فریبا ارجمند

سایه گهواره (آیزاک بشویس سینگر)

1

ورود دکتر یارِتزکی

روزی، ناگهان، دکتر جدیدی به شهر آمد. با سبدی که داروندارش  را در آن گذاشته بود، دسته‌ای کتاب که با تسمه به هم بسته بود، یک طوطی در قفس و یک سگ کوچولوی پشمالو، با گاری کرایه‌ای از راه رسید. سی‌وچندساله، کوتاه‌قد، سیه‌چرده، با چشم‌ها و سبیل سیاه؛ اگر بینی‌اش آن خمیدگی ویژه لهستانی‌ها را نداشت ممکن بود یهودی به نظر برسد. پالتوی خوش‌دوخت از مد رفته‌ای با آستر خز پوشیده بود و کلاهی لبه پهن، مثل کلاه کولی‌ها، شعبده‌بازان و دوره‌گردها به سر داشت. وسط بازارچه در میان چیزهایش ایستاد و با زبان ییدیش دست‌وپاشکسته‌ای که گاهی نایهودیان اختیار می‌کنند یهودیان را مخاطب قرارداد: «آهای، یهودیان، می‌خواهم اینجا زندگی کنم. من، دکتر. دکتر یارِتزکی…. سر درد، بله؟ ببینم زبان!»

یهودیان پرسیدند «اهل کجایی؟»

«دور، خیلی دور…!»

یهودیان نتیجه گرفتند «دیوانه است، دکتر دیوانه!»

در خانه‌ای واقع در خیابانی فرعی نزدیک کشتزارها مسکن گزید. نه زن داشت، نه اثاثیه. یک تختخواب آهنی و یک میز زواردررفته خرید. پزشک پیر، دکتر چواشینسکی از هر مریضی که به مطبش می‌رفت پنجاه گروشی می‌گرفت و اگر به خانه مریض می‌رفت نیم روبل، اما دکتر یارِتزکی هر چه می‌دادند می‌گرفت و نشمرده در جیبش می‌چپاند. دوست داشت سربه‌سر بیمارانش بگذارد. چیزی نگذشت که مردم شهر به دودسته تقسیم شدند- آن‌هایی که معتقد بودند دکتر یارِتزکی شارلاتانی است که دست چپ و راستش را از هم تشخیص نمی‌دهد و کسانی که سوگند می‌خوردند پزشک خبره‌ای است. دوستدارانش مدعی بودند همین‌که نگاهی به بیمار بیندازد تشخیصش تمام و کمال است. دکتر یارِتزکی آدم‌های روبه‌مرگ را به زندگی برمی‌گرداند.

داروساز، شهردار منصوب روس‌ها، محضردار و مقامات روس همه هوادار پر و پا قرص دکتر چواشینسکی بودند. ازآنجاکه یارِتزکی کلیسا نمی‌رفت، کشیش معتقد بود که دکتر نه مسیحی بلکه بی‌دین است، شاید تاتار باشد- و کافر. بعضی‌ها می‌گفتند حتی ممکن است مردم را چیزخور کند. شاید جادوگر باشد. اما کوخ‌نشینان و یهودیان تهیدست خیابان بریج مشتریان دائمی دکتر یارِتزکی بودند. و دهقانان هم کم‌کم مشتری‌اش شدند، و دکتر یارِتزکی مطبش را مبله کرد و خدمتکار گرفت. اما هنوز بدلباس بود و دوستی نداشت. در خیابان زاموسک، با ردیف درختان دو طرفش، تنهایی قدم می‌زد. تنهایی به خرید خواربار می‌رفت، چون خدمتکارش کر و لال بود و نه می‌توانست بنویسد نه چانه بزند. درواقع آن زن به‌ندرت از خانه بیرون می‌رفت.

شایع شد که خدمتکار باردار است. شکمش کم‌کم بالا آمد- اما درنهایت دوباره صاف شد. یارِتزکی هم بابت بارداری و هم به خاطر سقط‌جنین مقصر قلمداد شد. در محفل مقامات صحبت از محاکمه دکتر به‌میان آمد اما دادستان مرد بزدلی بود، از چشم‌های سیاه نافذ و لبخند شیطانیِ پشت سبیل شق‌ورق یارِتزکی می‌ترسید. از این گذشته، یارِتزکی  مدرک پزشکی‌اش را  از دانشگاه پترزبورگ گرفته بود، و احتمالاً در میان اشراف نفوذ داشت، چون از کسی نمی‌ترسید. به خانه‌های یهودیان که می‌رفت، دکتر چواشینسکی را مسخره می‌کرد، داروساز را زالوی خون‌آشام می‌نامید، و از ناچالنیک[1] ناحیه، ناچالنیک شهر و ناچالنیک اداره پست بدگویی می‌کرد و آن‌ها را دزد، کاسه‌لیس و نوکر می‌خواند. حتی به طوطی‌اش هم فحش یاد داده بود. کی جرئت می‌کرد با او دعوا کند؟ آخرش چه؟ فوت‌وفن زایمان‌های دشوار را بلد بود. اگر لازم بود، جراحی می‌کرد. دمل‌ها و غده‌های بدخیم را با چاقو و بی‌ملاحظه نیشتر می‌زد. او را قصاب می‌خواندند؛ بااین‌همه، شفا می‌یافتند. دکتر چواشینسکی پیر بود، دستش می‌لرزید، سرش رعشه داشت و گوشش کر شده بود. بیماری‌های پی‌درپی او مردم را وامی‌داشت به دکتر یارِتزکی مراجعه کنند. یک‌بار که شهردار مریض بود، دکتر یارِتزکی، به زبان ییدیش با او حرف زد، انگار یهودی‌ای معمولی باشد.

«سر درد؟ آهان- زبان!» و زیر بغل شهردار را غلغلک داد.

رفتار دکتر یارِتزکی با زنان حتی از این هم زشت‌تر بود. قبل از این‌که بتوانند بگویند چه مشکلی دارند، مجبورشان می‌کرد لباسشان را دربیاورند. چپق به لب، دود را به صورتشان فوت می‌کرد. یک‌بار موقع سربازگیری، که دکتر چواشینسکی بیمار بود، دکتر یارِتزکی دستیار پزشک ارتش شد، کلنل پیری از اهالی لوبلین، که مدام مست بود. دکتر یارِتزکی به یهودیان رساند که در ازای صد روبل حاضر است برایشان گواهینامه آبی صادر کند که معنایش این بود که در دوران صلح به ارتش فراخوانده نمی‌شدند، و در ازای دویست روبل- گواهینامه سفید، به معنی معافی قطعی، و در ازای بیست‌وپنج روبل، گواهینامه سبز- معافی موقت به مدت دست‌کم یک سال. مادرانِ تازه سربازانِ تهیدست گریه‌کنان به یارِتزکی رو می‌آوردند و او قیمتش را پایین می‌آورد. آن سال، به‌ندرت اگر یهودی‌ای به خدمت سربازی رفت. خبرچینی را به لوبلین فرستادند  و کمیسیون نظامی برای رسیدگی آمد، اما دکتر یارِتزکی بی‌تقصیر شناخته شد. شکی نیست که به کمیسیون رشوه داده بود یا پاک سرشان کلاه گذاشته بود. در خانه‌های یهودیان می‌گفت «مادر ما روسیه خوک است، نه؟ بوی گند می‌دهد.»

پس از مرگ دکتر چواشینسکی شهروندان محترم کم‌کم کوشیدند دل دکتر یارِتزکی را به دست آورند. شهردار وعده آشتی داد، داروساز او را به مهمانی دعوت کرد. بانوان توانایی او را در نقش اَکوشِغ[2] تحسین می‌کردند.

خانم ویچِه‌خوسکا، شخص تنومندی که هر بامداد و شامگاه شالی سیاه بر سر و کتاب دعایی در دست به کلیسا می‌رفت، یکی از دلالان ازدواج نایهودی شهر بود. خانم ویچِه‌خوسکا فهرستی از مردان مجرد واجد شرایط و دختران دم بخت داشت. به خانه‌های بهتر رفت‌وآمد می‌کرد. لاف می‌زد که وصلت‌ها را در رؤیا و با کمک فرشته‌ای جور می‌کند که به او نشان می‌دهد چه کسی قسمتِ چه کسی است. تا آن زمان حتی یکی از زوج‌های او باهم دعوا نکرده بودند، جدا نشده بودند یا بی‌فرزند از آب درنیامده بودند.

خانم ویچِه‌خوسکا با پیشنهاد وصلتی به‌غایت ممتاز سراغ دکتر یارِتزکی رفت. بانوی جوان به یکی از اصیل‌ترین خانواده‌های لهستان تعلق داشت. ملکِ مادر بیوه‌اش درست بیرون شهر واقع بود. هرچند هلنا دیگر در عنفوان جوانی نبود، مجرد بود؛ خانم ویچِه‌خوسکا به دکتر یارِتزکی اطمینان داد که علتش این نیست که خواستگار ندارد بلکه این است که بیش‌ازحد سخت می‌گیرد. آن‌قدر در انتخاب دقت به خرج داده بود که مجرد مانده بود. هلنا پیانیست چیره‌دستی بود، فرانسه حرف می‌زد و شعر می‌خواند. همه از عشق او به حیوانات خبر داشتند، در اتاق آبی‌اش آکواریومی پر از ماهی قرمز داشت، و در مزرعه یک جفت طوطی پرورش داده بود. در اسطبل الاغی داشت که از یک فروشنده ترکِ پاستیلِ شیرین‌بیان خریده بود. خانم ویچِه‌خوسکا برای دکتر یارِتزکی سوگند خورد که خواب‌دیده او و هلنا کنار هم مقابل محراب کلیسا زانوزده‌ بودند. بر فراز سرشان هاله‌ای بود که پرتوهای نور از آن می‌تابید- نشان قطعی این‌که آن دو قسمتِ هم بودند.  دکتر یارِتزکی صبورانه حرف‌های او را گوش داد.

