فریبا ارجمند

کاریکاتور (آیزاک بشویس سینگر)

دیوارهای اتاق کاری که دکتر بوریس مارگولیس در آن نشسته بود و دست‌نویس کتابش را می‌خواند سرتاسر پوشیده از کتاب بود و انبوهی از روزنامه، مجله و پاکت‌های  به‌دردنخور روی زمین و کاناپه ریخته بود. از این گذشته، دو سبد کاغذ باطله پر هم آنجا بود که دکتر دور ریختنشان را غدغن کرده بود تا یک‌بار دیگر نگاهی به آن‌ها بیندازد. کتاب‌هایی که هنوز کسی لایشان را باز نکرده بود، دست‌نوشته‌های خودش و دیگران و نامه‌های باز نشده بلای جان آپارتمان شده بود. گردوخاک جمع می‌کرد؛ انواع حشره رویشان راه می‌رفت. بوی مرکب و لاک و دود سیگار مدام در فضا موج می‌زد، بویی تند و زننده و کپک مانند. دکتر مارگولیس هرروز با زنش ماتیلدا بر سرِ تمیز کردن اتاق دعوا می‌کرد اما زیرسیگاری‌های مملو از ته‌سیگار و خرده‌های غذا سر جایشان باقی می‌ماندند. ماتیلدا او را تحت رژیم غذایی گذاشته بود و گرسنگی همیشه آزارش می‌داد. پیوسته و ذره‌ذره شیرینی تخم‌مرغی، حلوا و شکلات می‌خورد؛ از براندی هم بدش نمی‌آمد. به خاطر ریختن خاکستر اخطار گرفته بود، بااین‌همه بر لبه پنجره‌ها و روی صندلی‌های راحتی توده‌های کوچک خاکستر به‌چشم می‌خورد. دکتر دستور داده بود هیچ پنجره‌ای را باز نکنند مبادا باد کاغذهایش را ببرد. بدون اجازه او هیچ‌چیز را نمی‌شد دور انداخت و دکتر مارگولیس هرگز چنین اجازه‌ای نمی‌داد. از زیر ابروهای پرپشتش به کاغذ موردبحث نگاهی می‌انداخت و بهانه می‌آورد «نه، بهتر است یک مدت دیگر هم نگهش دارم.»

ماتیلدا می‌پرسید «یعنی چه مدت دیگر؟ تا ظهور ماشیح؟»

دکتر مارگولیس بینی‌اش را بالا می‌کشید و می‌گفت «واقعاً، چند وقت دیگر؟» وقتی شصت‌ونه‌ساله باشی و قلب ضعیفی هم داشته باشی، نمی‌توانی کارهایت را تا ابد عقب بیندازی. طول روز برای انجام تعهداتی که پذیرفته بود بیش‌ازحد کوتاه بود. پژوهشگران از آمریکا و انگلستان، حتی از آلمان، جایی که آن هیتلر دیوانه به قدرت رسیده بود به او اینجا در ورشو نامه می‌نوشتند. ازآنجاکه دکتر مارگولیس گاهی در روزنامه‌ای دانشگاهی نقد می‌نوشت، مؤلفان کتاب‌هایشان را برای نقد و بررسی نزد او می‌فرستادند. روزگاری مشترک چند مجله فلسفی شده بود و هرچند خیلی وقت بود دیگر اشتراکش را تمدید نمی‌کرد، مجلات همراه با درخواست پرداخت بهایشان همچنان به دستش می‌رسید. اغلب پژوهشگران هم‌نسل او مرده بودند. خود او هم مدتی تقریباً از یادها رفته بود. اما نسل جدید دوباره کشفش کرده بود و حالا بارانی از نامه‌های ستایش‌آمیز و انواع درخواست‌ها بر سرش می‌بارید. درست وقتی دیگر پذیرفته بود که هرگز نسخه چاپی شاهکارش را نخواهد دید (این اثر حاصل بیست‌وپنج سال تلاش او بود) یک ناشر سوئیسی با او تماس گرفته بود. کار تا آنجا پیش رفته بود که ناشر پیش پرداختی به مبلغ پانصد فرانک به دکتر مارگولیس داده بود. اما حالا که ناشر منتظر دست‌نویس بود، دکتر مارگولیس به این نتیجه رسیده بود که اثرش پر از اشتباه و بی‌دقتی و حتی تناقض است. مطمئن نبود که فلسفه‌اش، که بازگشتی به متافیزیک بود، کمترین ارزشی داشته باشد. در شصت‌ونه‌سالگی دیگر نیاز نداشت نام خود را پشت جلد کتابی ببیند. اگر نمی‌توانست نظام فکری خالی از تناقضی ارائه کند، چه‌بهتر که ساکت می‌ماند.

