت معجزه هم داشته باشم، و شاید پسر و وارثی گیرشان بیاید. اگر عروس ثروتمندی هم پیدا شود، دست رد به سینهاش نمیزنم.»
در باز شد و رِب یامتف را به آشپزخانهای راه داد که دیوارهایش پوشیده از تابههای مسی بود. یک چراغنفتی از سقف آویزان بود. دو زن آنجا بودند، خانم خانه و دختر خدمتکار؛ پای اجاقی ایستاده بودند که غازی در آن بریان میشد. مرد جوان مهمانش را معرفی کرد (معلوم بود به خود میبالد که چنین مردی را به خانه آورده) و زنش لبخند گرمی به رِب یامتف زد.
گفت «شوهرم از هرکسی اینقدر تعریف نمیکند، شما حتماً مرد فوقالعادهای هستید. چه خوب که تشریف آوردید. مادرم در اتاق نهارخوری است و وسایل آسایشتان را فراهم میکند. اگر چیزی لازم داشتید بیتعارف به او بگویید.»
رِب یامتف از بانوی خانه تشکر کرد، و در جهتی که او نشان داده بود به راه افتاد، اما میزبان کمی در آشپزخانه معطل کرد، بیشک میخواست تأکید بیشتری بکند بر اینکه پذیرای چه میهمان متشخصی شده بودند.
رِب یامتف پارسایانه مزوزا را بوسید، و در اتاق مجاور را باز کرد. آنچه پشت در بود حتی ازآنچه پیش از آن دیده بود هم بهتر بود. اتاقی که واردش شد به زیبایی مبله شده بود. اما بعد درجا میخکوب شد. این چه بود که میدید؟ قلبش از حرکت ایستاد و زبانش بند آمد. نه، امکان نداشت، حتماً خواب میدید. سراب میدید. نه، سحر و جادو بود. چون همسر سابقش، دلدار یانفیاش آنجا ایستاده بود. هیچ شکی نبود. این گلیکا گِنِندِل بود.
زن گفت «بله، خودمم» و رِب یامتف یکبار دیگر آن صدای سلیطه آشنا را شنید.
پرسید «اینجا چه میکنی؟ تو که گفتی میروی کالیش.»
«آمدم دخترم را ببینم.»
«دخترت؟ تو که گفتی بچه نداری.»
زن گفت «فکر کردم میروی لِمبرگ.»
«مدارک طلاق به دستت نرسید؟»
«کدام مدارک طلاق؟»
«همانها که با پیک فرستادم.»
«بهت میگویم که چیزی دریافت نکردم. کاش گرفتار کابوسهای من بشوی.»
رِب یامتف فهمید که داستان از چه قرار است: گیر افتاده بود؛ راه فراری وجود نداشت. حالا و یک دقیقه دیگر میزبانش به اتاق میآمد و رازش فاش میشد.
تمام جرئتش را جمع کرد و گفت «حماقت بزرگی مرتکب شدم. این آدمها خیال میکنند مسافری هستم که تازه از سرزمین خزرها برگشته. به نفع توست هوایم را داشته باشی. تو که نمیخواهی از شهر بیرونم کنند و برای همیشه یک زن وانهاده بشوی. چیزی نگو. به ریشم و به پئایم قسم میخورم که جبران کنم.»
گلیکا گِنِندِل چندین ناسزا داشت که خیلی مایل بود به او بگوید، اما همان وقت دامادش وارد شد. خندان بود.
گفت «مهمان بسیار محترمی داریم. ایشان رِب شولومون سیمیون لیتوانیایی هستند. تازه از سفر به سرزمین خزرها برگشتهاند؛ همانطور که میدانی خزرها خیلی نزدیک به ده قبیله گمشده زندگی میکنند.» و به رِب یامتف گفت «مادرزنم بهزودی میرود ارض موعود. با شخصی به نام رِب یامتف ازدواجکرده، مأمور اورشلیم و یکی از اعقاب خاندان داود. شاید اسمش را شنیده باشید؟»
رِب یامتف گفت «یقیناً شنیدم.»
حالا دیگر گلیکا گِنِندِل بهقدر کافی بر خودش مسلط شده بود که بگوید «بفرمایید بنشینید، رِب شولومون سیمیون، و از ده قبیله گمشده برایمان بگویید. واقعاً دیدید رودخانه سامباتیون سنگ پرت کند؟ توانستید بهسلامت از آن رد شود و پادشاه را ببینید؟»
اما همینکه دامادش آر اتاق بیرون رفت، باز بلند شده بود و با عصبانیت میگفت «خب که چی رِب شولومون سیمیون؟ پول من کو؟»
قبل از اینکه رِب یامتف فرصت کند چیزی بگوید، گلیکا یقهاش را گرفت و دستش را در جیب داخلی پالتوی او فروبرد. آنجا یک کیسه دوکات یافت و فقط چند لحظه کافی بود تا همه را به جوراب خودش منتقل کند. برای محکمکاری، یکمشت مو هم از ریش رِب یامتف کند.