بعد از این‌که حرف‌های خانم ویچِه‌خوسکا تمام شد دکتر یارِتزکی پرسید «کی تو را فرستاده؟ مادر یا دختر؟»

«قسم به عشق مسیح، هیچ‌کدامشان حتی بویی هم نبرده.»

دکتر یارِتزکی گفت «چرا پای مسیح را وسط می‌کشی؟ مسیح کسی نبود جز یک یهودی دست‌وپا چلفتی…»

صورت خانم ویچِه‌خوسکا بی‌درنگ خیسِ اشک شد. «آقای محترم، این چه حرفی است؟ خدا ببخشدتان.»

«خدایی در کار نیست.»

«پس چی هست؟»

«کرم…»

«بیچاره، دلم برایت می‌سوزد. خدا بهت رحم کند! او رحیم است. حتی دلش برای آن‌هایی که به او بی‌حرمتی می‌کنند هم می‌سوزد.»

خانم ویچِه‌خوسکا رفت و نام دکتر یارِتزکی را از فهرست خود خط زد. طولی نکشید که دچار حمله سکسکه شد و مدتی گذشت تا حمله فروکش کند.

2

هلنا در پی انتقام است

 

خانم ویچِه‌خوسکا ماجرا را برای نوچه‌اش، خانم مارکه‌ویچ نامی تعریف کرد، و او هم یواشکی به خواهرشوهرش خانم کرول نامی گفت. خدمتکار خانم کرول موضوع را به گوش دختر شیردوشی رساند که در ملک مادر هلنا کار می‌کرد و او هم به‌نوبه خود داستان را برای هلنا که داشت به الاغ دست‌آموزش نان و قند می‌داد تعریف کرد. هلنا که به‌طور طبیعی رنگ‌پریده بود به سفیدی حبه‌های قند شد. فریادکنان نزد مادرش دوید: «ماما، برای این کارت هیچ‌وقت نمی‌بخشمت، حتی وقتی در بستر مرگ باشم.»

بیوه‌زن هرگونه اطلاعی از آن ماجرا را تکذیب کرد اما هلنا قانع نشد. دوان به اتاق آبی‌اش رفت و به خدمتکارش دستور داد آکواریوم را ازآنجا ببرد. می‌خواست تنها باشد، حتی حضور ماهی‌های قرمز را هم نمی‌خواست. پس از قفل‌کردن در و بستن پشت‌پنجره‌ای‌ها، بنا کرد به راه رفتن در اتاق. هلنا خیلی رنج‌کشیده بود. روزی که پدرش خود را به درخت سیبی در باغچه حلق‌آویز کرد ترسناک‌ترین روز زندگی‌اش بود، اما حتی تحمل آن‌هم آسان‌تر از این بود. دکتر یارِتزکی، آن اجنبی، آن ضد مسیح، آن کرم، به‌صورت او سیلی زده بود، روحش را آلوده کرده بود. اگر خدمتکار هلنا خبر داشت، ماجرا حتماً حالا زبانزد همه بود. درست است، مادرش سوگند می‌خورد که دلاله را نفرستاده بود، اما کی باور می‌کرد؟ آبروی او، هلنا، رفته بود. احتمالاً تمام دروهمسایه به او می‌خندیدند.

اما چه می‌توانست بکند؟ باید پاک ناپدید می‌شد تا دیگر هیچ‌کس خبری از او نشنود؟ باید خود را در برکه غرق می‌کرد؟ باید انتقامش را از آن یارِتزکی شارلاتان می‌گرفت؟ -اما چطور؟ اگر مرد بود او را به دوئل دعوت می‌کرد، اما از دست او که زنی بیش نبود چه‌کاری برمی‌آمد؟ الهه خشم در دل هلنا می‌خروشید. تنها مایه سربلندی که برایش مانده بود آبرویش بود. حالا آن را هم از او گرفته بودند. تحقیرشده بود. کاری جز مردن باقی نمانده بود.

از غذا خوردن دست برداشت. دیگر به طوطی‌ها و الاغ غذا نمی‌داد. از تعویض آب محفظه ماهی‌ها غفلت می‌کرد. او که به‌طور طبیعی ترکه باریک بود، نحیف شد: دختر قدبلند رنگ‌پریده‌ای با صورت سفید، پیشانی بلند و موی رنگ‌باخته؛ مویی که روزگاری به رنگ طلا بود و حالا مثل کاه. تارهای سفید پدیدار شدند. پوستش شفاف شد و شبکه‌ای از رگ‌های آبی شقیقه‌هایش را پوشاند. سوءتغذیه و آزردگی رمقش را گرفته بود و او روزهایش را روی کاناپه می‌گذراند. حتی اشعار آسمانی سلوواکی هم دیگر توجهش را جلب نمی‌کرد.

وقتی مادر هلنا متوجه شد که دخترش دارد تحلیل می‌رود تصمیم گرفت وارد عمل شود. اما هلنا حاضر نبود به دیدن خاله‌اش در ولایت  پیِترکف برود. از مراجعه به پزشکان لوبلین یا رفتن به آبگرم نالنخُف نیز سر باز زد. شب‌ها بی‌خواب در بسترش غلت می‌زد و دنبال راهی می‌گشت تا انتقامش را از یارِتزکی بگیرد. خوی تند پدرش، ارباب بزرگ، و دیگر اجداد بزرگوارش او را زجر می‌داد. خود را شوالیه‌ای کینه‌جو تصور می‌کرد که یارِتزکی را لخت می‌کند و او را در بازارچه شلاق می‌زند. پس از تازیانه زدن او را به دم اسبی بارکش می‌بندد و اسب را وامی‌دارد یارِتزکی را تا جاده اصلی روی زمین بکشد. پس‌ازاین شکنجه‌ها، تکه‌هایی از گوشت تنش را می‌کند و روی زخم‌هایش اسید می‌ریزد. و در حین انجام این کارها، می‌دهد آن دلاله تقصیرکار، ویچِه‌خوسکای هرزه را دار بزنند.

اما خواب‌وخیال به چه درد می‌خورد؟ فقط ذهن را خسته و احساس درماندگی آدم را تشدید می‌کند.

3

هلنا به مجلس رقص می‌رود

 

چه کسی قادر است روح زنان را درک کند؟ حتی زنان فرشته‌خو هم درونشان شیطان، جن و روح خبیث دارند. ارواح پلید خودسرانه عمل می‌کنند، عواطف انسان‌ها را به بازی می‌گیرند، به مقدسات بی‌حرمتی می‌کنند. برای مثال در شبرشین، موقع خواندن خطابه مجلس ختم اربابی تازه درگذشته، ارباب وُیسکی نامی، بیوه او ناگهان خنده را سر داد. بالای سر تابوت ایستاده بود و چنان به‌شدت می‌خندید که تمامی عزاداران و حتی خویشان درگذشته به خنده افتادند. یک‌بار دیگر در زاموسک همسر آبجوسازی نزد سلمانی-جراح رفت تا دندانش را بکشد، و وقتی مرد انگشتش را دردهان زن فروبرد تا دندان را وارسی کند زن آن را گاز گرفت. سپس ناله سر داد و دچار حمله صرع شد. این‌جور چیزها زیاد پیش می‌آید. همه این‌ها ناشی از لجاجتی است که مشخصه سرشت زنانه است.

ماجرا از این قرار بود. ناچالنیکِ اداره پست، مرد روسی که با زنی لهستانی، دختر اربابی از حوالی هروبیشُف ازدواج‌کرده بود به مناسبت زادروز زنش مجلس رقصی ترتیب داد. همه صاحب‌منصبان، لهستانی‌های محترم شهر و زمین‌داران اطراف، ازجمله هلنا و مادرش را دعوت کرد. در گذشته، هلنا همیشه بهانه‌ای پیدا می‌کرد تا از رفتن به این جشن‌ها و مهمانی‌ها خودداری کند. سال‌ها گذشته بود بی‌آنکه هلنا حتی یک‌بار رو نشان دهد. اما این بار تصمیم به رفتن گرفت. مادرش بسیار خشنود شد. آرون-لیب، موفق‌ترین زنانه‌دوز شهر را فراخواند و طاقه‌ای ابریشم به او داد تا برای دخترش لباس رقص بدوزد. پارچه‌ای که سال‌ها گوشه‌ای افتاده بود. آرون-لیب اندازه هلنا را گرفت و بابت ترکه‌ای بودنش از او تعریف کرد. بیشتر خانم‌ها خپلِ و تنومند بودند و لباس به تنشان مثل کیسه بود. این اولین باری بود که هلنا اجازه می‌داد مردی به او دست بزند. در گذشته، گرفتن اندازه او تقریباً ناممکن بود، اما این بار همکاری کرد. حتی با این یهودی، آرون-لیب، مهربان بود و حال خانواده‌اش را پرسید. پیش از رفتنش، هلنا سکه‌ای به او داد تا به دختر کوچکش بدهد. آرون-لیب خدا را شکر کرد که به این سادگی خلاص شده بود. هلنا به ناسازگاری شهره بود.