حالا دکتر مارگولیس کوتاه‌قد و چهارشانه که موهای سفیدش مثل کف دور سرش پف‌کرده بود سر به ‌زیر افکنده و نشسته بود. نوک ریش‌ بزی‌اش رو به بالابود و به یک‌ طرف سبیل سفیدش اشاره می‌کرد که با سیگارهایی که دکتر تا ته کشیده بود سوخته بود. گونه‌هایش شل و آویزان بود. بین ابروهای کلفت و پرپشت و کیسه‌های پف‌کرده زیر چشم‌هایش، خود آن چشم‌ها قرار داشتند، چشم‌هایی سیاه و علیرغم نگاه نافذ و هوشمندشان مهربان. شبکیه[1] چشم‌هایش از لکه‌های شاخ مانند قهوه‌ای پوشیده شده بود؛ داشت آب‌مروارید می‌گرفت و دیر یا زود باید زیر تیغ جراحی می‌رفت. خوشه کوچکی مو از بینی دکتر جوانه‌زده و دسته‌های مو از گوش‌هایش بیرون زده بود. ماتیلدا هرروز صبح به او یادآوری می‌کرد که رولباسی خانه و دمپایی بپوشد اما همین‌که از خواب برمی‌خاست کت‌وشلوار سیاه به تن می‌کرد، یقه شق‌ورق و کراوات سیاه می‌بست و پاتابه می‌پوشید. نه به حرف زنش گوش می‌داد، نه به حرف پزشکانش. داروهایی را که برایش تجویز کرده بودند در زیرآب خالی می‌کرد، قرص‌ها را دور می‌انداخت، مدام سیگار می‌کشید و انواع غذاهای چرب و شیرین را می‌خورد. حالا نشسته بود به خواندن و چهره درهم‌کشیده بود.

«آشغال. چرند. به‌دردنخور.»

ماتیلدا، قدکوتاه و گرد مثل بشکه، در درگاه ظاهر شد. کیمونوی ابریشمی پوشیده بود و صندل‌های روبازی که انگشتان کج‌وکوله پاهایش را در معرض دید قرار می‌داد. دکتر مارگولیس هر بار نگاهش می‌کرد، حیران می‌ماند. واقعاً این همان زنی بود که دکتر مارگولیس سی‌ودو سال پیش عاشقش شده و او را از مرد دیگری ربوده بود؟ ماتیلدا به‌مرورزمان کوتاه‌تر و کوتاه‌تر و چاق‌تر و چاق‌تر شده بود؛ شکمش مثل شکم مردها بیرون زده بود. ازآنجاکه عملاً گردن نداشت، سر بزرگ چهارگوشش صاف روی شانه‌هایش نشسته بود. بینی‌اش پخ بود و لب‌ها و فک کلفتش دکتر را به یاد بولداگ می‌انداخت. پوست سرش از لابه‌لای موهایش دیده می‌شد. بدتر از همه این‌که داشت ریش درمی‌آورد و هر چه می‌کوشید آن را بزند، بتراشد و بسوزاند، فقط پرپشت‌تر می‌شد. پوست صورتش پوشیده از ریشه‌هایی بود که از هرکدام چند تار سیخ‌سیخی درآمده بود که رنگ مشخصی نداشت. سرخاب روی چین‌وچروک صورتش مثل گچ طبله کرده بود. نگاه خیره چشم‌هایش جدیتی مردانه داشت. دکتر مارگولیس به یاد یکی از گفته‌های شوپنهاور افتاد: زن ذهن و ظاهر کودکان را دارد. اگر به بلوغ فکری برسد، چهره‌ای مردانه پیدا می‌کند.

