آنجا که آدمی قدم نمیگذارد، آنجا که چارپایان لگدکوبش نمیکنند، جمعه سیزدهم ماه سیزدهم، بین روز و شب، پشت کوههای سیاه، در جنگل تباهشده، در قلعه آسمودئوس، در نور ماهِ طلسم شده.
من، نویسنده این خاطرات، از نعمت بختِ بلندی برخوردار شدم که نصیب یک نفر از هر ده هزار نفر میشود: زاده نشدم. پدرم، شاگرد مدرسه دینی، همان گناه اونان[1] را مرتکب شد، و من از پشت او به وجود آمدم- بخشی روح، بخشی جن، بخشی هوا، بخشی سایه، شاخدار مثل گوزن نر و بالدار مثل خفاش، بامغز عالمان و دل راهزنان. هستم و نیستم. در دودکشها سوت میزنم و در حمامهای عمومی میرقصم؛ در آشپزخانه فقرا قابلمه غذای شبات را واژگون میکنم؛ زنی را که شوهرش از سفر برگشته نجس میکنم؛ از همه جور شوخی خرکی خوشم میآید. یکبار وقتی خاخام جوانی در روز شبات بزرگ پیش از عید پسح اولین موعظهاش را ایراد میکرد، خود را به شکل حشره بالداری درآوردم و نوک بینی آن مرد فرهیخته را نیش زدم. با دست مرا پس زد، اما پریدم و روی لاله گوشش نشستم. دستش را دراز کرد تا مرا براند، اما جستی زدم و روی پیشانی بلندش نشستم، و در خطوط عمیق اخم خاخامانهاش رژه رفتم. او موعظه میکرد و من آواز میخواندم، و لذت بردم وقتی دیدم این جوجه عالِم، که دهانش هنوز بوی شیر میداد، نوشتهاش را درهموبرهم خواند و سخنان نغزی را که انتظار داشت از آستینش بیرون بکشد فراموش کرد. آه، بله، مخالفانش شباتِ شادی داشتند! و وای، زنش آن شب چقدر سرکوفتش زد! در حقیقت، دعوای زن و شوهر چنان بالا گرفت، از گفتنش به شما سرخ میشوم، که زنش، در شب عید پسح او را به رختخوابش راه نداد. شبی که در آن هر شوهر یهودی باید پادشاه باشد و هر زن یهودی ملکه. و اگر مقدر شده بود که در آن شب ماشیح را آبستن شود، من آن را در نطفه خفه کردم!
ازآنجاکه دوره عمرم ابدی است، و ازآنجاکه لازم نیست نگران امرارمعاش باشم، هر کاری دلم بخواهد میکنم. شبها، زنها را در میقوه دید میزنم، یا به اتاقخواب مردم پرهیزگار میروم و به گفتگوهای ممنوع بین زن و شوهر گوش میدهم. از خواندن نامههای مردم و شمردن پولی که زنان برای روز مبادا کنار میگذارند لذت میبرم. گوشهایم چنان تیز است که فکری را که هنوز درون جمجمه است میشنوم، و هرچند دهان ندارم و مثل ماهی کودنم، میتوانم، اگر موقعیتش پیش بیاید، حرفهای تندوتیزی بزنم. هیچ نیازی به پول ندارم، اما دوست دارم دلهدزدی کنم. از پیراهن زنها سنجاق میدزدم و گرهها و فکلهایشان را شل میکنم. مدارک مهم و وصیتنامهها را پنهان میکنم- از بدجنسی چهکارها که نمیکنم- مثلاً …
زمینداری یهودی به نام رِب پالتیل، مردی فرهیخته با سرشتی خیرخواه و از خانوادهای ممتاز، گرفتار فقر شد. گاوهایش دست از شیر دادن برداشتند، زمینش بیحاصل شد، زنبورهایش دیگر عسل ندادند. اوضاع بد بود، بدتر شد. رِب پالتیل دید که بخت از او برگشته، و با خود گفت «خب- فقیر میمیرم.» چند جلد تلمود و یک جلد مزامیر داشت، برای همین نشست و مشغول مطالعه و عبادت شد و فکر کرد «خدا داد و خدا گرفت.[2] تا وقتی نان دارم، میخورم، وقتی آنهم تمام شود، وقتش رسیده که توبرهای و عصایی بردارم و به گدایی بروم.»