معمولاً هلنا فقط وقتی دعوتی را می‌پذیرفت که درباره فهرست مهمانان جستجوی تمام و کمالی انجام داده باشد. در ذهنش برای هر کس پرونده‌ای داشت. از این‌یکی خوشش نمی‌آمد، آن‌یکی از رتبه اجتماعی او پایین‌تر بود، سومی به پدر هلنا یا پدربزرگش لطمه زده بود. اغلب، اگر بانوی میزبان می‌خواست که هلنا در مهمانی‌اش شرکت کند، مجبور می‌شد برخی از مهمانان را از فهرست خود خط بزند، اما از آن‌سو اگر کوتاه نمی‌آمد، هلنا خشمگین می‌شد و رابطه‌اش را با آن شخص به‌کلی قطع می‌کرد. هرچند این بار هیچ شرطی نگذاشت. انگار مردم‌گریزی گذشته‌اش را از یاد برده بود؛ خودبینی زنانه‌اش بیدار شده بود. اصرار داشت که چندین بار لباسش را امتحان کند، یک جفت کفش راحتی مخصوص رقص به لوبلین سفارش داد، و هرروز زیور تازه‌ای را امتحان می‌کرد تا ببیند مناسب‌ترینشان کدام است. سرزنده‌تر شده بود، بیشتر حرف می‌زد و اشتهایش بازشده بود، راحت‌تر می‌خوابید. مادرش خیلی خوشحال بود. مگر یک دختر تا کی می‌تواند غصه بخورد و گوشه بگیرد؟ شاید خداوند استغاثه‌های بیوه‌زن را شنیده بود و دل دخترش را به رفتارهای متعارف‌تر متمایل کرده بود. بیوه‌زن امید زیادی به مجلس رقص بسته بود. علاوه بر مردان متأهل، قرار بود چندین مرد مجرد واجد شرایط در مهمانی باشند. دو گروه  نوازنده را به خدمت گرفته بودند، یکی نظامی، یکی غیرنظامی.

هلنا، وقتی جوان‌تر بود، رقصنده‌ای عالی قلمداد می‌شد، اما سال‌ها نرقصیده بود، و حالا رقص‌های تازه‌ای باب روز بود. از مادرش خواست استاد رقص شهر، پروفسور رایانک را استخدام کند. پروفسور آمد و هلنا را تعلیم داد. خدمتکاران به بانو هلنا که با پروفسورِ لندوک دور سالن می‌چرخید زل می‌زدند؛ پروفسوری که می‌گفتند مسلول است و کلاه‌گیس بر سر می‌گذارد تا طاسی‌اش را بپوشاند. پروفسور از سرعت هلنا در فراگرفتن گام‌های تازه حیرت کرد. چشم‌های سیاهش از اشک تحسین پر شد، دچار حمله سرفه شد و در دستمال ابریشمی‌اش خون تف کرد. بیوه‌زن به او جامی براندی گیلاس و قطعه‌ای شیرینی تعارف کرد. پروفسور انگشتانش را لیسید و جامش را بالا برد: «به‌سلامتی شما بانوان محترم! امیدوارم به‌زودی در عروسی بانو هلنا برقصید!»

و ماهرانه دکمه کفش به‌شدت برق‌انداخته‌اش را چرخاند تا مطمئن شود باده‌نوشی‌اش به‌سلامتی آن‌ها به حقیقت می‌پیوندد.

لباس هلنا زیباتر ازآنچه انتظار می‌رفت از آب درآمد. جوری اندازه‌اش بود انگار هلنا را مخصوص آن لباس ساخته بودند. گلِ روی بندِ شانه و فکل طلایی شرابه‌دار دور کمر شیکی و برازندگی‌ای به لباس می‌بخشید که حتی در شهرهای بزرگ هم کمیاب بود.

روز مهمانی آفتابی و شبش هوا ملایم بود. کالسکه‌ها و درشکه‌ها جلوی باشگاه افسران، که مجلس رقص در آن برگزار می‌شد، توقف می‌کردند. اسب‌ها و وسایط نقلیه میدان رژه را که سربازان در آن مشق می‌کردند پرکرده بودند. نوکرها در لباس‌های مخصوص با کالسکه‌چی‌های معمولی گرم گرفته بودند. آقایان با لباس نظامی یا لباس رسمی غیرنظامی با چند ردیف مدال بر سینه بانوان را در لباس‌های بلندی که تا زمین می‌رسید و به زرق‌وبرق انواع روبان و چین آراسته بود همراهی می‌کردند و می‌کوشیدند یکدیگر را تحت‌الشعاع قرار دهند. اشراف‌زاده لهستانی پیری که نوک سبیلش تا شانه‌اش می‌رسید همسر کوتاه‌قد چاق و تپلش را همراهی می‌کرد که علیرغم صاف بودن آسمان چتر منگوله‌داری در دست گرفته بود. شمشیرها و کلاه‌های نظامی را در سرسرا آویزان کرده بودند. بسیاری از جوانان شهر اطراف باشگاه جمع شده بودند تا مهمانان را تماشا کنند و موسیقی رقص را بشنوند. رفتار اسب‌ها مثل همیشه بود- جوی دوسرشان را می‌جویدند و دمشان را تکان می‌دادند. گهگاه یکی‌شان شیهه می‌کشید اما دیگران محلش نمی‌گذاشتند. مگر شیهه اسب چه معنایی دارد؟ هیچ- حتی در نظر اسب‌ها.

هلنا و مادرش با تأخیر و پس‌ازاین که موسیقی آغازشده بود از راه رسیدند. وقتی کالسکه‌چی در را باز کرد و هلنا پایین آمد، جیغ دختران و سوت لات‌های جوان به او خوشامد گفت. مثل پرتره‌ای بود که زنده شده باشد.

4

بوسه بر دست

 

ناچالنیک پُست و زنش به هلنا و مادرش خوشامد گفتند. مهمانان دیگر هم به آن‌ها سلام کردند. مردان دستشان را بوسیدند، بانوان از آن‌ها تعریف کردند. هلنا حس می‌کرد شناور است. حرف می‌زد، بی‌آنکه بداند چه می‌گوید یا چرا. چشم‌هایش پی کسی می‌گشت، بی‌آنکه بداند چه کسی. ناگهان چشمش به دکتر یارِتزکی افتاد. چند بانوی جوان و جذاب- زن‌ها و دختران مقامات و ثروتمندان- دوره‌اش کرده بودند. احتمالاً تنها مرد حاضر در تالار رقص بود که مدال نداشت. از روزگاری که به یارِتزکی انگ می‌زدند و او را کولی، سلمانی-یهودی و شیطان می‌خواندند زمان زیادی گذشته بود. بانوان شهر، بخصوص جوان‌ها و سرشناس‌ها، شیفته‌اش بودند. شوخی‌های نیشدارش را بازگو می‌کردند، قابلیت پزشکی‌اش را می‌ستودند. حتی مجرد بودنش و زندگی کردنش با خدمتکار کر و لال را بر او می‌بخشیدند. ازآنجاکه بچه بعضی از بانوان را به دنیا آورده بود و برخی دیگر را برهنه در مطبش دیده بود، با آن‌ها گستاخ بود. هلنا با دیدن او، لحظه‌ای مبهوت ماند. تقریباً او را از یاد برده بود- یا شاید خود را واداشته بود فراموش کند؟ یارِتزکی با کت رسمی و کفش‌های واکس‌خورده‌اش ظاهر بسیار جذابی داشت. چشم‌های سیاهش خردمند و شوخ به نظر می‌رسید. زن جوانی عشوه‌گرانه کوشید درجایی که از قرار معلوم جادکمه‌ای وجود نداشت گلی به یقه او بزند. زن‌ها خندیدند و دست زدند، حتماً چون دکتر یارِتزکی حرف نیشداری زده بود؛ یکی از آن شوخی‌های زیرکانه و گستاخانه‌ای که هیچ‌یک از مردان حاضر جرئت نمی‌کرد در جمعی مختلط بر زبان بیاورد. هلنا از خود پرسید «هنوز ازش متنفرم؟» و حتی همان‌وقت که می‌پرسید جوابش را می‌دانست. خصومتش به طرز مرموزی از بین رفته بود- و جای آن را کنجکاوی‌ای گرفته بود که به‌اندازه نفرتش شدید بود- شاید حتی شدیدتر. چیز دیگری را هم فهمید: به‌هیچ‌وجه دکتر یارِتزکی را از یاد نبرده بود بلکه مدام به او فکر کرده بود، تسخیرشده چنان‌که در خواب، در آن هنگام ‌که آدم با هر نسج مغزش فکر می‌کند بی‌آنکه خودش خبر داشته باشد. فکر کرد «چه کسی ما را به هم معرفی می‌کند؟ باید با او حرف بزنم، با او برقصم.»