گفت «میخواهم بهت درسی بدهم، خیال نکن ازاینجا جان سالم به درمیبری. تا ده پشتت از اینکه چنین دروغگوی بیشرمی باشند پرهیز میکنند.» و بهصورت رِب یامتف تف انداخت. بعد خانم خانه و دختر خدمتکار آمدند و میز شام را چیدند. بهافتخار مهمان، میزبان به سرداب رفت تا یک بطری شراب تلخ بیاورد.
سه
بعد از شام گلیکا گِنِندِل جای خواب مهمان را آماده کرد.
گفت «حالا برو به آن اتاق، و نمیخواهم حتی یکی از موهای ریشت را هم تکان بدهی. وقتی بقیه خوابیدند، برمیگردم حرف بزنیم.»
و برای اینکه مانع فرار رِب یامتف بشود پالتو، کلاه و کفشهایش را ضبط کرد. رِب یامتف دعایش را خواند و به بستر رفت. دراز کشیده بود و میکوشید راه گریز از این مخمصه را پیدا کند؛ و در این نقطه بود که من، شیطان اعظم، ظاهر شدم.
گفتم «چرا مثل گوساله بستهای که منتظر سلاخ است این پا و آن پا میکنی؟ پنجره را بازکن و بگریز.»
پرسید «بدون کفش و لباس چه جوری از پسش بربیایم؟»
گفتم «هوا گرم است، مریض نمیشوی. فقط خودت را به پیاسک برسان، وقتی رسیدی، اوضاعت روبهراه میشود. هر چیزی بهتر از ماندن با این سلیطه است.»
طبق معمول نصیحتم را گوش کرد. از رختخواب بیرون آمد، پنجره را چهارطاق باز و پایین رفتن را آغاز کرد. اما ترتیبی دادم مانعی سر راهش باشد، و لغزید و افتاد و مچ پایش دررفت. چند لحظه بیهوش روی زمین افتاده بود. اما او را به هوش آوردم.
بهسختی روی پا ایستاد. شب بسیار تاریکی بود. پابرهنه، نیمهلخت و لنگان در جاده پیاسک به راه افتاد.
در این اثنا گلیکا گِنِندِل جای دیگری سرگرم بود. خرخر دختر و دامادش را از اتاقخوابشان شنید، پس بلند شد، شالش را دور خودش پیچید و پاورچین به اتاق دلدارش رفت. با ناباوری دید که رختخواب خالی و پنجره باز است. هرچند پیش از آنکه بتواند جیغ بکشد، بر او ظاهر شدم.
پرسیدم «این کار چه معنی دارد؟ جرم نیست که مرد از رختخواب بیرون برود، هست؟ چیزی که ندزدیده. درواقع این تویی که دزدی کردی، و اگر گیر بیافتد، درباره پولی که از او دزدیدی حرف میزند. تویی که ضرر میکنی.»
پرسید «خب، چهکار کنم؟»
«متوجه نیستی؟ جعبه جواهرات دخترت را بدزد؛ بعد شروع کن به فریاد زدن. اگر رِب یامتف دستگیر شود اوست که به زندان میافتد. بهاینترتیب انتقامت را میگیری.»
این ایده به نظرش جالب آمد و نصیحتم را گوش کرد. با چند فریاد همه اهل خانه را بیدار کرد. فوری معلوم شد که جعبه جواهرات گمشده، و سروصدایی که بلند شد همسایگان را جمع کرد. گروهی از مردان، مجهز به فانوس و چماق، در پی دزد به راه افتاد.
دیدم که مرد جوان نوعدوست و شرافتمند از کاری که مهمانش کرده بود بهشدت منقلب بود، بنابراین از فرصت استفاده کردم تا سرزنشش کنم.
گفتم «میبینی وقتی آدم مهمان میآورد خانه چه میشود.»
عهد کرد «تا وقتی زندهام دیگر پای هیچ غریبه فقیری به این خانه نمیرسد.»
در این هنگام دسته مردان در خیابانها دنبال فراری میگشت. نگهبانان شب و مأموران کلانتری هم به آنان پیوستند. گیر انداختن رِب یامتف لنگ و نیمه برهنه سخت نبود. درحالیکه زیر پیشآمدگی ایوانی نشسته بود و بهعبث میکوشید پای دررفتهاش را جا بیندازد پیدایش کردند. علیرغم پافشاری او بر بیگناهیاش، بیدرنگ با چماقهایشان به جانش افتادند.
میخندیدند «البته، آدم بیگناه نصفهشب از پنجره میرود بیرون.»
بانوی خانه هم آمد و با هر قدم فحشی نثارش کرد «دزد! قاتل! مجرم! جواهراتم! جواهراتم!»