دکتر مارگولیس پرسید «چی می‌خواهی، هان؟»

«پنجره را بازکن. اینجا بوی گند می‌دهد.»

«خب، بوی گند بدهد.»

«دست‌نویس چی شد؟ در برن منتظرش هستند.»

«منتظر باشند.»

«تا کی باید انتظار بکشند؟ چنین فرصت‌هایی هرروز دست نمی‌دهد.»

دکتر مارگولیس قلمش را زمین گذاشت، کمی به‌سوی ماتیلدا چرخید و ابری از دود به صورتش دمید. پک آخر را زد و تکه کوچکی توتون تف کرد که هنوز دود از آن بلند می‌شد.

« ماتیلدا، پانصد فرانک را پس می‌دهم.»

ماتیلدا کمی عقب رفت.

«پس می‌دهی؟ دیوانه‌ای.»

«فایده‌ای ندارد. نمی‌توانم چیزی را چاپ کنم که حتی دوستش ندارم. مهم نیست اگر دیگران تف و لعنم کنند. اما باید متقاعد شوم که این اثر ارزشمند است.»

«در همه این سال‌ها دوپایت را در یک کفش کرده بودی که اثر نبوغ‌آمیزی است.»

«چنین حرفی نزدم. امیدوار بودم کار ارزشمندی باشد اما خانواده به ما می‌گفتند بین امیدوار بودن و به دست آوردن یک دنیا فاصله است.» دکتر مارگولیس دست پیش برد تا سیگار دیگری بردارد.

ماتیلدا داد زد «حتی یک فرانکش را هم پس نمی‌دهم.»

«کوتاه بیا، می‌خواهی سر پیری دزد بشوم؟»

«خب دست‌نویس را برایشان بفرست. بهترین کاری است که انجام دادی. چه فکر دیوانه‌واری به سرت زده؟ وانگهی، چطور می‌توانی داور خودت باشی؟»

«پس کی می‌تواند، تو؟»

«بله، من. دیگران سالی یک کتاب چاپ می‌کنند اما تو مثل مرغ کرچ روی خرچنگ‌قورباغه‌های مزخرفت خوابیدی… ول می‌گردی و همه‌چیز را خراب می‌کنی… پولی در کار نیست، خرجش کردم… هر چه کمتر با کتابت ور بروی، بهتر است. کم‌کم دارم فکر می‌کنم خرف شدی.»

«شاید- شاید خرف شدم.»

«دیگر از آن پول چیزی باقی نمانده.»

«خب، خب، درست می‌شود.» دکتر مارگولیس زیر لب غری زد، کمی به خودش و کمی به ماتیلدا. از چندین روز پیش خودش را آماده کرده بود تا تصمیمش را به زنش بگوید، اما ترسیده بود قشقرق به پا شود. حالا بدترین قسمتش گذشته بود. سعی می‌کرد هر جوری شده پانصد فرانک را از جایی گیر بیاورد. اگر همه تمهیدات دیگر شکست می‌خورد، از بانک وام می‌گرفت. موریس تریبیچر ضامنش می‌شد. و نام نیک جاویدش هم که درهرحال ازدست‌رفته بود.  این سال‌های اخیر (چه سال‌هایی که برلین بود و چه سال‌های ورشو) را با سخنرانی و مقاله‌نویسی و شرکت در اجلاس‌های صهیونیستی هدر داده بود. و به‌راستی چه می‌شد اگر اثرش منتشر می‌شد و چندین پروفسور آن را تحسین می‌کردند؟ حالا دیگر فلسفه چیزی جز تاریخ توهمات بشر نبود. هیوم تیر خلاص را به آن زده و به خاکش سپرده بود. تلاش‌های کانت برای احیای آن شکست‌خورده بود. آثار کسانی که از آن آلمانی پیروی کرده بودند صرفاً افکاری ثانوی بودند. دکتر مارگولیس با انگشتانی که از دود سیگار لک شده بود دنبال کبریت می‌گشت. میل مهارناپذیری به سیگار کشیدن داشت. بعد دوباره برگشت سمت در.