به زنان چاپلوسی که آن‌قدر خودمانی با او لاس می‌زدند حسودی‌اش می‌شد. گویی ناچالنیک فکر او را خوانده بود چون گفت «بانو هلنای محترم با دکتر یارِتزکی ما آشناست؟ یک‌لحظه اجازه بفرمایید…»

تند رفت کنار دکتر یارِتزکی، چیزی در گوشش گفت، بازویش را گرفت و دوستانه او را نزد هلنا آورد.

بانوان دیگر، نیمی به شوخی، اعتراض کردند که شوالیه‌شان را صاحب شده است. حتی چند نفرشان، که درست نمی‌دانستند چه واکنشی باید نشان دهند، پشت سرش آمدند. هوای لطیف شب، موسیقی دلپذیر، رایحه گل‌ها و عطرها و مشروبی که بانوان نوشیده بودند دست‌به‌دست هم داده و محیطی مناسبِ سبک‌سری به وجود آورده بود؛ یارِتزکی به هلنا تعظیم کرد و دستش را پیش برد. چشم‌های سوزانش انگار می‌گفت: «بله، وقتش رسیده که یکدیگر را ببینیم. انتظار این دیدار را داشتم.»

و بعد یکی از آن اتفاقات اسرارآمیز افتاد، از آن‌ها که در وصف نمی‌گنجد، که عقلِ آدم از درکش ناتوان است. هلنا دست دکتر یارِتزکی را به لب برد- و آن را بوسید. این اتفاق چنان برق‌آسا افتاد که خودش هم تا مدتی بعد نفهمید چه کرده. هلنا خنده غریبی کرد. مادرش فریادی را در گلو خفه کرد. زن‌ها ماتشان برده بود. ناچالنیک انگار خشکش زده بود- دهانش بازمانده بود. فقط دو افسر جوان هلهله کردند و کف دستشان را به شلوارهای مزین به نوارشان کوبیدند. رنگ از روی دکتر یارِتزکی پرید، اما به‌سرعت خودش را جمع کرد: «پیامبران را تکبری نیست… چون در بوسیدن دست بانو هلنا کوتاهی کردم، ایشان دست مرا بوسیدند.» و دست هلنا را گرفت و سه بار آن را بوسید، دو بار از روی دستکش و یک‌بار هم مچ عریان او را. تازه آن‌وقت بود که بانوان شروع کردند به پوزخند زدن و پرگویی کردن. به آنی، خبر در تالار رقص پخش شد. مهمانان آن را باورنکردنی یافتند. همگان کنجکاو شده بودند و احساس شرم می‌کردند. شهر موضوعی برای چند ماه بدگویی پیداکرده بود. حتی پادوها، کالسکه‌چی‌ها و دختران خدمتکار بیرون تالار هم به‌سرعت از ماجرا باخبر شدند. چشم‌هایشان گشاد شده بود. هلنا عقلش را ازدست‌داده بود؟ کسی جادویش کرده بود؟ نوازندگان سرحال آمدند، گویی آن ندانم‌کاری جانی دوباره به آن‌ها بخشیده بود و هر دو گروه نوازنده با شور تازه‌ای مشغول نواختن شدند. ویولن‌ها آواز می‌خواندند، کمانچه‌های بزرگ وزوز می‌کردند، ویولن‌سل‌ها جیغ می‌کشیدند، ترومپت‌ها شیون می‌کردند و طبل‌ها می‌کوبیدند. گام‌های رقصنده‌ها، در واکنشی از سر خرسندی به دورنمای سقوطی دیگر، سبک شده بود. روحیه بی‌بندوباری بر همه مسلط بود. زوج‌های سابقاً خوددار حالا رقص‌کنان به راهروها یا حیاط می‌رفتند و درملأعام یکدیگر را در آغوش می‌گرفتند. وقتی هلنا می‌توانست دست دکتر یارِتزکی را جلوی روی همه ببوسد، آداب‌دانی چه لزومی داشت؟

هلنا و بیوه‌زن ظرف ده دقیقه مجلس را ترک کردند. مادر دنباله لباسش را در یک دست گرفته بود و با دست دیگرش هلنا را دنبال خودش می‌کشید. هلنا راه نمی‌رفت، پا می‌کشید. کالسکه‌چی‌ها نیشخند می‌زدند، اشاره می‌کردند، زیر لب متلک می‌گفتند. کالسکه‌چی بیوه‌زن به‌سرعت پیش آمد تا در سوارشدن به خانم‌هایش کمک کند. بیوه‌زن نمی‌توانست پایش را بالا ببرد و کالسکه‌چی ناچار شد او را از کمر بگیرد و بلند کند. هلنا خود را در کالسکه انداخت. راننده سوار شد، شلاقش را به صدا درآورد و صدای سوت و هوی جماعت بالا گرفت. بچه‌هایی که باید خواب می‌بودند لابه‌لای بزرگ‌سالان می‌پلکیدند، دنبال کالسکه می‌دویدند، دیوانه‌وار جیغ می‌زدند، و سنگ و سرگین اسب پرت می‌کردند. کسی در مجلس رقص شنیده بود که بیوه‌زن هلنا را سرزنش کرده بود: «دختر بیچاره، دیگر جز این‌که گورت را بکنی و در آن بخوابی چه‌کاری از دستت ساخته است؟»

پس از رفتن بیوه‌زن و هلنا، خانم‌ها با شوق بیشتری دور دکتر یارِتزکی جمع شدند. پرگویی می‌کردند، لبخند می‌زدند، با چشم‌هایشان او را اغوا می‌کردند؛ گویی همگی دشمن خونی هلنا بودند و از رسوایی او لذت می‌بردند. کوشیدند از دکتر یارِتزکی حرف بکشند، توضیحی، اشاره‌ای اتفاقی، حتی شوخی‌ای- هر چیزی که بشود بعدها بازگویش کرد. دکتر یارِتزکی آشفته به نظر می‌رسید، رنگ به چهره نداشت. بی‌آنکه جواب بدهد یا عذرخواهی کند، راهش را به‌زور از میان کسانی که دوره‌اش کرده بودند باز کرد. از تالار رقص بیرون رفت، اما نه از در اصلی، بلکه از یکی از درهای جانبی. ازآنجاکه نزدیک باشگاه زندگی می‌کرد، پیاده آمده بود، و حالا عازم خانه شد. شخصی که دکتر یارِتزکی اتفاقی به او تنه زده بود مدعی شد که دکتر راه نمی‌رفته بلکه می‌دویده.

دکتر یارِتزکی وقتی سرانجام در مطبش تنها شد با صدای بلند پرسید: «خب، این دیگر چه مسخره‌بازی‌ای بود؟»

چراغ‌نفتی‌اش را روشن نکرد، بلکه در تاریکی روی کاناپه نشست. از زمان ورودش به شهر فتوحات زیادی کرده بود، اما پیروزی امروز باب میلش نبود. معلوم بود که هلنا دیوانه‌وار عاشقش بود، اما آخرش چه؟ هلنا زن شوهردار پرحرارتی نبود، پیردختر بود. دکتر یارِتزکی هیچ تمایلی نداشت زیر بار زن گرفتن برود، پدر بشود و دخترها و پسرهایش را بزرگ کند- این مسخره‌بازی‌ها را تداوم ببخشد. به‌قدر خودش پول و رابطه عاشقانه داشت. روی همین کاناپه ماجراهایی داشته بود که اگر دیگری مدعی‌شان می‌شد دکتر یارِتزکی او را دروغ‌گوی ذاتی می‌خواند. خیلی وقت پیش به این نتیجه رسیده بود که زندگی خانوادگی فریبی بیش نیست، باتلاقی برای فروبردن احمق‌ها- چون نیرنگ همان‌قدر در سرشت زنان است که خشونت در سرشتِ مردان. احتمال این‌که هلنا او را فریب بدهد چندان زیاد نبود اما آن زن به چه دردش می‌خورد؟ دکتر یارِتزکی برای زنان جذاب بود چون مجرد بود. همین‌که مردی ازدواج کند، زنانِ دیگر با او مثل جذامی رفتار می‌کنند. دکتر یارِتزکی تصمیمش را گرفت. «این ماجرا را ندیده می‌گیرم. مردم مدتی درباره‌اش غیبت می‌کنند و بعد یادشان می‌رود. هر رسوایی‌ای درنهایت کهنه می‌شود.»

به اتاق‌خواب رفت و دراز کشید- اما خوابش نمی‌برد. هنوز می‌توانست صدای موسیقی مجلس رقص را بشنود- موسیقی رقص پولکا و مازورکا، موسیقی نظامی. از دوردست صدای خنده و بگومگو به گوشش می‌رسید. نسیم گرمی بوی علف‌ها، برگ‌ها و گل‌های بیرون پنجره را به مشامش می‌رساند. زنجره‌ها می‌خواندند، قورباغه‌ها غورغور می‌کردند. شب پر از هزاران موجود زنده بود که همگی صدا می‌دادند. سگ‌ها پارس می‌کردند، گربه‌ها مای و موی. بچه یکی از همسایه‌ها در گهواره‌اش بیدار شده بود. ماه، که قبلاً پنهان بود حالا ظاهرشده بود و به طرز شگفت‌انگیزی در آسمان معلق بود. ستارگانی از هر رنگ اطرافش چشمک می‌زدند. دکتر یارِتزکی فکر کرد «در من چی می‌بیند؟ چرا عشقش این‌قدر شدید است؟ فقط همان میل همیشگی به تولیدمثل است.» دکتر خودش را پیرو شوپنهاور می‌پنداشت. هیچ‌کس به‌خوبی آن فیلسوف بدبین حقیقت را نمی‌دانست. مجموعه آثار او با جلد چرمی زرکوب در قفسه کتاب‌های دکتر یارِتزکی قرار داشت. بله، صرفاً همان اراده کور معطوف به تکثیر شدن بود، تداومِ رنج، تراژدی ابدی انسان. اما با چه هدفی؟ اگر آدم از این کوری آگاه باشد چرا تسلیم آن اراده شود؟ این خرده هوش را به آدم داده‌اند تا با آن از غرایز و ترفندهایشان پرده بردارد.