رِب یامتف مرتب تکرار میکرد که از سرقت خبر ندارد، اما فایدهای نداشت. نگهبانان او را به سلول انداختند و اسامی شاهدان را ثبت کردند.
گلیکا گِنِندِل به رختخواب برگشت. خوابیدن زیر لحاف درحالیکه دشمن آدم زندانی بود خیلی میچسبید. خدا را به خاطر مرحمتی که به او کرده بود شکر گفت و عهد کرد هجده قروش صدقه بدهد. آنهمه تک و دو خستهاش کرده بود و بهشدت نیاز به خواب داشت، اما به سراغش رفتم و اجازه ندادم استراحت کند.
پرسیدم «اینهمه خوشحالی چرا؟ بله، الآن زندانی است، اما نمیتوانی طلاقت را بگیری. به همه میگوید که شوهر کیست و آبروی تو و تمام خانوادهات میرود.»
پرسید «چهکار کنم؟»
«طلاقنامهات را با پیک فرستاده یانف. برو آنجا و مدارک را بگیر. اولاً، از شرش خلاص میشوی. دوما، وقتی اینجا نباشی نمیتوانند برای شهادت احضارت کنند. و اگر در محکمه نباشی، کی روایت او را باور میکند؟ سروصداها که خوابید میتوانی برگردی.»
استدلال من قانعش کرد، و روز بعد موقع طلوع آفتاب بلند شد و به دخترش گفت میخواهد به ورشو برود و شوهرش رِب یامتف را ببیند. دختر هنوز تحت تأثیر هول و هراس شب قبل بود و مخالفتی نکرد. درواقع گلیکا گِنِندِل قصد داشت جواهراتی را که از دخترش دزدیده بود سر جایشان برگرداند اما منصرفش کردم.
پرسیدم «چه عجلهای است؟ اگر جواهرات پیدا شوند، دروغگو را آزاد میکنند. و این به ضرر کی جز تو تمام میشود؟ بگذار پشت میلهها بماند. یاد میگیرد که آدم نباید چنین زن خوب و شرافتمندی را به بازی بگیرد.
سرتان را درد نیاورم، گلیکا گِنِندِل، با این نیت که شخصاً پیک را ببیند یا حداقل سرنخی از محل او به دست آورد راهی یانف شد. وقتی به بازارچه رسید، همه به او خیره شدند. همه از ماجرای پیک و طلاقنامه خبر داشتند. به خاخام مراجعه کرد و زن خاخام تحویلش نگرفت؛ دختر خاخام که در را به رویش بازکرده بود به او خوشامد نگفت و تعارف نکرد که بنشیند. اما درهرصورت خاخام واقعیت را به او گفت: پیکی به یانف آمده بود تا طلاقنامه را تحویل گلیکا گِنِندِل بدهد، اما چون نتوانسته بود او را پیدا کند رفته بود. یادش آمد که پیک لِیب نام داشت و از پیاسک آمده بود. یادش آمد که لیب موی زرد و ریشِ قرمز داشت. گلیکا گِنِندِل این را که شنید، بلافاصله کالسکهای گرفت تا او را به پیاسک ببرد. ماندن در یانف فایدهای نداشت چون مردم شهر از او دوری میکردند.
رِب یامتف هنوز زندانی بود. در میان دزدان و آدمکشان مینشست. تنها لباسش کهنه پارههایی پر شپش بود. روزی دو وعده نانوآب میخورد.
و بعد، سرانجام روز محاکمهاش رسید و او در محضر قاضی ایستاد که معلوم شد مردی زود خشم و کمشنواست.
قاضی پرخاشکنان گفت «خب، جواهرات چی؟ تو دزدیدی؟»
رِب یامتف گفت که بیگناه است. دزد نیست.
«بسیار خوب، دزد نیستی. اما چرا نصفهشب از خانه فرار کردی؟»
رِب یامتف گفت «از دست زنم فرار میکردم.»
قاضی با عصبانیت پرسید «کدام زن؟»
رِب یامتف صبورانه شروع کرد به توضیح موضوع: مادرزن مردی که در خانهاش اقامت کرده بود کسی نبود جز زن او، رِب یامتف، اما قاضی اجازه نداد ادامه بدهد.
فریاد زد «چه داستان خوبی. واقعاً دروغگوی پررویی هستی.»
بااینهمه، فرستاد دنبال گلیکا گِنِندِل. ازآنجاکه او پیش از آن شهر را ترک کرده بود، دخترش بهجای او آمد، و شهادت داد که حقیقت داشت که مادرش ازدواجکرده، اما گفت شوهر مادرش مرد بسیار محترمی از اهالی اورشلیم، عالِمِ مشهور رِب یامتف بود. درواقع مادرش رفته بود تا او را ببیند.
زندانی سرش را پایین انداخت و نالید « رِب یامتف منم.»