این مرد زنی داشت، گرِنِه پِشِه، و این زن در ورشو برادر ثروتمندی داشت، رِب گِتز. به همین خاطر بنا کرد به غر زدن به شوهرش که «چه معنی دارد اینجا بنشینی انتظار بکشی تا آخرین قرص نان هم خورده شود؟ برو ورشو و به برادرم بگو چه شده.» اما شوهرش مرد مغروری بود و جواب داد «لطف هیچکس را نمیخواهم. اگر مشیت الهی این باشد که روزیِ من برسد، خداوند آن را از دستِ پُرِ خودش به من میدهد، و اگر تقدیرم این باشد که گدا بشوم، لزومی ندارد به این سفر بروم و خودم را کوچک کنم.»
اما ازآنجاکه به زنان نُه بهره پرچانگی دادهشده و فقط نیم بهره ایمان، زن آنقدر استدعا و پافشاری کرد تا شوهرش تسلیم شد. پالتوی پوست ژنده با دمروباههای بیدخوردهاش را پوشید، با گاری سرپوشیده به ریویتز و ازآنجا به لوبلین رفت، و بعد چند روز در مسیر لوبلین به ورشو تکانتکان خورد و بالا و پایین انداخته شد.
سفر دراز و طاقتفرسایی بود، گاری سرپوشیده تقریباً یک هفته یورتمه رفت. شبها، رِب پالتیل در مهمانخانههای کنار جاده میخوابید. درست بعد از عید سایبانها بود، زمانی که آسمان از باران سنگین است. چرخهای گاری عمیقاً در گلولای فرومیرفت؛ پرههایشان پوشیده از گل بود. خلاصه کنم، سگرمههای کرزوسِ ورشو، رِب گتز، در هم رفت، شکوه کرد، ریشش را به دندان گزید و غرولندی کرد که خویشاوندان نویافته، هم از سمت خودش و هم از سمت زنش، از ترک دیوار بیرون میخزند. و سرانجام یک اسکناس پانصد گولدنی بیرون آورد، آن را به شوهر خواهر محتاج خود داد، و لبخندزنان و آهکشان، نیمی به گرمی و نیمی به سردی، با او خداحافظی کرد و گفت سلامش را به خواهرش برساند. خواهر، هر چه نباشد خواهر است، از گوشت و خون خود آدم است.
رِب پالتیل اسکناس را گرفت، آن را در جیب بغلش گذاشت و بهسوی خانه به راه افتاد. بهراستی خفتی که تحمل کرده بود بیش از پنج برابر پانصد گولدن میارزید. اما از دست آدم چهکاری ساخته است؟ از قرار معلوم، گاهی زمان عزت است و گاهی زمان خواری. و بههرحال، بیاحترامیها گذشته و پانصد گولدن در جیبش مانده بود. و آدم میتوانست با چنین مبلغی گاو و اسب و بز بخرد، و سقف را تعمیر کند و مالیاتش را بپردازد، و خدا میداند به چند کار ضروری دیگر برسد! خودم آنجا بودم (اتفاقاً در آن زمان ککی بودم در ریش رِب پالتیل) و زیر گوشش زمزمه کردم «خب، چه میگویی؟ واقعیت این است که گرِنِه پِشِه چندان هم دیوانه نیست!» جواب داد «معلوم است که قسمت بوده. کسی چه میداند؟ شاید خدا خواسته بود بابت گناهی توبه کنم، و شاید از این به بعد شانسم بهتر شود.»
در آخرین شب سفر بازگشت، برف سنگینی بارید و بعد یخبندان شدیدی شد. گاری نمیتوانست روی جاده یخزده حرکت کند، و رِب پالتیل ناچار شد سورتمه بگیرد. یخزده و کوفته از سفر طولانی، با صدای گرفته و خسته به شهر خود رسید. بیدرنگ به خانه رفت. زنش، گرِنِه پِشِه، کنار بخاری نشسته بود و خودش را گرم میکرد. با دیدن او جیغ گوشخراشی کشید «وای بر من، این چه ریختی است! اشخاص سرحالتر از تو را دیدم که خاک کردند!»