دکتر به این نتیجه رسید که تلاش برای خوابیدن بیهوده است. حتی قرص‌های خواب‌آوری که در موارد مشابه می‌خورد هم تمام‌شده بود. لباس‌هایش را پوشید. ناگهان هوس پیاده‌روی کرد. شاید کمکش می‌کرد بعداً بخوابد.

5

پنجره اتاق مطالعه خاخام

 

دکتر یارِتزکی راه می‌رفت بی‌آنکه بداند کجا می‌رود. اهمیتی داشت؟ به طرز نامعمولی احساس هوشیاری و فرزی می‌کرد. سال‌ها بود گام‌هایش این‌همه چابک به نظر نرسیده بود. می‌دید که هرچند پیروزی امروز صرفاً مایه خجالتش شده بود، سیستم عصبی‌اش به آن همان‌طور واکنش نشان داده بود که به پیروزی‌های قبلی. حس می‌کرد جسمش سبک شده، گویی بوسه هلنا بر دستش اثر جاذبه زمین را کم کرده باشد. عمیق‌تر نفس می‌کشید، حواس پنج‌گانه‌اش تیزتر شده بود. فکر کرد «الآن اگر می‌رفتم شکار می‌توانستم یک گوزن را با دست‌خالی به دام بیندازم- شاخ‌هایش را می‌گرفتم و تیره پشتش را به یک ضرب می‌شکستم.” میل شدیدی به شلیک گلوله پیداکرده بود اما رولورش را در خانه جاگذاشته بود. دلش می‌خواست روی دریچه چوبی پشت پنجره‌ای ضرب بگیرد و یهودی‌ای را بترساند- اما خودش را کنترل کرد. هرچه نباشد پزشک که نمی‌تواند مثل پسربچه‌های بازیگوش رفتار کند.

یارِتزکی جدی شد. آن روز عصرِ سال‌ها پیش را به یاد آورد که ورق کاغذی را چندپاره کرده بود، هر پاره حامل نام یکی از شهرستان‌های ناحیه، و نام این شهر را از کلاه بیرون کشیده بود. چه می‌شد اگر شهر دیگری را برگزیده بود؟ زندگی‌اش جور دیگری می‌شد؟ بنابراین، هر اتفاقی که برایش افتاده بود، شانس مطلق بود. اما واقعاً شانس چه بود؟ اگر همه‌چیز از پیش مقدر شده بود، چیزی به نام شانس اصلاً وجود نداشت. درعین‌حال، اگر علیت چیزی بیش از مقوله‌ای عقلی نبود، آن‌وقت قطعاً چیزی به نام شانس وجود نداشت. فکرش به‌سرعت پیش‌تر رفت. اگر بپذیریم که شوپنهاور راست می‌گوید آن‌وقت آنچه کانت «شی‌ء فی‌نفسه» می‌نامد اراده است. اما چطور نتیجه‌اش این می‌شود که اراده کور است؟ اگر اراده کیهان قادر است هوش شوپنهاور را به وجود بیاورد، چرا خودِ اراده جهان نمی‌تواند باهوش باشد؟ دکتر یارِتزکی نتیجه گرفت که «باید به کتاب «گیتی به‌مثابه اراده و ایده[3]» رجوع کنم. حتماً بالاخره جوابی در آن هست. خجالت دارد که از مطالعه غفلت کرده‌ام.»

متوجه شد که در خیابان، نزدیک خانه خاخام است. یکی از پشت پنجره‌ای‌های اتاق مطالعه خاخام باز بود. روی میز نزدیک بخاری، شمعی در جاشمعی برنجی سوسو می‌زد. چندین کتاب و دست‌نویس روی میز تلنبار شده بود. خاخام معزز، با ریش سفید پف‌کرده، عرقچینی بالای پیشانی بلندش، ردایی دکمه نبسته که زیر آن صیصیت زردی پوشیده بود، لیوانی چای در دست نشسته بود و غرق مطالعه کتابی بود. یک‌طرفش سماور بود، طرف دیگرش بادبزنی از پر مرغ که بی‌شک برای باد زدن زغال به کار می‌رفت. به نظر می‌رسید همه‌چیز درست همان‌جایی است که می‌بایست باشد. خاخام پیر سخت گرم خواندن یکی از کتاب‌های الهیاتش بود اما دکتر یارِتزکی شگفت‌زده تماشا می‌کرد. خاخام تا این وقت شب بیدار می‌ماند، یا به این زودی از خواب برمی‌خاست؟ و چه چیزی در آن کتاب این‌طور مجذوبش کرده بود؟ به نظر می‌رسید از این عالم کناره گرفته است. دکتر پیرمرد را می‌شناخت. زکام و بواسیر او را درمان کرده بود. او، یارِتزکی، با خاخام محترمانه‌تر از هر بیمار دیگری رفتار کرده بود. نگفته بود: « بگو آ-»، نپرسیده بود: «سر درد، آهان؟…» یهودیان شهر خاخامشان را به رتبه‌ی خدایی می‌رساندند، از فضل و دانشش حرف‌ها می‌زدند. چشم‌های درشت خاکستری‌اش، پیشانی بلندش، سرتاپای ظاهرش حاکی از فهم و شخصیت بود- و یک‌چیز دیگر؛ بازمانده‌ای از فرهنگی بیگانه و نفوذناپذیر. چه بد که خاخام نه لهستانی بلد بود نه روسی، چون یارِتزکی، بااینکه در جوانی کمی ییدیش یاد گرفته بود، این زبان را آن‌قدر خوب نمی‌فهمید که بتواند با خاخام گفتگو کند. حالا پیرمرد روحانی‌تر از همیشه جلوه می‌کرد. درآمیخته با شب، حکیمی باستانی- سقراط یا دیونیسوسی عبرانی به نظر می‌رسید. سایه‌اش تا سقف کشیده شده بود. یارِتزکی فکر کرد «این پیشانی‌های بلند را از کجا می‌آورند؟» آنچه را دیگر یهودیان به او گفته بودند به یاد آورد؛ گفته بودند خاخام گائون[4] است، نابغه است. اما چه جور نابغه‌ای بود؟ صرفاً درزمینهٔ موافقت با عقاید دینی توصیه‌شده؟ و چطور توانسته بود با دنیایی چنین مالامال اندوه به صلح برسد؟ یارِتزکی با خود گفت «حاضرم صد روبل بدهم تا بفهمم پیرمرد چه می‌خواند! یک نکته مسلم است- حتی نمی‌داند امشب مجلس رقصی برپاست. آن‌ها جسماً در کنار ما زندگی می‌کنند، اما روحشان جایی در فلسطین، کوه سینا یا خدا می‌داند کجاست. حتی ممکن است خبر نداشته باشد که الآن قرن نوزدهم است. قطعاً نمی‌داند که در اروپاست. ورای زمان و مکان زندگی می‌کند…»

یارِتزکی مطلبی را که در گاهنامه‌ای خوانده بود به یاد آورد: یهودیان تاریخشان را ثبت نمی‌کنند. هیچ درکی از وقایع‌نگاری ندارند. ظاهراً به شکل غریزی می‌دانند که زمان و مکان صرفاً توهم‌اند. اگر این‌طور بود شاید می‌توانستند سد مقولات عقل ناب را بشکنند و شی‌ء فی‌نفسه را درک کنند، آن چیزی را که پشت پدیده‌هاست.

میل شدیدش به گفتگو با خاخام شدیدتر شد. درست لحظه‌ای که قصد داشت به پنجره بزند جلوی خودش را گرفت. پیشاپیش می‌دانست که نمی‌تواند با پیرمرد حرف بزند. کسی چه می‌داند؟ -شاید تمایلشان به جدا ماندن بود که نمی‌گذاشت زبان‌های دیگر را فرابگیرند. یهودی‌گری را می‌شد در یک کلمه خلاصه کرد: -:کناره‌گیری. یهودیان، اگر به‌زور به گتو رانده نمی‌شدند، داوطلبانه گتو تشکیل می‌دادند؛ اگر وادارشان نمی‌کردند وصله زردی[5] را در معرض دید قرار دهند، لباس‌هایی می‌پوشیدند که به نظر همسایگانشان عجیب بود.

از طرفی، یهودیانی که زبان‌های دیگر را یاد می‌گرفتند و با مسیحیان دمخور می‌شدند ملال‌آور بودند.