زن داد زد «تو، رِب یامتف. همه میدانند که تو رِب شولومون سیمیونی،» و وقیحانهترین فحشهایی را که در چنته داشت نثارش کرد.
قاضی با اخموتخم گفت «مسخرهبازی تمام شد. خودمان بهقدر کافی شیاد داریم، شیاد وارداتی لازم نداریم.» و حکم کرد که زندانی را بیستوپنج ضربه شلاق بزنند و بعد او را به دار بیاویزند.
طولی نکشید که خبر این حکم به یهودیان لوبلین رسید؛ یکی از خودشان، آنهم مردی عالِم، قرار بود به دار آویخته شود؛ بیدرنگ هیئتی را به نمایندگی نزد فرماندار فرستادند تا به نفع زندانی پادرمیانی کند. اما این بار هیچ نتیجهای نگرفتند.
فرماندار پرسید «چرا شما یهودیها همیشه اینقدر مشتاقید مجرمینتان را بازخرید کنید؟ ما بلدیم چطوری با مجرمین خودمان رفتار کنیم، اما شما همیشه اجازه میدهید از بار مجازات شانه خالی کنند. تعجبی ندارد که اینهمه کلاهبردار در میان شما هست.» و دستور داد سگها را به جان نمایندگان اعزامی بیندازند و فراریشان بدهند، و رِب یامتف در زندان ماند.
با دست و پای زنجیرشده در انتظار اعدام در سلولش دراز کشیده بود. درحالیکه روی عدل کاهش پهلوبهپهلو میشد، موشها مثل تیر از شکافهای دیوار بیرون میدویدند و دستوپایش را گاز میگرفتند. فحششان میداد و میترساندشان و موشها میگریختند و دنبال پناهگاه میگشتند. بیرون خورشید میدرخشید، اما در سیاهچال او همهچیز مثل شب سیاه بود. میدید که وضعیتش شبیه وضعیت یونس پیامبر است هنگامیکه در اعماق شکم نهنگ بود. لب به دعا باز کرد، اما من، شیطان نابودگر، به سراغش رفتم و گفتم «اینقدر احمقی که هنوز به قدرت دعا ایمانداری؟ یادت هست که موقع طاعون سیاه یهودیان چقدر دعا میکردند و بااینهمه چطور مثل مگس میمردند؟ و آن هزاران نفری که قزاقها از دم تیغ گذراندند چی؟ وقتی خمیِلنیتسکی آمد هم بهقدر کافی دعا کردند، نکردند؟ آن دعاها به کجا رسید؟ بچهها را زندهبهگور کردند، به زنهای پاکدامن تجاوز شد- و بعد هم شکمهایشان را پاره کردند و تویش گربه گذاشتند و دوختند. چرا خدا باید بابت دعاهای تو خودش را بهزحمت بیندازد؟ او نه میبیند و نه میشنود. داوری وجود ندارد. روز داوری در کار نیست.»
اینجوری، مثل فیلسوفها، با او حرف زدم و طولی نکشید که لبهایش تمایل به عبادت را از دست دادند.
پرسید «چطور میتوانم خودم را نجات بدهم؟ چی توصیه میکنی؟»
گفتم «تغییر دین بده. بگذار کشیشها آب مقدس بپاشند رویت. اینطوری میتوانی زنده بمانی و تازه انتقام هم بگیری. تو که میخواهی انتقامت را بگیری، نمیخواهی؟ و دشمن تو کیست جز یهودیان، یهودیانی که قطعاً حاضرند بگذارند تو به خاطر دروغهایی که یک زن یهودی بافته تا نابودت کند بروی بالای دار؟»
بهدقت به این سخنان خردمندانه گوش داد و وقتی زندانبان غذایش را آورد گفت که مایل است تغییر مذهب بدهد.
خبر به گوش کشیشها رسید و آنها راهبی را فرستادند تا با زندانی گفتگو کند.
راهب پرسید «انگیزهات برای مسیحی شدن چیست؟ فقط میخواهی جانت را نجات بدهی؟ یا عیسی مسیح به قلبت نفوذ کرده؟»
رِب یامتف توضیح داد که این اتفاق در خواب افتاده بود. پدربزرگش در رؤیا بر او ظاهرشده بود. آن مرد پارسا به او گفته بود که عیسی یکی از والامقامترینهای بهشت است و با پدرشاهان[6] نشستوبرخاست دارد. همینکه این سخنان به گوش اسقف رسید، زندانی را از سلولش بیرون آوردند و او را شستند و شانه زدند. جامه تمیز بر او پوشاندند و او را کنار راهبی نشاندند تا اصول دین را بیاموزد؛ و رِب یامتف در حال یادگیری اهمیت نان متبرک[7] و صلیب، غذای خوشمزهای هم خورد. علاوه بر این، بهترین خانوادههای آن دوروبر به دیدنش آمدند. سرانجام او را پیشاپیش هیئتی به دیری هدایت کردند و آنجا به دین مسیح گروید. دیگر مطمئن شده بود که دردسرهایش تمامشده، و بهزودی مرد آزادی خواهد بود، اما در عوض او را به سلولش برگرداندند.