«هنوز اینجایی، هان؟»

«فقط خواستم بگویم که قصد دارم فردا دست‌نویس را بفرستم، چه خوشت بیاید چه نیاید.»

«پس حالا تو صاحب‌اختیاری؟ نه، امروز با زباله‌ها می‌رود بیرون.»

«دلش را نداری. پیر که شدیم چکار کنیم؟ گدایی؟»

دکتر مارگولیس پوزخند زد.

«ما همین حالا هم پیریم. فکر کردی قد متوصلاح عمر می‌کنیم؟»

«من که فکر نمی‌کنم به این زودی بمیرم.»

«خب، خب، در را ببند و راحتم بگذار. فقط در کارهای من دخالت نکن.»

صدای به‌هم‌خوردن در را شنید، کبریتش را یافت و سیگاری روشن کرد. دود تلخ را عمیقاً فروداد و سه جمله دیگر را هم خواند و آن‌ها را هم نپسندید. آخرین گزاره را حتی به‌عنوان نظر خودش به‌جا نمی‌آورد. اگر به خط خودش نبود، خیال می‌کرد کس دیگری آن را نوشته. پیش‌پاافتاده به نظر می‌آمد. دستور زبانش ایراد داشت. کلمات ربطی به موضوع بحث نداشتند. دکتر مارگولیس با دهانِ باز نشسته بود. نکند کار دیبوک بود؟ سر تکان می‌داد، گویی چیزی ماوراء طبیعی دخیل بود. جمله‌ای از کتاب جامعه را به یاد آورد: «ولی پسرم، از همه این‌ها گذشته، بدان که نوشتن کتاب‌ها تمامی ندارد.»[2] از قرار معلوم حتی در آن دوران هم خط‌خطی کردن بیش‌ازحد رواج داشته. به یاد بطری کنیاک قفسه کتاب‌هایش افتاد.

«فکر کنم یک جرعه بخورم. حالا دیگر ضرری به من نمی‌رساند.»

روزها گذشت و دکتر مارگولیس نتوانست تصمیم بگیرد چه کند. هر چه بیشتر روی دست‌نویس کار می‌کرد، گیج‌تر می‌شد. ایده‌های خوبی در آن بود، اما ساختارش ضعیف بود و کل کار به‌نوعی می‌لنگید. سعی کرد کوتاهش کند، اما پاراگراف‌هایی که باقی می‌گذاشت انسجام نداشتند. تمامی کتاب باید از اول نوشته می‌شد، اما او دیگر انرژی لازم را نداشت. اخیراً لرزش دستش هم شروع‌شده بود. قلمش می‌پرید و جوهر پخش می‌کرد. حتی گاهی غلط املایی داشت و ظاهراً آلمانی یادش رفته بود. گاهی ناغافل می‌دید از اصطلاحات ییدیش استفاده کرده. علاوه بر این اخیراً این عادت را هم پیداکرده بود که به‌محض نشستن پشت میز کار خوابش ببرد. شب‌‌ها چندین ساعت بیدار دراز می‌کشید، ذهنش به نحو غریبی هشیار بود. سخنرانی‌های خیالی می‌کرد، جناس‌های عجیب می‌ساخت و با سرشناسانی مثل ووندت، کونو فیشر و پروفسور باوخ بحث می‌کرد. اما روزها خیلی زود خسته می‌شد. قوز می‌کرد و سرش تکان می‌خورد. خواب می‌دید در سوئیس است- بی‌پول، گرسنه، بی‌خانمان و در شرف اخراج به‌وسیله مقامات. دکتر مارگولیس با خود گفت «شاید واقعاً ماتیلدا حق دارد و دارم خرف می‌شوم. مغز هم درواقع ماشین است و فرسوده می‌شود. شاید واقعاً حق با ماتریالیست‌ها باشد.» این فکر ناخوشایند از ذهنش گذشت. در دنیایی که همه‌چیز وارونه است، شاید فوئرباخ همان ماشیح باشد.