6

یک صحنه عاشقانه

 

درست وقتی خواست راه بیافتد، چیز دیگری چشمش را گرفت. درِ اتاق پشتی باز و پیرزنی کوچک اندام با پشت خمیده وارد شد که رولباسی سفید خانه بر تن و دمپایی‌های درب‌وداغان به پا داشت. جای راه رفتن، پاهایش را روی زمین می‌کشید- سرِ به‌زیر انداخته‌اش را دستمال بسته بود، صورتش مثل برگ کلم چروکیده بود و پایین چشم‌های سالخورده‌اش کیسه داشت. به‌کندی به‌سوی میز آمد، در سکوت بادبزن پر مرغ را برداشت و زغال زیر سماور را باد زد. دکتر یارِتزکی زن را خوب می‌شناخت. زن خاخام بود. عجب، خاخام با او حرف نزد و چشم از کتاب برنداشت. اما حالت چهره‌اش، در همان حال که نیمی از توجهش معطوف به کتاب بود و با نیمه دیگرش به حرکات زنش گوش می‌داد، ملایم‌تر شد. ابروانش را بالا برد و سایه‌اش روی سقف لرزید. دکتر یارِتزکی ناتوان از حرکت همان‌جا ایستاد. یقین داشت که شاهد صحنه‌ای عاشقانه است، مناسک قدیمی و پرهیزکارانه عشق زناشویی. زن نیمه‌شب از جایش بلند شده بود تا به زغال سماور خاخام رسیدگی کند. خاخام به خودش اجازه نمی‌داد مطالعات دینی‌اش را قطع کند اما، آگاه از حضور او، در سکوت تشکر می‌کرد. این‌ها چقدر متفاوت بودند! چقدر شرقی! – «خدا می‌داند چند سال در اروپا زندگی کرده‌اند. پدربزرگِ پدربزرگِ پدربزرگِ پدربزرگشان اینجا متولدشده، اما جوری رفتار می‌کنند انگار همین دیروز از اورشلیم بیرون رانده‌شده‌اند. چطور چنین چیزی امکان دارد؟ آیا چنین رفتاری ارثی است؟ یا مبین ایمانی عمیق است؟ چطور می‌توانند این‌قدر مطمئن باشند که هرچه در چند کتاب باستانی نوشته‌شده مطلقاً درست است؟

“خب، و من چی؟ چطور می‌توانیم یقین داشته باشیم که دنیا اراده کور است؟ فرض کنیم که «شی‌ء فی‌نفسه» اراده کور نیست، بلکه اراده بیناست. آن‌وقت کل مفهوم کیهان عوض می‌شود. چون اگر قدرت‌های کیهانی قادر به دیدن باشند، همه‌چیز را می‌بینند- هر شخص، هر کرم، هر اتم، هر فکر را. در آن صورت آن پاره کاغذی که به‌ظاهر برحسب‌تصادف انتخاب کردم به‌هیچ‌وجه تصادفی انتخاب‌نشده و بخشی از یک طرح بوده، فرمانی مبنی بر این‌که همه‌چیزهایی را تجربه کنم که اینجا تجربه کرده‌ام. اگر این‌طور باشد، هر چیزی هدفی دارد. هر حشره، هر ساقه نازک علف، هر جنینی در رحم هر مادری. درنتیجه کاری که هلنا امشب کرد نه بوالهوسی بی‌پروپا، بلکه بخشی از نقشه اراده همه‌چیزبین بود. اما این نقشه چیست؟ آیا مقدر شده پدر شوم؟»

دکتر یارِتزکی ناگهان متوجه شد در مدتی که فلسفه‌بافی می‌کرده کسی پرده را کشیده بود- بی‌شک او را دیده بودند. خجالت کشید. حتماً یهودیان پشت سرش حرف خواهند زد و خواهند گفت پشت پنجره‌های مردم می‌پلکد.

شتابان با گام‌های بلند، تقریباً بدو، راه افتاد. افکارش همپای او می‌دویدند. یادش آمد که وقتی تازه به شهر آمده بود، ریش خاخام طلایی بود نه سفید، و زن خاخام؟ – هنوز خانه‌ای پر از نوجوان داشت که باید بزرگشان می‌کرد. این‌همه سال گذشته بود؟ آدم به این سرعت از جوانی به پیری می‌رسد؟ و او، یارِتزکی، چند سال داشت؟ آیا موی او هم به زودی سفید می‌شد؟ و زندگی چقدر دوام می‌آورد؟ اگر آنچه اخیراً در یکی از مجلات پزشکی خوانده بود درست باشد، از زندگی او چهارده سال باقی‌مانده بود. اما چهارده سال چقدر طول می‌کشد؟ چهارده سالِ اخیر مثل خواب گذشته و رفته بود. درست نمی‌توانست بگوید کجا.

چیزی درون دکتر یارِتزکی سر به شورش برداشت. «این است سرنوشت من؟ هدفم این است؟ چهارده سال نوکری بیماران را بکنم و بعد مثل اسب درشکه بیافتم و بمیرم؟ چطور می‌توانم تن به این زندگی بدهم؟ نه، یک گلوله به شقیقه بهتر است! اما، اگر قبول کنیم که اراده جهان کور نیست- امکانات بالقوه بی‌شماری پیش روی ما قرار می‌گیرد. اراده همه‌چیزبین خداست. این یعنی خاخام به‌هیچ‌وجه کوته‌فکر نیست. فلسفه خودش را دارد. به‌جای کیهانی کور، به کیهانی بینا اعتقاد دارد. بقیه‌اش فقط سنت است، فرهنگ مردم است. از قرار معلوم نیروهای آفرینش می‌کوشند نه‌فقط در شکل مخلوقاتشان، بلکه در رفتار آن‌ها نیز به تنوع دست پیدا کنند.

«به فرض که این درست باشد، چه‌کار باید بکنم؟ برگردم کلیسا؟ یهودی بشوم؟ دست از اغوای بیمارانم بردارم؟ چون اگر کیهان همه‌چیز را ببیند، مجازات هم می‌تواند بکند…نه، باید این مزخرفات را از سرم بیرون کنم. از اینجا تا اثبات‌گرایی مذهبی فقط یک‌قدم مانده. اما چرا می‌دوم؟ و به کجا؟» دکتر یارِتزکی یک‌دفعه متوجه شد که به ملک بیوه‌زن رسیده است. ظاهراً پاهایش سرخود او را به اینجا آورده بودند. «چه‌کار دارم می‌کنم؟ دنبال چی می‌گردم؟ یقیناً یک نفر مرا می‌بیند! دارم عقلم را از دست می‌دهم؟» اما در همان حال که به خودش هشدار می‌داد، به سمت دروازه‌ای رفت که به حیاط باز می‌شد. نگهبانی آن دوروبر نبود و دروازه را قفل نکرده بودند. بی‌آنکه تردیدی به دل راه دهد، آن را باز کرد و وارد شد. «اگر سگ‌ها به من حمله کنند چی؟ جای دزد می‌گیرندم.» بی‌ملاحظه و بی‌پروا، مثل مستی بود که آگاهی از وضعیتش هشیارش نمی‌کند. مثل پسربچه‌ای که به غارت باغی رفته باشد، دزدانه راه می‌رفت.

سگ‌ها چرا این‌قدر ساکت بودند؟ خوابیده بودند؟ همه‌چیز به حال خود رهاشده بود… خانه پدیدار شد، پنجره‌هایش تاریک بود. چیزی درونش می‌گفت «او اینجا نیست!» راهی را در پیش گرفت که به پشت خانه، باغ و کشتزارها می‌رفت. دکتر یارِتزکی مدت‌ها پیش یک‌بار برای درمان یکی از کارگران مزرعه به این ملک آمده بود. هرچند ماه هنوز می‌تابید، سکون پیش از سپیده‌دم در هوا بود. قورباغه‌ها و زنجره‌ها ساکت شده بودند. درختان انگار سنگی بودند. دنیا در انتظار برآمدن روز نفسش را در سینه حبس کرده بود. دکتر یارِتزکی احساس می‌کرد درون خودش هم همه‌چیز ازکارافتاده. مثل شبح راه می‌رفت. بیدار بود، اما خواب می‌دید. از کنار یک طویله، چند انباری و یک پشته کاه گذشت. ناگهان ناله‌ای شنید و همان لحظه گودال کم‌عمقی هویدا شد. یادش رفت غافل‌گیر شود: هلنا در گودال دراز کشیده بود.

فقط بعداً همه‌چیز روشن شد. هلنا اشاره مادرش به کندن گور خودش را جدی گرفته بود. بعد از این‌که همه به خواب‌ رفته بودند بیلی برداشته و به باغ رفته بود، به جایی که پدرش خود را حلق‌آویز کرده بود، و گوری کنده بود. بعد در آن دراز کشیده و نیمی از بطری ید را بلعیده بود. ازقضا آن شب همه، حتی سگ‌ها در لانه‌شان، به خواب عمیقی فرورفته بودند.

دکتر یارِتزکی انگشتش را در گلوی هلنا فروبرد و وادارش کرد بالا بیاورد.  مادرش و خدمتکاران را بیدار کرد و نصف یک تنگ شیر را به حلق هلنا ریخت. بیوه‌زن در تلاش برای بوسیدن دکتر یارِتزکی او را در آغوش گرفت. سروصدای آدم‌ها، پارس سگ‌ها و صدای گریه در حیاط طنین انداخته بود. سم زبان هلنا را سوزانده بود، گل‌ولای موهایش را به هم چسبانده بود. پابرهنه بود و لباس‌خواب به تن داشت. دکتر یارِتزکی او را به اتاق‌خوابش برد و در بستر خواباند.