رِب پالتیل که این آه و نالهها را شنید، دست کرد در جیب بغلش، اسکناس را بیرون آورد، آن را روی میز گذاشت و گفت «برش دار، مال توست.» و آن اعانه را که برایش آنقدر گران تمامشده بود به زنش داد. چهره گرِنِه پِشِه از شادی به اندوه و بعد به شادی تغییر حالت داد. «خب، که اینطور، انتظار هزارتا داشتم، اما پانصدتا هم کم پولی نیست.»
و در همان حال که این حرفها را میزد از ریش رِب پالتیل بیرون پریدم و روی بینی گرِنِه پِشِه نشستم. با چنان شدتی پریدم که زن بینوا کاغذ را انداخت. و کاغذ در آتش افتاد. و پیش از آنکه یکی از آنها بتواند حرفی بزند، شعله سبز و آبی بالا گرفت، و از پانصد گولدن چیزی جر خاکستر باقی نماند.
خب، چه فایدهای دارد به شما بگویم که مرد چه گفت و زن چه گفت؟ خودتان میتوانید تصور کنید. دوباره پریدم و برگشتم به ریش رِب پالتیل و آنجا ماندم تا- و متنفرم از اینکه مجبورم به شما بگویم- مجبور شد توبره و عصایی بردارد و به گدایی برود. سعی کنید یک کک را دار بزنید! سعی کنید از بخت بد بگریزید! سعی کنید بفهمید روح شیطانی کجاست!…
وقتی به کوهستان سیاه برگشتم و به آسمودئوس گفتم چه کرده بودم، گوشم را فشار داد و داستان را برای زنش لیلیت تعریف کرد، و او چنان خندید که پژواک شادیاش در بیابان طنین انداخت و خود او، ملکه شیاطین، نوک بینیام را پیچاند:
«تو واقعاً شیطانک طراز اولی هستی!» به من گفت «یک روز کارهای بزرگی خواهی کرد!»
2
آنجا که آسمان مس و زمین آهن است، در دشت قارچهای سمی، در مستراحی مخروبه، روی تودهای سرگین، در دیگی بدون ته، در شب شباتی به هنگام انقلاب زمستانی[3]، که نه حالا باید دربارهاش فکر کرد، نه بعدها، نه شب، آمین، سلاه!
پیشگوییهای نابکارانه بانوی من لیلیت تحققیافتهاند. دیگر شیطانک نیستم، بلکه شیطانی بالغم- و تازه مذکر هم هستم. میتوانم خود را به شکل انسان دربیاورم، به شیطنتهای رذیلانهام مشغول باشم، و کاری کنم چشم آدمها فریبشان بدهد. درست است که میتوانند با اوراد مقدس دفعم کنند، اما این روزها کی با کابالا آشناست؟ خاخامهای حقیر میتوانند روی دمم نمک بریزند[4]. تعویذهایشان پیش من چیزی جز کاغذ باطله نیست؛ طلسمهایشان مرا به خنده میاندازد. بارها بهرسم یادگاری سرگین شیطان[5] در کیپاشان گذاشتهام، یا ریششان را گره انداختهام.