کشیش به او گفت «کسی که به اعدام محکوم میشود، راه فراری ندارد. اما غصه نخور؛ با روح پاک به آن دنیا میروی.»
در این هنگام رِب یامتف متوجه شد که دست خود را از همه دنیاهایش کوتاه کرده. اندوهش چنان عمیق بود که قدرت تکلم را از دست داد و وقتی دژخیم طناب دار را دور گردنش محکم میکرد حتی یک کلمه حرف نزد.
چهار
گلیکا گِنِندِل سر راه یانف به پیاسک برای دیدن یکی از خویشانش توقف کرد. سبت و عید پنجاهه را در روستای کوچکی گذراند که خویشاوندش در آن زندگی میکرد. در همان حال که به میزبانش کمک میکرد پنجرهها را برای عید آذین ببندد، خِرتخِرت شیرینی کرهای هم میجوید. و سپس روز بعد از عید پنجاهه سفرش به پیاسک را از سر گرفت.
طبعاً به فکرش هم نمیرسید که بیوه شده باشد. یقین داشته باشید این هم به فکرش نمیرسید که داشت به تله میافتاد، تلهای که طعمهاش را من گذاشته بودم. آسوده سفر میکرد، در تمام مهمانخانههای سر راه میایستاد و شکمش را از شیرینی تخممرغی و براندی میانباشت. گاریچی را هم از یاد نمیبرد و برای او هم شیرینی تخممرغی و براندی میخرید، و مرد برای نشان دادن قدردانیاش، جای گرم و نرمی برای او در گاریاش درست کرده بود و موقع سوار و پیاده شدن کمکش میکرد. به چشم خریداری نگاهش میکرد اما گلیکا گِنِندِل نمیتوانست خودش را راضی به خوابیدن با چنین مردک حقیری بکند.
هوا ملایم بود. گندمزارها سبز بودند. لکلکها بالای سرشان میچرخیدند؛ قورباغهها غورغور میکردند، زنجرهها میخواندند؛ همه جا پر از پروانه بود. شبها که گاری در اعماق جنگل راه میپیمود، گلیکا گِنِندِل مثل ملکهای روی زیرانداز حصیری دراز میکشید، یقه پیراهنش را شل میکرد و میگذاشت نسیم پوستش را خنک کند. سنی از او گذشته بود، اما بدنش در برابر پیری مقاومت میکرد، و همچنان مثل همیشه آتشیمزاج بود. از همان وقت نقشه میکشید شوهر تازهای اختیار کند.
بعد یک روز صبح زود، درست وقتی کسبه داشتند مغازههایشان را باز میکردند، به پیاسک رسید. علفها هنوز از شبنم خیس بودند. دختران پابرهنه، طناب و سبد بهدست، دستهدسته راهی جنگل بودند تا هیزم و قارچ جمع کنند. گلیکا گِنِندِل به سراغ دستیار خاخام رفت و پرسید از طلاقش چه میداند. مرد او را به گرمی پذیرفت و توضیح داد که طلاقنامه را شخصاً تنظیم کرده و در حضور خودش امضاشده بود. آن کاغذها حالا دست لیب گاریچی بودند. وقتی گلیکا گِنِندِل پیشنهاد کرد خادم کنیسه را دنبال آن مرد بفرستند، دستیار خاخام پیشنهاد دیگری داشت.
گفت «چرا خودت نمیروی خانهاش؟ اینطوری میتوانی شخصاً موضوع را با او حلوفصل کنی.»
بنابراین گلیکا گِنِندِل به خانه لیب رفت، به کلبهای که روی تپه پشت کشتارگاه کزکرده بود. سقف ساختمان از کاهِ پوسیده بود و پنجرهها را بهجای شیشه با مثانه گاو پوشانده بودند. با اینکه تابستان بود، زمین اطراف کلبه خیس و لغزنده بود، هرچند به حال کودکان ژندهپوش نیمه برهنهای که با پر مرغ و جاروی کهنه بازی میکردند فرقی نمیکرد. چند بز لاغر، گلآلود مثل خوک، اینطرف و آنطرف میدویدند.
لیب گاریچی نه زن داشت، نه بچه. مرد کوتاهقد چهارشانهای بود با دست و پای بزرگ؛ غدهای روی پیشانیاش درآمده بود و ریشی به رنگ سرخ آتشین داشت. کت کوتاه و کفش حصیری پوشیده بود و آستر کلاهی بر سر داشت که طرههای سیخسیخی زردش را بهزحمت میپوشاند.
دیدنش حال گلیکا گِنِندِل را به هم میزد، اما بههرحال گفت «لیب تویی؟»
مرد گستاخانه جواب داد «خب، از یکچیز مطمئنیم، تو لیب نیستی.»