آن شب دکتر مارگولیس در جلسه‌ای شرکت کرد. مربوط به دائره‌المعارفی به زبان عبری بود که تدوین آن سال‌ها پیش در برلین آغازشده بود. حالا که هیتلر صدراعظم شده بود، هیئت تحریریه به ورشو نقل‌مکان کرده بود. حقیقت این بود که این کار از اساس مسخره بود. نه اعتبار مالی‌ای وجود داشت نه سرمایه‌گذاری. از این گذشته، عبری هنوز فاقد واژگان فنی لازم برای تدوین دائره‌المعارف بود. اما هیئت برنامه‌اش را رها نمی‌کرد. حامی ثروتمندی یافته بود که حاضر بود پول بدهد. و به‌این‌ترتیب چند پناهنده معاش خود را از طریق این تشکیلات تأمین می‌کردند. دکتر مارگولیس به خود گفت خب، موضوع فقط مفت‌خوری است…. اما، با همه این‌ها، گذران چند ساعت وقت در چنین نشستی ضرری نداشت. گردهم‌آیی قرار بود در خانه شخص خیر برگزار شود و دکتر مارگولیس با تاکسی به آنجا رفت. با آسانسوری که اتاقک تخته‌ای داشت به طبقه بالا رفت، و وقتی داخل شد خود را در رأس میز دید. میزبان، موریس تریبیچر، مردی کوتاه‌قد با سر طاس، گونه‌های گلگون و شکم برآمده او را اول به زن غول‌پیکرش و بعد به دخترهایش، دخترهایی با موی طلایی رنگ‌شده و پیراهن یقه‌باز، معرفی کرد. دکتر مارگولیس به لهستانی دست‌وپاشکسته‌ای با زن و دخترها حرف زد. چای، مربا، شیرینی و لیکور تعارف کردند و هرچند دکتر مارگولیس شامش را خورده بود، این خوراکی‌های لذیذ اشتهایش را باز کرد. سیگار هاوانای میزبان ثروتمندش را دود کرد، خورد، آشامید و در این میان کوشید دشواری‌های انتشار چنین دائره‌المعارفی را تشریح کند.

«اگر موقتاً سختی‌های دیگر را فراموش کنیم، شخص هیتلر هم مطرح است که قصد ندارد در بِرشتِسگادِن باقی بماند. یکی از همین روزها راهی اینجا می‌شود….»

تریبیچر پرید وسط حرفش و گفت «دکتر مارگولیس، شاید مجبور شوید حرفتان را پس بگیرید.»

«اشپنگلر حق داشت. اروپا دارد خودکشی می‌کند.»

«از هامان جان به دربردیم و از هیتلر هم می‌بریم.»

«شاید این‌طور باشد. یهودیان همه‌چیز را بر پایه اعتقاد راسخشان به بقا بنا می‌کنند، اما مبنای این اعتقاد چیست؟ بسیار خوب، می‌رویم جلو و این دائره‌المعارف را منتشر می‌کنیم. کسی را نمی‌کشد.»

برخی حاضران ییدیش حرف می‌زدند و بقیه نوعی آلمانی. مردی که ریشِ سفیدِ کوتاه و عینک دور طلایی داشت به عبری و با لهجه سفاردی حرف می‌زد. پروفسوری هم بود که از برلین گریخته بود و عینکی تک‌چشمی به چشم چپش داشت و به آقایان متشخص آلمانی شبیه بود. رفتارش خشک‌تر از هر پروسی‌ای بود که دکتر مارگولیس دیده بود و در صحبت‌هایش به اوست-یودن[3] اشاره می‌کرد. دکتر مارگولیس درست گوش نمی‌داد. هر یک از این افرادِ حسابگر جاه‌طلبی‌ها و طرز فکر خاص خودش را داشت. دنبال چند زلوتی و اندک شهرت و اعتباری بودند که دائره‌المعارف به آن‌ها می‌داد. شخص خیر تا آنجا پیش رفت که پیشنهاد داد دائره‌المعارف به نام او نامیده شود: دائره‌المعارف تریبیچر. درحالی‌که فقط بخش ناچیزی از هزینه‌ها را پرداخته بود. دکتر مارگولیس فکر کرد میکروب‌اند، یک‌مشت میکرب. یک قطره ماده، یک‌نفس روح. همان‌طور که در کتاب دعا نوشته بود کل ماجرا بیش از لحظه‌ای طول نمی‌کشید. آه، اما اجاره را باید می‌پرداخت و وقتی پول نباشد، زندگی می‌تواند خیلی تلخ بشود. نیروهایی که بشر را آفریده بودند در سهم او از رنج کم نگذاشته بودند.. داشت دیر می‌شد و موریس تریبیچر به خمیازه افتاده بود. طبق معمول، تصمیم گرفتند جلسه دیگری برگزار کنند. مهمانان خداحافظی کردند و همگی دست سنگین و دستبندپوش بانوی میزبان را بوسیدند. آسانسور چنان پر شد که دکتر مارگولیس سعی کرد شکمش را تو بکشد، و وقتی به حیاط رسیدند، دیدند که در ورودی قفل است. سرایدار غر زد؛ سگی پارس کرد. دکتر مارگولیس دنبال تاکسی گشت، اما نتوانست پیدا کند. کاسه صبر پروفسور اهل برلین داشت لبریز می‌شد.