بله، کارهای ترسآوری میکنم. شیطانی هستم در میان شیاطین دیگر، روح خبیثی در میان ارواح خبیث. در شبی مهتابی خود را به شکل کیسهای نمک درآوردم و کنار جاده دراز کشیدم. کمی بعد گاریای ازآنجا رد میشد. راننده با دیدن کیسه پُر اسبش را نگه داشت، پایین برید و مرا بلند کرد و در گاری انداخت. چه کسی چیزی را مفت و مجانی برمیدارد؟ مثل سرب سنگین بودم و آن احمق بهسختی توانست بلندم کند. همینکه مرا در گاری گذاشت، دهانه کیسه را باز کرد و لیسید- بدیهی است میخواست بداند نمک بودم یا شکر. به آنی گوساله شده بودم، و اجازه میدهم سه بار حدس بزنید کجایم را میلیسید. وقتی دید چه کرده، بدبخت فلکزده نزدیک بود دیوانه شود. دستوپایش به لرزه افتاد. داد زد «اینجا چه خبر است؟ کدام گوری هستم؟» ناگهان بال زدم و مثل عقاب پریدم و دور شدم. گاریچی به خانه که رسید بیمار شده بود. و حالا هر جا برود تعویذی و تکهای کهربای سحر شده با خود دارد، اما این چیزها همانقدر به کارش میآید که حجامت به درد جنازه میخورد.
زمستانی، به شکل اعانهجمعکنی که برای نیازمندانِ ارض موعود کمک جمعآوری میکرد به روستای توربین آمدم. خانه به خانه میرفتم و جعبههای فلزی صدقه را باز میکردم و پولهای خرد را برمیداشتم، پولهایی که اغلبشان سکههای نیم گروشی فرسوده بود. از یکی از خانهها بوی اجاقی میآمد که بیشازحد داغ شده باشد. صاحبخانه دوشیزهای سیوچندساله بود که پدر و مادرش مرده بودند. خرج خودش را با پختن شیرینی برای شاگردان مدرسه دینی درمیآورد. کوتاهقد و فربه بود، با سینههای بزرگ و اسمش-را-نبری حتی بزرگتر. خانه گرم بود، و هوا از بوی دارچین و خشخاش معطر، و به ذهنم رسید که اگر مدتی با این دوشیزه پیر زناشویی کنم چیزی از دست نمیرود. پئای قرمزم را مرتب کردم، ریشم را با انگشتانم شانه زدم، بینی یخزدهام را خالی کردم و با دختر حرف زدم. از هر دری حرفی زدیم- گفتم که مرد زن مرده بیفرزندی هستم. «درآمد چندانی ندارم، اما در کیفی در زیر صیصیتم چند صد گولدن دارم.»
میپرسد «زنت خیلی وقت پیش مرده؟» و جواب میدهم «روز روزه اِستِر که برسد میشود سه سال.»
میپرسد «مشکلش چی بود؟» و جواب میدهم «سرِ زا مرد» و ناله میکنم.
میتواند ببیند که مرد شریفی هستم، اگرنه چرا مرد باید سه سال برای زنش عزاداری کند؟ خلاصه، وصلت سر میگیرد. زنهای شهر دختر یتیم را زیر پروبالشان میگیرند. جهیزیهاش را جور میکنند. برایش رومیزی، دستمال، ملافه، پیراهن، زیردامنی و لباسزیر فراهم میکنند. و چون باکره است، حوپای عروسی را در حیاط کنیسه برپا میکنند. هدایای عروسی را میدهند، همه با زوج تازه میرقصند، و عروس را به اتاقخوابش میبرند. ساقدوش به من میگوید «موفق باشی! امیدوارم سال دیگر ختنهسوران داشته باشیم!»
مهمانها میروند. شب دراز و سیاه است. اتاقخواب به گرمی اجاق و تاریکی مصر[6] است. عروس به رختخواب رفته، زیر لحاف پر دراز کشیده- پرها را، در انتظار شوهر، خودش کنده است. در تاریکی کورمالکورمال میکنم. برای حفظ ظاهر لباسهایم را درمیآورم، آرام سرفه میکنم، و زیر لب با خودم حرف میزنم. میپرسم «خستهای؟»
جواب میدهد «زیاد خسته نیستم.»
میگویم «میدانی، آنیکی، روانش شاد، همیشه خسته بود. بیچاره، ضعیف بود.»
زنم سرزنشم میکند «دربارهاش حرف نزن. شاید در بهشت شفاعتمان را بکند.»
میگویم «میخواهم چیزی را به تو بگویم. اما ناراحت نشو. در بستر مرگ از من خواست قول شرف بدهم که دوباره ازدواج نمیکنم.»
