ترجمهها

اسپینوزای بازارچه (آیزاک بشویس سینگر)
دکتر ناهوم فیشلسون در اتاق زیرشیروانیاش در بازارچه[1] ورشو پسوپیش میرفت. دکتر فیشلسون مردی کوتاهقد و گوژپشت بود با ریش جوگندمی؛ و بهاستثنای چند نخ مو در پشت گردنش پاک کچل بود. بینیاش مثل منقار خمیده بود و چشمهای درشت و سیاهش مثل چشمهای پرنده عظیمی تندتند باز و بسته میشد. ادامه مطلب ⟵
نادیده (آیزاک بشویس سینگر)
میگویند من، روح خبیث، پسازاین که از آسمان فروافتادم تا مردم را به ارتکاب گناه ترغیب کنم، دوباره به آسمان برمیشوم تا متهمشان کنم. حقیقت این است که کسی که اولین بار گناهکار را پیش میراند هم من هستم، اما این کار را چنان زیرکانه انجام میدهم که ارتکاب گناه فضیلت به نظر برسد؛ بهاینترتیب، کافرانِ دیگر، ناتوان از گرفتنِ درس عبرت، به فرورفتن در مغاک ادامه میدهند. ادامه مطلب ⟵
آتش (آیزاک بشویس سینگر)
میخواهم برایتان داستانی تعریف کنم. در هیچ کتابی نیست- برای شخص خودم پیشآمده. در تمام این سالها آن را مخفی نگهداشتهام، اما حالا میدانم که هرگز زنده از این نوانخانه بیرون نمیروم. ادامه مطلب ⟵
پیرمرد (آیزاک بشویس سینگر)
در آغاز جنگ بزرگ[1]، خایم ساخار، ساکن خیابان کروخمالنا در ورشو، مرد ثروتمندی بود. پس از کنار گذاشتن هزار روبل برای جهیزیه هرکدام از دخترانش، قصد داشت آپارتمان تازهای کرایه کند، آپارتمانی که آنقدر جا داشته باشد که دامادی توراتخوان در آن بگنجد. ادامه مطلب ⟵
شادمانی (آیزاک بشویس سینگر)
خاخام کومارف، رَبی بِینیش، پس از به خاک سپردن بونِم، پسر سومش، از دعا برای فرزندان بیمارش دست برداشت. فقط یک پسر و دو دختر مانده بودند، و همهشان خون تف میکردند. زنش، که مرتب خلوت اتاق مطالعه او را در هم میشکست فریاد میزد «چرا اینقدر ساکتی؟ ادامه مطلب ⟵