گفت «آه، ورشو چیزی نیست جز یک شهر آسیایی.»

اما سرانجام یک تاکسی جلوی پایش نگه داشت و او سوار شد و رفت. دکتر مارگولیس آن‌قدر صبر کرد تا ناامید شد و به جستجوی تراموا رفت. حس می‌کرد نفخ‌کرده است. در نور نامناسب خیابان به‌سختی می‌دید، و مثل مردی کور عصایش را پیش پایش بر زمین می‌زد و می‌رفت. اول به نظرش آمد که دارد از تپه‌ای سرازیر می‌شود، و بعد حس کرد پیاده‌رو شیب دارد. سعی کرد از رهگذری بپرسد باید به کدام طرف برود اما مرد جوابش را نداد. فکر کرد- حتماً ماتیلدا سرکوفتم می‌زند. موعظه‌های زنش درباره ضرورت زود خوابیدن تمامی داشت. به ماتیلدا فکر کرد. سابقاً هیچ‌وقت در کارهای او دخالت نمی‌کرد. خانه‌اش و لباس‌هایش و چشمه‌های آبگرمش را داشت که برای نوشیدن آب‌معدنی به آنجا می‌رفت. هر بار سعی کرده بود درباره فلسفه با او حرف بزند، حاضر نشده بود گوش بدهد؛ نقد آثارش را هم که نشانش می‌داد نمی‌خواند. از هر امر ذهنی‌ای دوری می‌کرد. حالا که دکتر مارگولیس جاه‌طلبی‌اش را ازدست‌داده بود، ماتیلدا به‌جای او جاه‌طلب شده بود. پیش‌نویس‌هایش را می‌خواند، و هر بار جایی دعوت می‌شدند، او را پروفسور صدا می‌زد، از او تعریف می‌کرد، حتی می‌کوشید فلسفه او را توضیح بدهد. شوخی‌هایش را بازگو می‌کرد، از دشمنانش بد می‌گفت، رفتارهای او را تقلید می‌کرد. جهل ماتیلدا و وفاداری اغراق‌آمیزش مایه خجالت دکتر مارگولیس بود. اما این‌ها باعث نمی‌شد در خانه با تندترین کلمات او را سرزنش نکند. به قول آن ضرب‌المثل لهستانی «پیری هیچ لطفی ندارد.» نه، پیری تقلیدی مضحک از جوانی آدم بود.