«قول ندادی؟»
«کار دیگری از دستم برمیآمد؟ میدانی که رنجاندن شخص روبهمرگ حرام است.»
شیرینیپز میگوید «باید از خاخام میپرسیدی که چه باید بکنی. چرا زودتر به من نگفتی؟»
«چی شد، میترسی برگردد و خفهات کند؟»
جواب میدهد «خدا نکند! تقصیر من چیست؟ من که خبر نداشتم.»
به رختخواب میروم، تنم یخ است. زنم میپرسد «چرا اینقدر سردت شده؟»
میگویم «واقعاً میخواهی بدانی. بیا نزدیکتر تا درِ گوشت بگویم.»
حیرتزده میگوید «کسی صدایت را نمیشنود.»
جواب میدهم «میگویند دیوارها گوش دارند.»
گوشش را نزدیک میآورد و من صاف توی آن تف میکنم. چندشش میشود و در رختخواب مینشیند. تخت جیرجیر میکند. تشک کاهی فرو میرود و شکاف برمیدارد.
زنم جیغ میکشد «چهکار میکنی؟ مثلاً این کارَت بامزه بود؟»
جای جواب دادن، هرهر میخندم.
میگوید «این دیگر چه بازیای است؟ شاید برای بچهها خوب باشد، اما برای یک مرد گنده خوب نیست.»
جواب میدهم «و از کجا میدانی من بچه نیستم؟ بچهای هستم که ریش دارد. بزغالهها هم ریش دارند.»
میگوید «خب، پس اگر میخواهی مزخرف بگویی، مزخرف بگو. شببهخیر.»
و رویش را بهطرف دیوار برمیگرداند. مدتی هر دو ساکت دراز میکشیم. و بعد من چاقترین جایش را نیشگون میگیرم. زنم مثل تیر به هوا میپرد. تختخواب به لرزه درمیآید. فریاد میزند «دیوانهای، یا چی؟ برای چی نیشگونم میگیری؟ خدا به دادم برسد- گیر چه جور آدمی افتادم؟»
و با صدایی گرفته گریه سر میدهد- آنطور که فقط از یتیم بیدوستی برمیآید که بیش از سی سال منتظر روز خوشبختیاش بوده و بعد میبیند به عقد هیولایی درآمده است. دل حرامیان هم آب میشد. مطمئنم که خودِ خدا هم آن شب یک قطره اشک ریخت. اما شیطان، شیطان است.
سحر از خانه بیرون میخزم و به خانه خاخام میروم. خاخام، مردی مقدس، به همان زودی مشغول مطالعه شده است و از دیدن من غافلگیر میشود. میگوید «خدا به مؤمن خیر بدهد، به این زودی چرا؟»
«درست است که اینجا غریبهام، و مرد فقیری هم هستم، اما حقش نبود مردم شهر روسپی به من قالب کنند.»
«روسپی!»
میپرسم «عروسی که باکره نباشد مگر چیزی جز این است؟»
خاخام به من میگوید در بِت میدراش منتظرش بمانم و میرود تا زنش را بیدار کند. زن لباسش را میپوشد (حتی یادش میرود دستهایش را بشوید) و چند نفر از دوستان جانجانیاش را هم بیدار میکند. گروه کوچکی از زنان، ازجمله زن خاخام، به خانه عروس میروند تا موضوع را بررسی کنند و ملافهها را ببینند. توربین که سودوم نیست. اگر کسی گناهی کرده باشد، شهر باید خبردار شود!
زنم زارزار گریه میکند. قسم میخورد که تمام شب به او نزدیک نشدهام. مصرانه میگوید که دیوانهام، که نیشگونش گرفتهام و در گوشش تف کردهام، اما زنها سر تکان میدهند. متهم را به حضور خاخام میآورند. او را از بازارچه میگذرانند، پشت همه پنجرهها مردم شهر به تماشا ایستادهاند. بِت میدراش شلوغ شده است. زنم ناله و شیون میکند. قسم میخورد که هیچ مردی، ازجمله من، هرگز به او دست نزده است.