«مدارک طلاق دست توست؟»
مرد پرسید «به تو چه مربوط؟»
«گلیکا گِنِندِل منم. طلاقنامه برای من نوشتهشده.»
لیب گفت «این را تو میگویی. از کجا بدانم راست است؟ نمیبینم اسمت روی پیشانیات نوشتهشده باشد.»
گلیکا گِنِندِل فهمید سروکله زدن با این مرد ساده نخواهد بود. پرسید «مشکلی هست؟ دنبال پولی؟ نگران نباش انعام خوبی بهت میدهم.»
لیب گفت «شب بیا.»
و وقتی گلیکا پرسید این کار چه لزومی دارد، لیب گفت که یکی از اسبهایش مردنی بود و او حوصله نداشت بیش از این حرف بزند. گلیکا را به کوچهای هدایت کرد. یابوی لاغر جربگرفتهای آنجا افتاده بود، کف از دهانش بیرون میریخت و شکمش مثل دم آهنگری بالا و پایین میرفت. انبوهی از مگس اطراف آن موجود روبهمرگ وزوز میکرد، و کلاغها بالای سرش میچرخیدند و قارقار کنان انتظار میکشیدند.
گلیکا گِنِندِل که دیگر پاک منزجر شده بود گفت «بسیار خوب، سرِ شب برمیگردم.» و کفشهای ساقه بلند دکمهدارش، با بیشترین سرعتی که میتوانست وادارشان کند به حرکت درآمدند و او را از فقر و فلاکت دور کردند.
ازقضا شب قبلش دزدان پیاسک بیکار نمانده بودند؛ با چند گاری و کالسکه سرپوشیده به لنچیک حمله و مغازههایش را خالی کرده بودند. این اتفاق شب پیش از روز بازار افتاده بود و درنتیجه دزدان با دستِ پر برگشته بودند. اما این دستبرد جانانه دزدان را راضی نکرده بود و آنها به کلیسا هم دستبرد زده و آن را از زنجیرهای طلا، تاجها، گراورها و جواهراتش محروم کرده بودند. مجسمه قدیسین را لخت کرده بودند. بعد شتابان بهسوی خانه عقب نشسته بودند و درواقع اسبی که گلیکا گِنِندِل دیده بود یکی از تلفات آن اردوکشی بود؛ هنگام عقبنشینی چنان بیرحمانه شلاقش زده بودند که بهمحض رسیدن سارقین به خانه ازپادرآمده بود.
بدیهی است که گلیکا گِنِندِل از این ماجرا چیزی نمیدانست. به مهمانخانهای رفت و مرغ سرخکرده سفارش داد. برای اینکه منظره اسب در حال مرگ را از ذهنش بیرون کند، نیم لیتر شراب نوشید. بالطبع با همه مهمانان مذکر دوست شد، اسم شهر و محل اقامتشان را پرسید و میخواست بداند این دوروبر چهکار داشتند. ناچار از پیشینه خودش هم حرف زد: اصل و نسب والایش، دانش عبریاش، ثروتش، جواهراتش، مهارتش در آشپزی، خیاطی و قلاببافی. بعد وقتی شام تمام شد به اتاقش رفت و چرتی زد.
بیدار شد و دید خورشید دارد غروب میکند و گاوها از چراگاه برمیگردند. از دودکشهای روستا دود بلند میشد چون زنان خانهدار شام میپختند. گلیکا گِنِندِل دوباره راهی را که به خانه لیب منتهی میشد در پیش گرفت. وقتی وارد خانه شد غروب ارغوانی را پشت در گذاشت و خود را در شبی یافت که تقریباً به سیاهی درون دودکش بود. تنها یک شمع کوچک داخل یکتکه کوزه شکسته روشن بود. فقط پرهیب لیب را میدید که با پاهای از هم گشوده روی سطل وارونهای نشسته بود و زین تعمیر میکرد. لیب خودش دزد نبود؛ فقط راننده دزدها بود.
گلیکا گِنِندِل فوری رفت سر اصل مطلب، و لیب همان بهانه قبلی را آورد. «از کجا بدانم طلاقنامه مال توست؟»
گلیکا گفت «بیا این دو گولدن را بگیر و دست از مزخرف گفتن بردار.»
لیب غرولندی کرد «موضوع پول نیست.»
گلیکا پرسید «بگو ببینم چه مرگت است؟»
لیب لحظهای درنگ کرد.
گفت «منم مردم، سگ که نیستم. چیزهایی که بقیه دوست دارند منم دوست دارم.» و با هرزگی چشمکی زد و به نیمکت نردهداری اشاره کرد که پشتهای کاه روی آن بود. گلیکا گِنِندِل نزدیک بود از فرط انزجار از خود بیخود بشود، اما من، شاهزاده تاریکی، سریع در گوشش زمزمه کردم «چانه زدن با چنین آدم جاهلی بهجایی نمیرسد.»