بالاخره دکتر مارگولیس تراموای مناسب را یافت و سوار شد و به خانه رفت. مجبور شد مدت بسیار زیادی صبر کند تا سرایدار در ورودی را بگشاید. درحالی‌که به‌سختی نفس‌نفس می‌زد پلکان تاریک را بالا رفت و بعد ایستاد تا خستگی درکند. قلبش تند می‌زد و گاهی یک آن از زدن بازمی‌ماند. در زانوانش احساس فشار می‌کرد، انگار در حال بالا رفتن از کوه باشد. صدای نفس‌های خود را می‌شنید که به خرناس می‌ماند. عرق پیشانی‌اش را زدود، قفل در را باز کرد و پاورچین وارد شد تا ماتیلدا را بیدار نکند. لباس‌هایش را در اتاق نشیمن درآورد . فقط لباس‌زیرش را باقی گذاشت. آینه تصویر بدن بی‌لباسش را نشان می‌داد- سینه‌اش که پوشیده از موی سفید بود، شکم برآمده‌اش، پاهای بیش‌ازحد کوتاه و ناخن‌های زردش. فکر کرد خدا را شکر لخت آمدوشد نمی‌کنیم. هیچ حیوانی به زشتی هوموساپینس نبود… در تاریک‌روشن به اتاق‌خواب رفت و تختخواب ماتیلدا را دید که خالی بود. ترسید و کلید چراغ را زد.

با صدای بلند پرسید «این دیگر چه معنی دارد؟ خودش را از پنجره که بیرون نینداخته؟» به سرسرا رفت و متوجه شد در اتاق مطالعه‌اش چراغی روشن است. به‌سوی در رفت و آن را چهارطاق باز کرد: ماتیلدا با رولباسی خانه و دمپایی پشت میزتحریر نشسته خوابش برده بود. دست‌نویس جلواش باز بود. سیگاری تا نیمه کشیده بر لبه زیرسیگاری قرار داشت و لابه‌لای انبوه کاغذها بطری کنیاکی و جامی روی میز بود. ریش ماتیلدا قبلاً هرگز به نظرش چنین مضحک دراز و انبوه نیامده بود؛ گویی در طول ساعاتی که او خانه نبود به طرز لگام‌گسیخته‌ای رشد کرده باشد. سرش تقریباً طاس بود. به‌شدت خرخر می‌کرد. در خواب ابروهایش را درهم‌کشیده بود و بینی پرمو و مردانه‌اش بیرون زده بود؛ سوراخ‌های بینی‌اش پر از دسته‌های کوچک مو بود. به نحو اسرارآمیزی به‌تدریج شبیه دکتر مارگولیس شده بود- شبیه تصویری بود که دکتر چند لحظه پیش در آینه دیده بود. دکتر مارگولیس یاد این گفته حکیمانه افتاد که «زن و شوهر آن‌قدر سر بر یک بالین می‌گذارند که شبیه هم می‌شوند.» اما نه، موضوع به این سادگی نبود. این نوعی تقلید بیولوژیک بود، مثل آن موجوداتی که خود را به شکل درختان و بوته‌ها درمی‌آورند یا آن پرنده‌ای که نوکش شبیه موز است. اما چنین بدل‌سازی بیولوژیکی در کهن‌سالی به چه‌کار می‌آمد؟ نوع بشر از آن چه سودی می‌بُرد؟ هم چندشش شد و هم دلش سوخت. از قرار معلوم ماتیلدا می‌خواست باور کند که کتاب ارزش انتشار داشت. سرخوردگی نشان خود را روی پلک‌های سخت بسته‌اش زده بود، آن حالت دلسردی که گاهی در چهره جنازه باقی می‌ماند. صدایش زد تا بیدارش کند:

«ماتیلدا. ماتیلدا.»

زن جنبید، بعد بیدار شد و از جا برخاست. زن و شوهر، با آن غرابتی که گاهی از پسِ عمری آشناییِ نزدیک می‌آید، ساکت و مبهوت به هم نگاه کردند. دکتر مارگولیس خواست ماتیلدا را سرزنش کند، اما نتوانست. تقصیر او نبود. از قرار معلوم این آخرین مرحله زوال زنانگی بود.

گفت «خنگ خدا، برو بخواب، دیروقت است.»

ماتیلدا تکانی به خود داد و به دست‌نویس اشاره کرد: «کتاب فوق‌العاده‌ای است. نبوغ آمیز است.»

[1] Retina ظاهراً اشتباه از مترجم انگلیسی است و منظور نویسنده عنبیه یا قسمت رنگین چشم بوده چون شبکیه  با چشم غیرمسلح دیده نمی‌شود.

[2]  کتاب جامعه- 12:12

[3] Ost-juden یهودیان شرقی