میگوید «دیوانه است» و به من بدوبیراه میگوید. اما دو پایم را در یک کفش میکنم که دروغ میگوید.
بلند میگویم «اصلاً بهتر است دکتر معاینهاش کند.»
میپرسند «در توربین دکتر از کجا پیدا کنیم؟»
میگویم «بسیار خوب، پس ببریدش لوبلین. هنوز ذرهای شرافت در دنیا وجود دارد.» جیغ میکشم «کاری میکنم کل لهستان از این موضوع خبردار شود! تمام داستان را برای شورای خاخامی تعریف میکنم!»
یکی از ریشسفیدها میپرسد «منطقی باش. ما چه تقصیری داریم؟»
زهدفروشانه جواب میدهم «کل بنیاسرائیل مسئول است، کی شنیده که شهری اجازه بدهد دختری تا سن بالای سی ازدواجنکرده باقی بماند و تازه شیرینی پختن برای شاگردان مدرسه دینی را هم به او بسپارند؟»
زنم متوجه میشود که سعی میکنم کارش را هم کساد کنم و با مشتهای گرهکرده بهطرف من میدود. آماده است مرا بزند؛ و اگر جلواش را نگرفته بودند حتماً میزد.
جیغ میکشم «مردم، حالا میبینید چقدر بیشرم است؟»
حالا دیگر همه فهمیدهاند که منم که شرافتمندم، نه او. خلاصه، خاخام میگوید «هنوز خدایی بالای سرمان داریم. طلاقش بده و از شرش خلاص شو.»
میگویم «عذر میخواهم، اما من هزینه کردم. عروسی برایم صد گولدن آب خورد.»
و بهاینترتیب چانهزنی آغاز میشود. زنم از کار شیرینیپزیاش توانسته خردخرد پول رویهم بگذارد و هفتادوچند گولدن پسانداز کند. ترغیبم میکنند که به این پول رضایت بدهم، اما من کوتاه نمیآیم.
میگویم «بگذارید هدایای عروسی را بفروشد.»
و دختر جیغ میزند «همه را بردار! دلوروده مرا بکش بیرون!» و به صورتش پنجه میکشد و فریاد میزند «وای مادر، کاش الآن در گور کنارت خوابیده بودم!» مشتهایش را روی میز میکوبد، مرکبدانها را واژگون میکند، و اشک میریزد. «اگر کسی بتواند چنین بلایی سر من بیاورد، خدا وجود ندارد.»
فراش کنیسه بهسرعت پا پیش میگذارد و او را سیلی میزند، و دختر بر زمین میافتد، پیراهنش بالا رفته و روسری از سرش افتاده است. سعی میکنند بلندش کنند، اما لگد میپراند، دستهایش را تکان میدهد و ضجه میزند «شما یهودی نیستید، حیوانید!»
درهرصورت، آن روز عصر صد گولدنم را میگیرم. کاتب مینشیند تا طلاقنامه را بنویسد. ناگهان اعلام میکنم که باید یک لحظه بروم بیرون. و هرگز برنمیگردم. نیمی از شب را دنبالم میگردند. صدایم میزنند، دنبال سرم بانگ میزنند؛ همهجا را میگردند. زنم میشود وانهاده[7] ابدی. و به همین خاطر، از لج خدا، مردم شهر و بخت بدش، خود را در چاه میاندازد.
شخص آسمودئوس از این کارم تعریف کرد.
گفت «بد نیست. داری راه میافتی.» بعد مرا نزد ماخلات، دختر نماح فرستاد، ابلیس مادهای که به شیطانهای جوان راه تباهی را نشان میدهد.
[1] کتاب آفرینش، فصل 38
[2] کتاب ایوب، 1:21
[3] Winter Solstice
[4] مراد از این عبارت گیرانداختن کسی است: به شوخی به بچهها میگفتهاند که اگر روی بال پرنده نمک بریزند میتوانند آن را به دام بیندازند.
[5] آنغوزه
[6] اشاره به بلای نهم از ده بلایی است که به گفته سفر خروج بر مصریان نازل شد.
[7] Grass widow