گلیکا التماسش کرد که طلاقنامه را بدهد. صرفاً موضوع کم کردن بار گناه مطرح بود. متوجه نبود که به نفع طرفین بود اگر لیب با زنی مطلقه همخوابه میشد نه زنی شوهردار؟ اما لیب زرنگتر از اینها بود.
گفت «نه، همینکه مدارک را بدهم نظرت عوض میشود.»
چفت در را انداخت و شمع را خاموش کرد. گلیکا دلش میخواست جیغ بکشد اما من صدایش را خفه کردم. عجیب بود که فقط نیمی از احساسش احساس ترس بود؛ نیمه دیگرش شهوتی عظیم بود. لیب او را به بستر کاهی کشاند؛ بوی گند چرم و اسب میداد. گلیکا ساکت و مبهوت آنجا دراز کشید.
از خودش تعجب میکرد. چنین چیزی باید برای من پیش بیاید! نمیدانست که من، خبیث اعظم بودم که خونش را به جوش آورده بودم و چشم خردش را کور کرده بودم. همان وقت هم هلاکت بیرون خانه منتظرش بود.
ناگهان صدای پای اسب آمد. انگار گردبادی در را شکست و چند مهتر و سرباز سوار مسلح مشعل به دست به اتاق ریختند. همه این اتفاقات چنان سریع افتاد که زناکاران حتی فرصت نکردند دست از کاری بردارند که مشغولش بودند. گلیکا گِنِندِل جیغ کشید و از حال رفت.
رهبری این تهاجم را شخص اربابِ لنچیک بر عهده داشت که آمده بود تا دزدان را مجازات کند. مردانش به خانه همه مجرمین شبیخون زده بودند. خبرچینی جوخه را همراهی میکرد. لیب با اولین ضربه بهزانو درآمد و اعتراف کرد که یکی از رانندگان دسته دزدها بوده. دو سرباز او را کشانکشان بیرون بردند، اما یکی از آنها پیش از رفتن از گلیکا گِنِندِل پرسید «خب، جنده، تو کی هستی؟» و دستور داد او را تفتیش کنند.
طبعاً گلیکا گِنِندِل اعتراض کرد که روحش هم از غارت لنچیک خبر ندارد اما خبرچین گفت «به حرف این هرزه گوش نکنید!» دستش را در سینه او فروبرد و گنجش را بیرون کشید: جواهرات دخترش و کیسه طلای رِب یامتف. دوکاتها، الماسها و یاقوتهای کبود و سرخ زیر نور مشعلها درخششی شیطانی داشتند. حالا دیگر گلیکا گِنِندِل تردید نداشت که بدبختی دامنگیرش شده، و خود را بهپای ارباب انداخت و امان خواست. اما علیرغم عجزولابهاش او را به غل و زنجیر کشیدند و با دزدان دیگر به لنچیک بردند.
در دادگاه سوگند خورد که جواهرات مال خودش بود. اما نه انگشترها به انگشتش میرفت، نه دستبندها اندازه دستش بود. پرسیدند چقدر پول در کیسه دارد، اما نمیدانست چون رِب یامتف در انبانش سکههایی از ترکیه هم داشت. وقتی دادستان پرسید دوکاتها را از کجا آورده، گلیکا گِنِندِل جواب داد «از شوهرم گرفتم.»
«و شوهرت کجاست؟»
گلیکا دستپاچه شد و گفت «لوبلین، در زندان.»
دادستان گفت «شوهر زندانی است و زن روسپی. معلوم است که جواهرات مال او نیست و حتی نمیداند چقدر پول دارد. آیا درنتیجهگیری ما تردیدی هست؟»
همه قبول داشتند که نبود.
حالا گلیکا گِنِندِل میدید که شانسش چقدر کم بود، و به فکرش رسید که تنها امیدش این بود که اعلام کند در لوبلین دختر و دامادی دارد، و بگوید که جواهرات مال دخترش است. اما گفتم «اولاً، هیچکس حرفت را باور نمیکند. و به فرض که بکنند، ببین چه اتفاقی میافتد. دخترت را میآورند اینجا و او میفهمد نهتنها جواهراتش را دزدیدی، بلکه مثل یک روسپی لگوری با این مردک با آن کله جربگرفتهاش زنا کردی. این سرشکستگی میکشدش، و درنتیجه بههرحال به سزای عملت میرسی. ضمناً رِب یامتف آزاد میشود و باور کن وضعیت تو خیلی مایه تفریحش میشود. نه، بهتر است ساکت بمانی. هلاک شدن بهتر از دشمنشاد شدن است.»
و هرچند نصیحت من راه به هاویه میبرد، گلیکا گِنِندِل مخالفت نکرد، چون همه میدانند که پیروان من مغرورند و جانشان را پای غرورشان میدهند. زیرا دنبال هوی و هوس رفتن مگر چیزی جز غرور و توهم است؟
گلیکا گِنِندِل هم به اعدام با طناب دار محکوم شد.