بیوه‌زن کوشید این ماجرا را مخفی نگه دارد اما خبر در تمام شهر پیچید. دکتر یارِتزکی از هلنا خواستگاری کرده بود. در حضور بیوه‌زن و خدمتکاران لب‌های داغمه‌بسته هلنا را بوسیده بود. هلنا پلک‌هایش را بازکرده بود، دست دکتر یارِتزکی را گرفته و به لب برده بود، و برای دومین بار در آن روز آن را بوسیده بود.

7

بین آری و نه

 

شهر برای عروسی باشکوهی آماده می‌شد. در ملک اربابی خیاط‌ها لباس‌های هلنا را می‌دوختند و دوزندگان زن لباس‌های زیرش را گلدوزی می‌کردند. تاجران شهر برای تکمیل لباس عروس اقلام متعددی را از لوبلین و ورشو وارد کردند. گروه نوازندگان سازهایش را کوک کرد. قرار مجلس رقصی در باشگاه نظامی به‌افتخار دو نامزد گذاشته شد. اما دکتر یارِتزکی هیچ آرامش نداشت. حس می‌کرد در آستانه فاجعه قرار دارد. هر شب رأس ساعت یک با این احساس که کسی در گوشش می‌دمد از خواب بیدار می‌شد. لرزان، خیسِ عرق و دل‌مرده در رختخوابش می‌نشست. از خودش می‌پرسید «این چه‌کاری است که می‌کنم؟ چطور توانستم خودم را گرفتار کنم؟ چرا ناگهان دارم ازدواج می‌کنم؟»

اشتیاقی که به هلنا حس کرده بود، در شبی که او را مسموم یافته بود، از دلش رخت بربسته بود. فقط هراس باقی‌مانده بود. گرفتاری‌های زندگی زناشویی را خوب می‌شناخت. فکر می‌کرد «عقلم را ازدست‌داده‌ام؟ جادو شده‌ام؟ اما چیزی به نام جادوی سیاه وجود ندارد!»

دکتر یارِتزکی به یاد می‌آورد که چطور از پشت پنجره به اتاق خاخام زل زده بود. چاره‌های گوناگونی به ذهنش می‌رسید: تا هنوز فرصت باقی بود فرار کند؛ شاید گلوله‌ای به مغز خود شلیک کند… یا یادداشتی برای هلنا بفرستد و نامزدی را به هم بزند. نمی‌توانست توصیف شوپنهاور از زنان را فراموش کند: محملِ کمرباریک، پستان‌درشت و پهن‌باسن رابطه جنسی، که اراده کور برای نیل به هدف خویش- تداوم بخشیدن به رنج و ملال ابدی- آن را به وجود آورده بود. فریاد می‌زد «نه! این کار را نمی‌کنم! مثل اسب کور سکندری نمی‌خورم و در چاله نمی‌افتم! بله، قول دادم- اما قول چیست؟ شرف چیست؟» با مقاله شوپنهاور در باب دوئل و کلاً مفهوم شرف از دیدگاه او آشنا بود. بی‌مصرف بود- پسماند بود- یادگاری از دوران شوالیه‌گری، چیزی کهنه و مسخره. یارِتزکی به خود می‌گفت «نفرین به سرتاپای این لعنتی!»

دکتر یارِتزکی پس از نبردی جانانه با خویشتن، تصمیم به فرار گرفت. به این بیغوله نکبتی چه دل‌بستگی‌ای داشت؟ نه دوستی و نه خویشاوندی، خانه‌ای که مال خودش نبود، اثاثیه‌ای که مفت نمی‌ارزید. پول‌هایش را جایی مخفی کرده بود، می‌توانست نیمه‌شب کالسکه‌اش را به اسب ببندد، لباس‌ها، کتاب‌ها و ابزار کارش را بار بزند- و برود. کدام قانون مقرر کرده که آدم کمدی انسانی را تا پایان تاب بیاورد؟ هیچ‌کس نمی‌توانست وادارش کند سوگند بخورد به زنی وفادار بماند، چند دختر و پسر را بزرگ کند و فرزندان خود را به آمیزش با فرزندان کسانی وادارد که مثل بردگان در خدمت اراده کور بودند، عروسی‌هایش را جشن می‌گرفتند، در عزاداری‌هایش شیون می‌کردند، پیر و درهم‌شکسته و خرد می‌شدند و از یاد می‌رفتند. درست است که دلش برای هلنا می‌سوخت؛ با شوپنهاور موافق بود- ترحم بنیادِ پایبندی اخلاقی است؛ اما نسلی که از او و هلنا زاده می‌شد چه؟ برای آن‌ها به‌مراتب بدتر بود. مصائبشان تا ابد ادامه می‌یافت. نگفته‌اند خوش‌شانس‌ترین کودک آنی است که به دنیا نیامده؟

فرصت چندانی نداشت، باید به‌سرعت اقدام می‌کرد. خدمتکارش کر و لال بود و علاوه بر این خواب‌ِ سنگینی هم داشت. کالسکه‌رانش شب‌ها را نزد دلداری دریکی از روستاهای نزدیک می‌گذراند. سگ تنها مانعش بود. پارس می‌کرد و هنگامه به پا می‌کرد. دکتر یارِتزکی تصمیمش را گرفت «باید چیزی به او بدهم!» در قفسه‌اش چند جور سم داشت. اهمیتی داشت سگ دوازده سال زندگی کند- یا نه سال؟ مرگ گریزناپذیر بود. همه‌جا بود- در بستر زایمان زن‌ها، در گهواره کودکان؛ مثل سایه دنبال زندگی می‌آمد. آن‌ها که با مرگ آشنایند بوی گند آن را حتی از کهنه نوزادان هم استشمام می‌کنند.

وقتی سرانجام دکتر یارِتزکی عزمش را جزم کرد دیگر دیر شده بود. سحری خاکستری پدیدار شده بود. علف باغچه شبنم‌زده بود اما او رویش نشست. سرماخوردگی را باور نداشت. به تنه درخت سیبی تکیه داد و عطرهای سحرگاهی را به سینه کشید. احساس می‌کرد نبردی که تقریباً دو هفته درونش جریان داشت نابودش کرده بود. خواب ناکافی، تردید درونی و کم غذایی فرسوده‌اش کرده بود. حس می‌کرد جسمش میان‌تهی و جمجمه‌اش گویی پر از شن است. دکتر یارِتزکی بود، بااین‌همه به‌هیچ‌عنوان یارِتزکی نبود. با نیروهایی بیگانه و اسرارآمیز می‌جنگید، متوجه بود که برای نبرد نهایی آماده می‌شدند، نبردی که نتیجه‌اش را دکتر یارِتزکی تا دم آخر نمی‌توانست تعیین کند. اما درهرحال نیروهایی که می‌گفتند «نه» پرزورتر بودند. مثل ارتش، استدلال‌هایشان را برای نبرد صف‌آرایی می‌کردند، آن‌ها را به نقاط استراتژیک می‌فرستادند، دارو دسته تصدیق‌کننده را درهم می‌شکستند، سرکوبش می‌کردند و آن را با منطق، تمسخر و کفرگویی سنگ‌باران می‌کردند.

دکتر یارِتزکی به آسمان نگاه کرد. ستارگان، با تابناکی خارق‌العاده‌شان، سرشار از سروری فرازمینی، بر زمینه سپیده‌دم می‌درخشیدند. انگار افلاک جشن گرفته بود. اما واقعاً این‌طور بود؟ -نه، این نوعی فریب بود. اگر در کرات دیگر زندگی وجود داشت، دارای همان ویژگی‌های شکم‌بارگی و خشونت زمین بود. سیاره ما هم اگر از مریخ یا ماه نگاهش می‌کردند درخشان و باشکوه دیده می‌شد. از دور حتی کشتارگاه شهر هم شبیه معبد به نظر می‌آمد.

به آسمان تف کرد و تفش روی زانوی خودش افتاد.

8

سایه‌های گذشته

 

شب بعد، دکتر یارِتزکی موفق شد فرار کند. سه ماه بعد هلنا به دیر سنت اورسولا رفت تا پیمان ببندد و راهبه شود. سرتاپا سیاه‌پوش، صندوق سیاهی با خود برد که بسیار شبیه تابوت بود. کمی بعد بیوه‌زن از دنیا رفت، گویا دق کرده بود. از قرار معلوم پیشکارش دزد بوده چون ملک اربابی بدهی سنگینی داشت و به‌سرعت روبه‌زوال گذاشت. بخشی از زمین بین دهقانان تقسیم شد؛ خانه متروک ماند. همه می‌دانند که خانه خالی به‌سرعت رو به ویرانی می‌گذارد. سقف از خزه و لانه پرنده پوشیده شد. دیوارها کپک زدند و رویشان قارچ سبز شد. جغدی بالای دودکش می‌نشست و انگار عزای سیه‌روزی‌ای دیرینه را گرفته باشد هوهو می‌کرد. زمان گذشت. حالا شهر خاخامی دیگر و پزشکی دیگر داشت. خاخام جدید مثل قبلی پیری فرزانه نبود اما سخت‌کوش و باپشتکار بود. پس از نماز شب یک‌راست به بستر می‌رفت. نیمه‌شب در اتاق مطالعه‌اش سخت مشغول خواندن کتاب‌های مقدس می‌شد. بر تلمود هم تفسیر می‌نوشت.