شب پیش از اعدامش به سراغش رفتم و تشویقش کردم تغییر مذهب بدهد، درست همان کاری که با رِب یامتف مرحومِ بیعزادار کرده بودم، اما گفت «مادری که تغییر مذهب داده به مادر روسپی شرف دارد؟ نه، یهودی میمانم و میمیرم.»
فکر نکنید تمام تلاشم را نکردم! بارها و بارها برایش دلیل و برهان آوردم، اما، در کتاب هم آمده که سهم زن از چموشی نه بهره است.
روز بعد، در لنچیک داری برپا شد. وقتی یهودیان شهر خبردار شدند که یکی از دختران بنیاسرائیل در شرف به دار آویخته شدن است، برآشفتند و دست به دامن ارباب شدند. اما کلیسا غارتشده بود و ارباب حاضر نشد عفو بدهد. و بنابراین دهقانان و مالکان از نواحی اطراف با کالسکه و گاری آمدند و در محل اعدام جمع شدند. سلاخان خوک سالامیهایشان را جاز میزدند و جماعت حریصانه آبجو و ویسکی سر میکشید.
تاریکیای بر یهودیان فرود آمد، و میانه روز پشتپنجرهایهایشان را بستند. درست پیش از اعدام، نزدیک بود میان دهقانان، بر سر اینکه چه کسی نزدیکتر به چوبه دار بایستد تا مگر تکهای طناب برای طلسم خوششانسی گیرش بیاید، بلوایی برپا شود.
اول دزدها، ازجمله لیب گاریچی را دار زدند. بعد گلیکا گِنِندِل را از پلهها بالا بردند. پیش از آنکه کیسه را روی سرش بکشند پرسیدند آخرین درخواستش چیست، و او التماس کرد خاخامی را احضار کنند تا اعترافاتش را بشنود. خاخام آمد و گلیکا گِنِندِل واقعیت ماجرا را برایش تعریف کرد. احتمالاً برای اولین بار در زندگیاش راست میگفت. خاخام دعای استغفار را برایش خواند و به او وعده بهشت داد.
هرچند از قرار معلوم خاخام لنچیک در بهشت نفوذ چندانی نداشت چون پیش از آنکه گلیکا گِنِندِل و رِب یامتف را به بهشت راه بدهند، باید بابت همه گناهانشان کفاره میدادند. آن بالا بیخودی به کسی ارفاق نمیکنند.
وقتی این قصه را برای لیلیت تعریف کردم به نظرش خیلی بامزه آمد و تصمیم گرفت این دو گناهکار را در جهنم ببیند. با او به برزخ پرواز کردم و نشانش دادم که چطور آن دو را از زبان آویزان کرده بودند، مجازاتی که برای دروغگویان در نظر گرفتهشده.
زیر پایشان منقلهای پر از زغال گداخته بود. شیاطین با میلههای آتشین تنشان را میکوبیدند. صدایشان زدم و پرسیدم «بگویید ببینم با آن دروغها کی را فریب دادید؟ خب، فقط باید از خودتان ممنون باشید. لبهای شما آن دروغها را ریسید و دهانتان تور را بافت. اما خوشحال باشید. اقامت شما در جهنم فقط دوازده ماه طول میکشد و روزهای سبت و عیدها را هم دربر میگیرد.»
[1] سفر تثنیه: 25:5 تا 25:10 میگوید که اگر مردی بمیرد و فرزند پسر نداشته باشد یکی از برادران او باید با بیوهاش ازدواج کند و اولین فرزند پسر حاصل از این ازدواج پسر مرد درگذشته محسوب میشود. اگر برادرشوهر تمایلی به این کار نداشته باشد بیوه او باید نزد خاخام برود و اعلام کند که برادرشوهر حاضر نیست به وظیفهاش عمل کند. بعد باید کفش او را بکند و به صورتش تف بیندازد.
[2] یهودیان مجاز نیستد در عید پسح نان یا هر چیز دیگری را که در پخت آن مخمر بهکاررفته در خانه داشته باشند. منظور از مراسم یادشده فروش صوری چنین موادی به نایهودیان است.
[3] اولین شام عید پسح
[4] از متونی در عید پسح خوانده میشود و به این ترتیب هر یهودی “به پسرش” میگوید که قوم یهود چطور از مصر بیرون آمد
[5] Nuptial Benedictions (شیوا براخوت) در اصل متنی است شامل هفت دعای خیر که در مراسم عروسی خوانده میشود و هیچ اشارهای درباره دوره هفت روزه تبرک عروسی نیافتم اما چون در متن انگلیسی نوشته شده ناچار ترجمه کردم.
[6] ابراهیم، پسرش اسحاق و پسر اسحاق یعقوب
[7] Host