چهارده سال گذشته بود. نیمه‌شبی، خاخام چشم از کتابش برداشت و یک نفر را دید که از پشت پنجره نگاهش می‌کند- مردی سیه‌چرده بود با چشمان سیاه، پیشانی بلند و سبیل سیاه. خاخام اول فکر کرد زنش فراموش کرده پشت‌پنجره‌ای را ببندد و یکی از نایهودیان دارد زاغ سیاهش را چوب می‌زند، اما ناگهان متوجه شد که به‌راستی پشت‌پنجره‌ای بسته بود. آن چهره، همراه با چراغ، میز و سماور در شیشه پنجره منعکس‌شده بود. خاخام ترسید و فریاد کمک‌خواهی در گلویش گیر کرد. کمی بعد بلند شد و با گام‌های لرزان به اتاق‌خواب پیش زنش رفت.

ازآنجاکه میزانی از شک حتی در دل دین‌دارترین آدم‌ها هم وجود دارد، خاخام به این نتیجه رسید که چیزی که دیده بود صرفاً زاییده خیالش بوده و درباره آن با هیچ‌کس حرف نزد. صبح روز بعد به کاتب دستور داد تا مزوزا را بازبینی کند و آن شب، یک جلد زوهار و تفیلین و شال نمازش را برای شگون روی میز گذاشت. مصمم بود که دیگر هرگز در عبادتش وقفه نیندازد و به پنجره نگاه نکند. سخت گرم نوشتن بود و ترسش را از یاد برده بود که ناگهان سرش را بلند کرد و دوباره همان چهره را در قاب پنجره دید؛ چهره‌ای واقعی و درعین‌حال خیالی، چهره‌ای موهوم، چهره‌ای که مال این دنیا نبود. خاخام فریادی کشید و از حال رفت. زنش با شنیدن صدای خفه افتادن او شیون حزن‌آوری سر داد.

خاخام را به هوش آوردند اما او دیگر نه می‌توانست و نه می‌خواست چیزی را که دیده بود انکار کند. فراش کنیسه را دنبال ریش‌سفیدهای جامعه یهودی فرستاد و محرمانه آنچه را که بر سرش آمده بود برایشان تعریف کرد. پس از بحث و گفتگوی طولانی و حدسیات بسیار قرار شد سه نفر با خاخام بیدار بمانند و دیدبانی کنند.

شب اول، سه نگهبان تا سر زدن آفتاب نشستند و چیزی ندیدند. خاخام که حس کرد گمان برده‌اند خیال‌پردازی کرده و افسانه بافته سوگند خورد که یا شبح دیده بود یا شیطان را. شب بعد را هم باز آن سه مرد تا صبح بیدار ماندند. وقتی خروس‌ها دیگر خوانده بودند و کسی در شیشه پنجره پدیدار نشده بود، دو نفر از آن شهروندان برای خواب روی نیمکت دراز کشیدند. فقط یک نفر بیدار مانده بود و نسخه‌ای از میشناه را ورق می‌زد. ناگهان خیز برداشت و از روی صندلی بلند شد. خاخام که مشغول کار روی یکی از رساله‌هایش بود چنان یکه خورد که دوات را برگرداند. خودش شخصاً چیزی ندیده بود اما آن مرد دیگر با صدایی لرزان گفت که تصویر توی پنجره را دیده و از آن گذشته آن چهره را، چهره دکتر یارِتزکی را، به‌جا آورده است.

دو مرد دیگر مات و مبهوت مانده بودند. چرا از بین همه آدم‌ها روح دکتر یارِتزکی باید خود را اینجا نشان می‌داد؟ چرا روحِ چنان آدمِ فرومایه‌ای باید پشت پنجره خاخام می‌پلکید؟

هرچند ریش‌سفیدها قول دادند که ماجرا را مخفی نگه‌دارند، به‌زودی همه از آن باخبر شدند. خاخام دیگر نمی‌توانست مطالعاتش را ادامه دهد- چند محافظ پیوسته کنارش بودند- و دکتر یارِتزکی هر بار به شاهد تازه‌ای رو نشان می‌داد. گاهی به آنی پدیدار و سپس بی‌درنگ ناپدید می‌شد. وقت‌های دیگر اندکی درنگ می‌کرد. اغلب قسمت بالای لباسش هم مثل صورتش به چشم می‌آمد: بلوز نازک، یقه باز، شالی دور کمر. مجذوب، غرق تفکر، مثل پرتره‌ای در قاب، با چشمان کاملاً گشوده‌ای که به نقطه‌ای خیره مانده بود در شیشه پنجره ظاهر می‌شد.

چیزی نگذشت که کم‌کم سروکله دکتر یارِتزکی در جاهای دیگر هم پیدا شد. شبی دهقانی که بیدار شده بود تا به اسبش سر بزند که بسته بود و در علفزار نزدیک خانه می‌چرید، هیکل مردی را دید که روی علف‌ها خم‌شده بود و دست‌هایش را طوری نگه‌داشته بود انگار می‌خواست وزنه بلند کند. دهقان گمان برد که آن مرد دزد یا کولی است و درحالی‌که شلاقش را تکان می‌داد جلو رفت، اما مرد، گویی زمین او را بلعیده باشد، همان دم ناپدید شد. بر اساس توصیف‌های دهقان معلوم شد که روح دکتر یارِتزکی بوده. آن چیز نامرئی هم که از قرار معلوم مشغول برداشتنش بوده حتماً هلنا بوده چون پیرزنی سوگند خورد که آنجا دقیقاً همان نقطه‌ای بود که هلنا پس از خوردن سم گوری کنده بود، و از همان‌جا بود که دکتر یارِتزکی او را بغل کرده و به خانه برده بود.

یک‌بار دیگر، دکتر کنونی (که به خانه سابق یارِتزکی نقل‌مکان کرده بود) نیمه‌شب آماده می‌شد به عیادت بیماری روبه‌مرگ برود. کالسکه‌رانش که به اسطبل می‌رفت تا کالسکه را به اسب ببندد، متوجه کسی شد که در باغ زیر درخت سیبی نشسته، سرش را به تنه درخت تکیه داده، زانوانش را در سینه جمع کرده و سگ عجیبی کنارش بود. به‌ظاهر خواب بود. کالسکه‌چی گیج شده بود. مرد نه شبیه ولگردهایی که زیر آسمان می‌خوابند، بلکه شبیه آقایان متشخص بود. کالسکه‌چی با خود گفت «حتماً مست است!» به‌سوی او رفت تا بیدارش کند، اما همان‌دم هیکل از هم پاشید. اثری از سگ نیز باقی نماند. کالسکه‌چی از فرط وحشت به سکسکه افتاد و سکسکه‌اش تا سه روز قطع نشد. تازه بعد از آرام گرفتن حمله توانست تعریف کند چه دیده بود.

شهر به دو جناح تقسیم شد. مؤمنین باور داشتند که روح دکتر یارِتزکی در همه منازل دوزخ پرسه می‌زند و نمی‌تواند آرامگاهی پیدا کند. از آن‌طرف شهروندان دنیادوست می‌گفتند که چون چیزی به نام روح وجود ندارد، این‌ها همه دیوانگی است و خرافات. کشیش به دیر سنت اورسولا نامه نوشت و جواب آمد که خواهر هلنا از دنیا رفته است. ظاهراً دکتر یارِتزکی هم دیگر زنده نبود، چون روح آدم زنده شب‌ها سرگردان نمی‌شود. یک نکته حتی در میان مؤمنین موضوع بحث ماند: چرا روح دکتر یارِتزکی پشت پنجره اتاق مطالعه خاخام می‌پلکید؟ کافری مسیحی چرا باید خانه خاخام را بطلبد؟

به‌زودی شایع شد که شب‌ها از پنجره‌های خانه متروک روشنایی به چشم می‌خورد. پیرزن فرتوتی که پیاده از کنار خانه خرابه رد شده بود قسم می‌خورد که صدای نازکی شنیده بود، شبیه صدای مادری که برای کودکش لالایی بخواند، و پیرزن صاحب صدا را شناخته بود؛ هلنا بود. زن دیگری هم این را تأیید کرد و افزود که شب‌های مهتابی آدم می‌تواند روی دیوار اتاق هلنا سایه گهواره‌ای را ببیند…

پس از مدتی خانه ویرانه را کوبیدند و به‌جایش انبار غله ساختند. خانه خاخام بازسازی شد. دکتر بخش تازه‌ای به خانه‌اش اضافه کرد و دستور قطع درختان سیب را داد. زمین و آسمان دست‌به‌دست هم می‌دهند که هر چه پیش‌تر بوده، ریشه‌کن و با خاک یکسان شود. فقط رؤیاپردازان، که در بیداری خواب می‌بینند، سایه‌های گذشته را فرامی‌خوانند تا از تار‌های ناریسیده تورهای ناتنیده ببافند.

[1] Natchalnik رئیس، مقام ارشد

[2] Accoucheur ماما

[3] The World as Will and Idea (Representation) کتابی از شوپنهاور

[4] Gaon به معنی محقق برجسته تلمود

[5] اجبار یهودیان به زدن وصله زرد به لباسشان به قرون وسطی برمی‌گردد